eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امام زمـان علیه‌السلام بالای عالَـم نشستـه‌اند و لحظــه به لحظـه نگـران اعمـال و اخـلاق و خیالات و افکـار و نیــات ما هستند. نیتـی از ذهــن ما نمی‌گذرد مگر اینکه ایشان خبر دارند؛ از ریشــۀ آن هم خبر دارند. 💠من مردان بزرگـی دیدم که از خیــالات من خبر داشتند، اما از ریشـه‌اش خبــر نداشتنـد؛ امـام_زمـان از ریشه‌اش هم خبـر دارد. 💠تدین یعنی همین؛ اینکه من بدانم که ایشــان به عنوان نماینـده ی خــدا از همــه چیز مـن خبــر دارد. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از راه ناتمام
🔴مانند مردم کوفه، بی‌تقاوت نباشیم خدا رحمت کند (آقای مشکینی) را، قبل از انتخابات در خطبه هایش انتخابات را به کربلا تشبیه می کرد و می فرمود: صحنه انتخابات صحنه کربلا است. کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را یاری می کند. کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد. کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند. کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند. نکته: دوستان دقت کنید، اینجا مرحوم مشکینی کسی رو با امام حسین علیه السلام مقایسه نکردن. بعصیا به اشتباه، فکر میکنن اینجا کسی با سیدالشهداء مقایسه شده، نه. اینجا بحث سر بی‌تقاوت بودن یا نبودن است، در هر مساله‌ مهمی اگه بی‌تفاوت باشیم، مثل مردم کوفه میشیم که بی تفاوت بودن و به وظیفه‌شون عمل نکردن 🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سیزدهم با همه خستگی طی مسافت
📖 رمان 🖋 سیصد و چهاردهم هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می‌دیدم اشک از چشمانش فواره می‌زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی‌پروا گریه می‌کرد. زینب‌سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و مامان خدیجه می‌دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کم آورده‌ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیه‌السلام) می‌افته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می‌کرد، حیرت‌زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می‌کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه‌اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی‌اش پر کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می‌کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می‌رفتیم و خدا می‌داند در هر گامی که به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، با تمام وجودم احساس می‌کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیه‌السلام) قرار گرفته‌ام. هر چند وقتی مجید می‌گفت با تصویر گنبد ائمه (علیهم‌السلام) در تلویزیون دردِ دل می‌کند، من باور نمی‌کردم و وقتی می‌دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می‌نشیند، نمی‌توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیه‌السلام) مرا می‌بیند، صدایم را می‌شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می‌دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می‌کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می‌دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشک‌هایش به خون نشسته و گونه‌هایش از هیجان عشق می‌درخشید و باز می‌خواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی‌داشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیه‌السلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی‌شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی‌ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و پانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیه‌السلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می‌شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه‌ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می‌کردیم که زینب‌سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه می‌خونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می‌شدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می‌خونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می‌خواندم که همگی در مدح امام علی (علیه‌السلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه‌های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند. هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده‌ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته‌ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیه‌السلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می‌خواد، نه اینکه دل خودمون چی می‌خواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیه‌السلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی‌توانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می‌کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیه‌السلام) وداع کرده و با اراده‌ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند. در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمت‌مان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه‌ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست‌های تکفیری نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستان‌های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
