eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹 رمان بر اساس حوادث حقیقی از زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ در و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به‌ویژه سپهبد شهید و سردار شهید در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. ❤️ هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم و همه مردم مقاوم سوریه
سلام دوستان پروکسی میشه بفرستین برام😢🙏
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 📝 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ سلام باران بی پایان! تشنه‌ی جوابِ تو اَم 🖼 #پروفایل ‌❣ @Mattla
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🌸برای او 🕊و نگاه و نظرش کاری ندارد 🌸اجابت دعاهایمان 🕊در این ساعات... 🌸در این روزهای عرفانی... نگاه و نظر باریتعالی را برایتان مسئلت داریم... 🌸التماس دعا طاعاتتان قبول درگاه حق ‌❣ @Mattla_eshgh ┈•✾•🍃🌺🍃•✾•┈
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۱.انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر #قسمت_سوم 🔹بسیاری از ما بالأخره
۲. گزینش ، متناسب با انتخاب خویش 🔹ما در من باید «معیار» داشته باشیم تا بتوانیم به وسیله آن طرف مقابل را بزنیم. اگر این معیارها پیش از همسر مشخّص شده باشند، تا اندازهٔ زیادی از آفت خطرناک انتخاب های مصون خواهیم ماند. برای رسیدن به هایی که بتوان سنگ محک مطمئنّی برای انتخاب باشد، باید را رعایت که در ذیل به آن اشاره می کنیم: الف. جزئی کردن معیار ها: 🔸مثلاً در خواستگاری پسر از دختر خانم در مورد مسائل اقتصادی در زندگی سوال می کند که نظر شما در مورد زندگی اقتصادی چیست؟ 🔹 👩خانم هم پاسخ می‌دهد یک زندگی معمولی( اینجا آقا پسر در دلش میگه جانم زن زندگیم رو پیدا کردم😍) ⛔️اما داداش حول نشو😉 🔸حال از دختر خانم بپرسید که منظور شما از یک معمولی چیست؟ 🔹شاید جواب بدهد که حقوق بالای ۶ میلیون و منزلی🏠 به مساحت حداقل ۲۰۰ متر مربع در فلان نقطه شهر 🔸در صورتی که پسر تا سال آینده حتی قادر به تامین همچین زندگی نیست [لذا بعد از ازدواج دائما بر سر این دعوا خواهند کرد😡] ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
۴۷ 💑 کمک کردن به همدیگر در محیط خانه؛ یکی از راه های مهرورزی و نزدیک شدن اعضای خانواده به یکدیگر است. ‌❣ @Mattla_eshgh
بچه هاا من تلگرامم وصل نمیشه😢 کسی میتونه کمکم کنه؟ پروکسی دارین بفرستین یا ...
۵۵ ✴️قواعد هدیه در هدیه دادن حسابگری نکنید❗️ مثلاً برخی ضرورتهای زندگی و اسباب خانه را بعنوان هدیه،به او قالب نکنید. 👈مگراینکه بدانید؛ این هدیه،قلباً خوشحالش میکند. ۵۶ ✴️قواعد هدیه براساس نیازِ شخصی همسرتان به او هدیه دهید! 👈نیازش را از میان صحبتهایش، تشخیص دهید. ✅عموماً آقایان هدایای کاربردی و خانمها هدایای زینتی را می پسندند. ‌❣ @Mattla_eshgh
یه داستانی هست نمیدونم بذارم کانال یا نه🤔 داستانش خوبه ولی از اونجایی که من خیلی حساسم رو داستانا که خدایی نکرده تاثیر منفی نداشته باشه ، یه کم دو دلم 🧐
خبببب یه فکری 😃 یه داستان دیگم هست مرتبطه با حال وهوای ماه رمضون اینو میذارم فعلا ، طولانی نیست زیاد شمام رو اون داستانه که گفتم ، فکر کنین ، بذارم کانال یا نه ؟ ببینین مثلا یه جاهاییش دختردایی پسردایی قصه باهم شوخی میکنن ، یه جورایی یه کم راحتن ، نمیدونم حالا شایدم من زیادی حساسم رو داستانا🤔 نظرتونو بهم بگین ،دوست دارم بدونم
🍃 من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم . یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .» گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.» تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی . ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ » گفتم : «‌با گوش های خودم شنیدم » احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « ‌پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ » به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «‌تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . » زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «‌برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ » تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! » گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. » خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد. گفتم : « آخ سوختم » گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . » مشتی شن به طرفم پراند . برای اینکه کارش را تلافی کنم . گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. » تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc