eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📍یکی از اعدام‌شدگان معروف بعد از انقلاب پری بلنده از خانم رییس‌های بسیار ثروتمند قلعه شهرنو بود زنی لاغر و سبزه‌رویی بود که در خیابان اول قلعه شهرنو چهارخانه بسیار بزرگ داشت و با بعضی مقامات بالا رفت آمد داشت. 🔻او یک اتومبیل شورولت (مدل ایمپالا) سفید رنگ داشت که هر روز صبح راننده‌اش او را به شهرنو می‌آورد و شب‌ها هم پس از کار روزانه با همین اتومبیل به خانه‌اش می‌رفت. 🔻پری بلنده با اداره تشریفات نخست‌وزیری و وزارت امور خارجه همکاری داشت و برای میهمانان خارجی که به دعوت رسمی دولت یا وزارت امورخارجه به ایران می‌آمدند بساط عیش می‌چید و زنان و دخترانی را که در اختیار داشت به میهمانی‌های مربوط به رجال و سردمداران رژیم می‌فرستاد. 🔻در برابر ارائه این خدمات، پری بلنده و سایر سردسته‌های شهرنو از حمایت مسؤولین و روسای شهربانی و ساواک برخوردار بودند و هیچ‌کس جلودار آن‌ها نبود و هر کاری که می‌خواستند آزادانه انجام می‌دادند 📛 دختران و زنانی که به لطایف‌الحیل وارد شهرنو می‌کردند مدت زیادی دوام نمی‌آوردند و به دلیل آن‌که این بی‌چارگان از ساعات اولیه صبح تا نیمه‌شب مورد سوءاستفاده جنسی قرار داشتند دچار پیری زودرس شده و اکثریت‌ قریب‌ به‌ اتفاق آن‌ها از فرط تألمات روحی به مواد مخدر (بیشتر استعمال هروئین) روی می‌آوردند و ظرف مدت کوتاهی چنان درب‌ و داغان می‌شدند که زن بیست‌ساله، چهل‌ساله به نظر می‌رسید. 🔻به همین دلیل زنانی که وارد قلعه شهرنو می‌شدند پس از یک سال یا حداکثر دو سال که فرسوده می‌شدند و دیگر قادر به جلب مشتری نبودند توسط سردسته‌ها از خیابان‌های شهرنو رانده‌شده و به کوچه‌ پس‌‌کوچه‌های انتهای خیابان دوم که مأمن فواحش هروئینی و اکثراً آلوده به بیماری‌های مقاربتی بود پناه می‌بردند. 📍ثریا ترکه، فاطی اره ، پری‌بلنده، اشرف‌چهارچشم، مژگان کچل، سیمین ب ام و ... از جمله اعدام‌شدگان سال پنجاه و هفت بودند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❓ آیا فساد فکری نامزدها بررسی شده است ؟؟؟ 👈 نامزد انتخاباتی که وعده ارضای جنسی بدهد وای به حال درون مجلس ... 💢 فساد فکری را بررسی کنید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دهم با سینی چای قدم به اتاق گ
📖 رمان 🖋 سیصد و یازدهم نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره‌ام را داد: «عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه‌ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می‌مونی!» و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی‌توانستم بفهمم از من چه می‌خواهند که تنها نگاهشان می‌کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمی‌دونم چی بگم...» و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته‌ای شده بودم که امام حسین (علیه‌السلام) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) لبیک گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانه‌ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال گذرنامه‌هاتون تا ان‌شاء‌الله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی‌خواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می‌دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: «ما ان‌شاء‌الله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می‌کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می‌رسیم مرز شلمچه.» سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می‌رسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیه‌السلام)!» و چه سفر دل‌انگیزی بود که می‌خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آغاز شود؛ همان کسی که در شب‌های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه‌اش تفرج می‌کردم و حالا می‌خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجت‌انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می‌بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی‌دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه‌ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی‌قراری می‌کردم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دوازدهم همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی‌شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می‌خوای بیای؟» و خودم هم نمی‌دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: «مجید! من می‌خوام بیام. نمی‌دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!» شاید هنوز حلاوت بهشتی شب‌های قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیه‌السلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمی‌آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می‌زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه‌هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی‌هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی‌دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاه‌مان می‌کرد. حقیقتاً خودم هم نمی‌توانستم باور کنم بی‌آنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجاب‌انگیز دعوت شده و بی‌آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشق‌ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی‌خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و خونواده‌اش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می‌خواست باهاشون برم...» مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا می‌کرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیه‌السلام)!» و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: «آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش می‌کند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: «شرمنده مجید جان! من می‌دونم زیارت امام حسین (علیه‌السلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریخته‌اس و داعش داره همه رو سر می‌بُره، تو می‌خوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده‌روی امسال رو به خاک و خون می‌کشه!» مجید لبخندی زد و با متانت همیشگی‌اش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: «باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر می‌کنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون می‌کَنه! این چرت و پرت‌هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن‌ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!» ولی خیال عبدالله راحت نمی‌شد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سیزدهم با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعت‌ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ‌های بدنم می‌دوید که هنوز مرقد امام علی (علیه‌السلام) را ندیده و نمی‌توانستم منظره رؤیایی‌اش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان می‌شدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهج‌البلاغه‌اش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهمان‌نواز و بی‌ریای عراق قدم می‌گذاشتیم که با ماشین‌های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می‌کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاری‌مان را در مسیر زیارت امام حسین (علیه‌السلام) می‌ستودند و مدام خوش آمد می‌گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه‌ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترس‌شان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می‌داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می‌کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب‌ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت‌مان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنمایی‌مان می‌کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباس‌هایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی‌توجه به تعارف‌های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می‌خواست اوج خدمت‌گذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب‌های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می‌گرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام می‌خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بی‌منت، از کنارشان عبور می‌کردیم. به علت محدودیت‌های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری می‌شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی‌های به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می‌کردند و من و مامان خدیجه و زینب‌سادات پشت سرشان می‌رفتیم. خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می‌رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می‌داد که با قدم‌هایی پُر توان و استوار پیش می‌رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می‌دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می‌دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی‌شناختند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
بیا .... که نبض دلـ💔ـم ... از شتاب افتاده است سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#کمی_از_اسرار_ولایت خب زمینه ها و دلایل رو بگیم👇 1⃣وجود تفاوت بین انسان ها یادتون هست دیگه بحث ک
بحث ما به اینجا رسید 👇 🔻ضرورت ِ ایجاد ِ امکانِ بهره برداریِ مناسب، از حیات، در بسترِ پذیرشِ تفاوت ها و نظام تسخیری ✅ آقا نظام تسخیری هست🌐✔️ تفاوت ها هست✔️ ما باید زندگی کنیم یا مرحوم بشیم⁉️ ‼️ باید زندگی کنیم و درست هم زندگی کنیم✅ همون تیکه ای که انداختیم ما باید مرحوم بشیم یا بپذیریم❓❗️❗️ اونو اوردیم تو یه بند یه صورت شکیلی بهش دادیم ☺️ دوستان فک نکنن ما یه شوخی کردیم رد شدیم رفتیم👋 اقا نظام تسخیری تو عالم هست🌍✔️ من از شما سوال میکنم❓ 🔅آیا ما باید توی این جامعه انسانی که نظام تسخیری وجود داره👇 🔹ظلم ها... 🔹رقابت ها... 🔹عداوت ها... 🔹حسادت ها... 🔹مقاومت ها... 🔹اسارت ها... 🔹حقارت ها... 🔸رو بپذیریم⁉️⁉️⁉️ آقا انسان نمیتونه تو این نظام تسخیری درست زندگی کنه⁉️ میتونه⁉️ خب تا میگی میتونه... یه تفاوت پیدا کردی با ادم غربی...😊 حله تا اینجا؟؟ 🔴بعضی از اوقات تو غرب به ادم ها با فیلماشون🎞🎥 جا میندازن اینیست که هست🤷‍ آش خالته بخوری پاته،نخوری پاته🍵 باید تسلیم بشی🏳 یکی از زشتی های فرهنگ غرب📛 🔻اینه که🔻 🔊به انسان زندگی کننده در اون فرهنگ القا میکنن که از این نظام تسخیری با توجه به همه ظلم های که وجود داره👌 نمی تونی فرار کنی...🏃❌ زندگی همینه...✔️ و تو بایــــد اینو بپذیری تو باید سلطه رو بپذیری.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازی‌های المپیک اشتباه گرفت! ▫️ قسمت اول؛ ریخت‌و‌پاش‌های آقای ▫️ | خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی 🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
#انیمیشن | وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازی‌های المپیک اشتباه گرفت! ▫️ قسمت اول
کانال دیگمون👆 اینجا فقط مطالب تحلیل روز و سیاسی و روشنگری میذارم یه بار دیدن کانال ضرری نداره ، یه نگاه بندازین ، شاید جواب سوالاتتونو پیدا کنین ☺️
هدایت شده از راه ناتمام
سلامـ روزتون بخیر 😊 دراین کانال ، بصورت تخصصی به مسائل سیاسی وتحلیلی میپردازیم اینجا دستم باز تره و میتونم مطالب رو بذارم البته فعلا به مباحث انتخاباتی میپردازم ، ان شاءلله بعد انتخابات روال عادی رو در پیش میگیرم لطفا به دوستاتون اطلاع بدین تا اگه علاقمندن بیان واز مطالب استفاده کنن 😊 کانال 🆔 @rahe_na_tamam با تشکر 😊💐 (مدیر کانال) ارتباط با مدیر👇 @ad_helma2015