بیا .... که نبض دلـ💔ـم ... از شتاب افتاده است سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... #سلام #شعر_مهدوی #امام_
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۳۰ شما هم قدم مسیر کمالید؛ بیشتر با هم حرف بزنید و مشورت کنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سی_و_هفتم_۸ 🌸🌾🌼🌾🌺 💠 قمر در عقرب همیشه با چشم‌های غیر مسلح قابل رؤیت نیست. در ماه‌هایی نظیر
۳۸ 🌷💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌷 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد چگونگی شکل گیری مخلوقات خداوند روی زمین : 👈 گیاهان 👈 حیوانات 👈 انسان 🌿🍁🌴🍂🌳 ✳️ چگونگی شکل گیری گیاهان : 🌸📝 اول بستر زمینی است که در آن بذر کاشته می شود. سپس آب، هوا و پرتو نور خورشید. قبلا گفتیم که ما بیشتر از آسمان بهره می گیریم. پرتو آسمانی یک پرتو واضح و مشخص خورشید است و مابقی پرتو اقمار آسمانی و ستارگان هستند. هر کدام از قمرها پرتو ویژه ای دارند و اثر خاصی را در بدن و طبیعت پدید می آورند که مربوط به علوم نجوم است، که برآیند اثر مثبت یک یا مجموعه ستارگان، ماه و خورشید بر بدن انسان را در زمان و ساعتی خاص را "ساعت سعد" می گویند 👈 یعنی مبارک و مسعود و اثر منفی آن را "ساعت نحس" می گویند. ✅🌹 ✳️👈 بنابراین همه شکل گیری هسته اولیه تولد اعم از کاشت بذر، نطفه انسان و ... اگر در ساعات سعد باشد نتیجه بهتری دارد و اگر در ساعات نحس باشد نتیجه نامطلوب. ✅💐 ⚠️🔆 نکته مهم دیگر : حالت معنوی است. اینکه کاشت بذر با چه حالتی انجام شده است. مثلا بسم الله گفته شده، حال خوش داشته و ... . ✅ 💠👈 پس یک پرتو طبیعی داریم و یک پرتو معنوی. ✌️🙏🌸 💟 گفته می شود نسل پربرکت خرمای عراق که در صادرات حرف اول را می زند، بیشتر بخاطر بذر کاشته شده توسط حضرت علی علیه السلام است. ✨✅💐 یکشنبه چهارشنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
۳ 🌸🍂🌼🍃🌺 🌺1⃣ قاعده اول : بذر طبع زمین را به طبع خودش برمی گرداند. اگر 100نوع بذر را در یک زمین بکاریم، صد نوع محصول می روید. 🌸2⃣ قاعده دوم : اگر بذری را در موقعیت جغرافیایی گرم بکاریم ،محصولی گرم میدهد و بالعکس. (یعنی مزاجش تابع زمین است). 🌼 مثلا فلفل ورامین (گرم و خشک) بسیار تند است. همین بذر را اگر در همدان (سرد) بکاریم تندی آن کمتر است. اگر در رشت (مرطوب) بکاریم تقریبا شیرین می شود. 🔵 بنابراین تاثیر موقعیت جغرافیایی شامل اثرات خاک، ترکیب خود خاک، برآیند اثر پرتو خورشید، پرتو ستارگان، اثر هوا، آب آن منطقه و ... باعث می شود محصول ویژه ای بدست آید . 🔷 قوانین زیر مجموعه : 🔹 عسل بهاره با زمستانه فرق دارد و درجات گرمیشان متفاوت است. ⚪️ شوری نمک درجاتی دارد . ⏹ مراتب گرمی و سردی داریم برای همه مواد غذایی . ✅👏👌🌷 ⚠️🌹 نکته : هر گیاهی دارای یک مزاج منطقه ای و یک مزاج ذاتی است. مثلا مزاج کاهو سرد است ولی بسته به موقعیت جغرافیایی کشت، دارای مراتب و درجات سردی مختلفی است. ✅👏💐 یکشنبه ، چهارشنبه در 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
الهی استـــ😢ــرس بله گفتن؛ سرسفره عقـــ😍ــــد، هرچه زودتر نصیب همه مجردابشه. البته بااونیکه به صلاحتونه☺️😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
رسم و رسوم 🍀داماد حاضر یا غایب؟ ممکن است طبق آداب‌ورسوم شما اول خانم‌های خانواده داماد به خواستگاری بیایند و یا ممکن است آقای داماد هم در جلسه اول تشریف بیاورند. این یک رسم خانوادگی است و گاهی در شهر‌های مختلف هم متفاوت است. در هر صورت شما باید قبل از این‌که خواستگار بیاید، بدانید که مجلس زنانه است یا با حضور آقای داماد که بتوانید لباس مناسب انتخاب کنید. 🍀سکوت قلبتو بشکن  در لحظات اول، ملاقات داغ و سنگین می‌شود و گاهی به اجبار هر دو خانواده سکوت می‌کنند یا در مورد ترافیک و هوا صحبت کرده و نمی‌روند سر اصل مطلب. بهتر است بزرگ‌تر‌ها سکوت را بشکنند، اما خانواده میزبان مقدم هستند؛ مخصوصاً مادرزن آینده که نقش اساسی در صمیمانه‌کردن محیط خواهد داشت. 🍀اجازه هست، حرف بزنیم؟ این‌که دختر و پسر در جلسه اول با هم حرف بزنند یا نه را خانواده دختر تعیین می‌کنند. اصولاً مادر پسر کسب اجازه می‌کند و خانواده دختر هستند که باید با روی خوش عروس و داماد را به اتاق مجاور دعوت کنند تا با هم حرف بزنند. مراسم خواستگاری بدون صحبت‌کردن، فایده چندانی ندارد؛ چون تا مرد حتی زن سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. پس بهتر است تعصبات را کنار بگذارید و اجازه دهید عروس و داماد باهم حرف بزنند. 🍀قواعد جواب‌دادن  اگر پسر را پسندیدید و همه‌چیز خوب پیش رفت، باید منتظر تماس آن‌ها شوید و خیلی محترمانه بگویید مشتاق دیدار مجددتان هستیم، اما اگر جواب‌تان منفی بود هم خیلی مؤدبانه و صمیمانه بگویید که آرزوی ما خوشبختی پسر شماست، اما این ازدواج به صلاح نیست و یا جمله‌ای شبیه به این. اگر هم آن‌ها تماس نگرفتند که زانوی غم بغل نگیرید و امیدوار باشید به آینده… ❣ @Mattla_eshgh
شلینا زهراجان محمد @ketabe_khoob عاشق شده اید یا همچنان در پی معشوق می گردید؟ نکند هر روز برایتان خواستگار می آید و به دلایل متعدد آنها را رد می کنید؟ شلینا هم مشکل شما را دارد.دختر مسلمان ساکن لندن که گرچه اصالتا شرقی است اما زاده ی غرب است و حالا میان سنت ها و زندگی مدرن مدام در کش و قوس است. داستان زندگی او به طندگی بسیاری از دختران مجرد ایرانی شبیه است.دختری معقول که در پی عشق است اما خواستگارانش را با دید کمال گرایانه بررسی می کند. در این کتاب با داستانی جذاب و پرکشش مواجهید که دغدغه ی شما را پیگیری میکند! ‌❣ @Mattla_eshgh