eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه
...عشق 3⃣1⃣ در رو زدم و رفتم دوباره سراغ قاشق چنگالها ... به ثانیه نرسید حسام اومد تو خونه و با صدای بلند سلام کرد . همیشه عادت داشت فقط یه بار اونم بلند به همه سلام کنه ... کلا مدلش بود نگاهش کردم مثل همیشه خوش پوش و مرتب بود . به نظرم تیپهای مردونه قشنگی میزد در عین سادگی شیک بود . همیشه لباسهاش اتو کشیده بود . احسان میخواست اذیتش کنه میگفت خط اتوی شلوارت تو حلقم داداش! چهره جذابی هم داشت ... پوست برنزش با چشمهای سبز کم رنگش تضاد قشنگی داشت . ابروها و موهاش هم مشکی بود تقریبا ... قد و هیبتش هم که به باباش رفته بود چهارشونه و هیلکی ... در کل فیزیکش آدم رو یاد هنرپیشه های خارجی مینداخت . خودم بارها دیده بودم که تو جمعهای خانوادگی یا وقتی بیرون میرفتیم دسته جمعی کلی از دخترا بهش خیره خیره نگاه میکردن . اما حسام حتی نیم نگاهی بهشون نمینداخت ! کلا از دید من بین پسرهای این ساختمون از همه سرتر بود ! _الهام پس چیکار میکنی با این دو تا قاشق ؟! با خجالت به شادی نگاه کردم و گفتم : _حواسم نبود ... اومدم همین که رفتم تو آشپزخونه مامان اومد کنارم و آروم گفت : _موهاتو بزن تو ندیدی حسام اومد! چشمام زد بیرون ! خوبه این بیچاره تو منکرات کار نمیکنه ... از بس مامان این چیزا رو گفته بود بعضی وقتها از حسام ناخواسته بدم میومد و حس نفرت بهم دست میداد نسبت بهش ! اینهمه سال باهاش برخورد داشتم تا حالا ندیده بودم به این چیزا گیر بده یا اصلا نگاهی به کسی کنه و چشم چرون باشه یا شایدم زیادی غیرتی ! حالا چون خانواده پدرش یکم زیادی مذهبی بودند همیشه ما باید رعایت میکردیم ! بی تفاوت به حرف مامان لیوانها رو برداشتم و رفتم توی سالن ... حامد رو گیر آوردم و مجبورش کردم کمکم کنه .. بیچاره همیشه از من میترسید میگفت تو که خشمگین بشی میتونی کل ساختمون رو به آتیش بکشی ! گرچه اغراق میکرد اما خوب خشم منم ماجرا داشت ! دیگه همه دور سفره جمع شده بودند و داشتند شروع میکردن به خوردن که من و ساناز هم نشستیم _سانی بدش منم یه خورده بغلش کنم ... چقدرم ناز شده _برو بابا !نازنین خودمه به هیشکی نمیدمش خیلی بده که تو جمع دستت رو دراز بکنی که یه بچه رو بگیری و نازش کنی اما عمه خنگش بکشش کنار و بگه نمیدمش بهت ! یعنی رسما ضایع بشی ! با دست زدم تو سر ساناز و گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh
...عشق قسمت4⃣1⃣ _عمه جان دو روز دیگه که این سوگول خانوم بزرگ شد اول از همه تو رو میاره تو حرفهاش حالا هی بچسبونش به خودت _یعنی چی ؟ خوب دوستم داره که زودتر اسممو یاد میگیره دیگه حامد که منظورم رو فهمیده بود با خنده گفت : _ایول الهام خوشم اومد ... ساناز شنیدی به طرف میگن خنگ میگه عمته !!؟؟ همه زدند زیر خنده به جز مامان که مدام بهم چشم غره میرفت که یعنی جلوی عمه مریم زشته ! در صورتی که خود عمه زودتر از همه زد زیر خنده ! _خوب بگن ! مهم اینه که عمه ها جونشون برای برادرزاده هاشون در میره ... تازه روانشناسها هم ثابت کردند که محبت عمه از خاله بیشتره اما بچه ها تحت تاثیر رفتارهای مادرشون به خاله بیشتر علاقه پیدا میکنند تازه مگه نشنیدین میگن عروس عمه راحت و لمه ... عروس خاله داغ و جزغاله !؟ دیگه نتونستم بعد از سخنرانی بلیغ ساناز طاقت بیارم و تقریبا ترکیدم از خنده ! یکم سیاست نداشت ... حاال من اگه جای عمه بودم فکر میکردم منظوری داره ... آخه تو فامیل ما رسم بود از هر حرفی یه برداشتی بکنند ! بلاخره شام اون شب هم مثل همیشه با شوخی و خنده بچه ها ولا اله الا الله گفتنهای مادرجون و بزرگترها خورده شد . موقع جمع کردن سفره همه رفتند پی کارشون و فقط ما چند نفر زن موندیم ... سپیده شروع کردن نق زدن _اه فرق این پسرهای شکمو با ما چیه که تا میخورن بدو بدو میرن پای تلویزیون و منتظر چای میشینند اونوقت ما باید اینهمه ظرف رو جمع بکنیم و بشوریم!؟ حسام که تازه بلند شده بود نشست دوباره و گفت : _فرقی نیست فقط این پسرها درست تربیت نشدن ! ولی من و داداش حامدم خیلی مودبیم الان کمکتون میکنیم ... حامد ؟ _حسام جان بیخودی پای منو نکش وسط ! من خسته ام میخوام برم تو سالن دراز بکشم! احسان رو صدا کن خوب .. _اولا خسته نباشی ... بدو کمک کن بعد برو هر کاری میخوای بکن ... دوما احسان بیاد فقط خرابکاری میکنه همون بشینه یه گوشه سنگین تره .. از اونجایی که حامد همیشه از حسام حساب میبرد اومد و شروع کرد کمک کردن . چقدر از این اخلاق حسام خوشم میومد همیشه به فکر همه بود برای همه ارزش قائل میشد و این به نظرم یه امتیاز مثبت بود براش .......... بعد از تموم شدن کارها همه دوباره توی سالن جمع شده بودند و داشتند چای میوه میخوردند که مادرجون با اون صدای مهربونش گفت : _خدا آقاجونتون رو بیامرزه . چند وقتی بود دور هم جمع نشده بودیم ... هر وقتی که همتون پیشم هستید احساس میکنم روح پدرتون هم شاد میشه مثل همیشه همه شروع کردند برای آقاجون خدا بیامرزی گفتن و بعدش دوباره مادرجون حرفش رو ادامه داد : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 5⃣1⃣ راستش چند وقت پیش که با خاله منیرتون رفته بودم ختم انعام بهم گفت که یه کاروان هست که قراره تا آخر همین ماه بره کربلا و سوریه .... گفت میخواد اسم خودش رو بنویسه اما چون تنهاست میترسه . انگار باشنیدن اسم کربلا دلم کنده شد و هوای زیارت زد به سرم ! یهو نمیدونم چی شد که بهش گفتم بیا تا باهم بریم ! اتفاقا همون روز حسام بچم اومد یه سر بهم بزنه که ماجرا رو براش گفتم و اونم رفت دنبال کارهای ثبت ناممون و پاسپورت این چیزا حالا دیروز منیر زنگ زد و گفت خدا بخواد هفته دیگه حرکت میکنه کاروان ... این بود که گفتم همتون امشب اینجا جمع بشین که هم از رفتنم با خبرتون کنم و هم اینکه بگم از دست من دلخور نباشید که دیر گفتم بهتون ! والا انگار آقا امام حسین خودش منو طلبیده بود که همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد . وگرنه خودتون میدونید من هر کاری میخوام بکنم اول با بچه هام مشورت میکنم عمو محمد دستش رو انداخت دور گردن مادرجون و گفت : این چه حرفیه مادر من؟ مگه شما باید هر کاری میکنی از ما اجازه بگیری ؟ اتفاقا ما هممون خیلی خوشحالیم که بلاخره قراره به آرزوت برسی و بری پابوس امام حسین ... دست حسامم درد نکنه که همچین کار خیری کرد ایشالا قسمت خودش بشه حسام با لبخند گفت : اختیار دارید دایی . من که کاری نکردم وظیفم بوده خلاصه همه شروع کردند یه جورایی ابراز خوشحالی کردن . اما من همش تو این فکر بودم که این حسام عجب پسر دست به خیریه که ما تا حالا نفهمیده بودیم ! اینم دومین امتیاز مثبت ! وقتی آخر شب برگشتیم خونه به بابا گفتم که کار پیدا کردم و قراره از صبح برم مشغول بشم بابا اخمهاش رو کرد تو هم و گفت : _آخه دختر من تو چه نیازی به کار کردن داری؟ _بابا جونم مگه فقط بحث پوله ؟ من دوست دارم یکم برم تو جامعه ... دلم میخواد حس کنم هدف دارم مفیدم _حالا این چه کاری هست که تو رو به هدفت میرسونه؟ _طراحی تو یه شرکت تبلیغاتی _شرکت خصوصی؟! با ترس و صدای آروم گفتم : بله _اصلا فکرشم نکن که اجازه بدم بری تو یه شرکت خصوصی کار کنی ! _چرا بابا ؟ اینجا رو آقای جلیلی معرفی کرده . بابای هدی ! اون از هر نظر تاییدشون کرده _گفتم که نه ! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
2⃣ انجمن حجتیه را بشناسید... ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۵۷ 👛 برای خرید همسرتون، حتما نظر بدین! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۳.انتخاب، بعد از تصمیم یا تصمیم، بعد از انتخاب؟ #قسمت_نهم 🔸مقصود م
۴.خواستگاری 🔸تا اینجا به آن بودیم که متناسب با آنچه در زندگی به دنبال آن می‌گردیم، را برای همسر خود انتخاب کنیم. 🔹 از اینجا به بعد در پی آن هستیم که ببینیم چگونه می توان متوجه شد که این در طرف مقابل وجود دارد؟ 🔸 اولین راه گفتگو است. (برای بهتر متوجه شدن این قسمت پست های گفتگوی را دنبال کنید) به همین👆 خاطر از توضیح اضافه دست کشیدم😁 ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⚠️اظهار نظر قابل تامل یکی از نمایندگان مجلس مورخ 1371/10/13 در صحن علنی: اشتغال زنان، راهی برای کنترل جمعیت!! ‌❣ @Mattla_eshgh
۶ سلام🌺 خدا قوت الحمدلله ما از همون روز اول نامزدی❤️ سعی کردیم حرفامونو راحت با بیان زیبا🌷 و با در نظر گرفتن شرایط همسر و البته به موقع بهم بگیم و در اختلاف نظرها و دلخوری ها هم سعیمون بر این بوده که طولانی نشه یا به حدی نرسه که به قول اون روایت شیطان وایسه کنار و دست بزنه برامون.😈👹 کلا6ماه نامزد بودیم💝 و تو خرید جهیزیه سعی کردیم ایرانی بخریم💪 و ضروری😎...تخت و مبل و بوفه و وسایل تزئینی رو هر منطقی غیر ضروری میدونه...از اون طرف تو خرید طلا💍(سرویس سبک و حلقه نقره) و مراسم عروسی هم تلاشمونو کردیم... اگه به خودمون بود که به یه سفر مختصر قناعت میکردیم اما به احترام بزرگتر ها مراسم گرفتیم.😉☺️ البته شب عید فطر که ثواب افطاری داشته باشیم😍 و کسی هم نخواد بزن و برقص راه بندازه😉...و چون ماه مبارک بود تالار ورودی نمیگرفت و فقط هزینه شام🍲 بود...کرایه لباس عروس👗 هم حدود150هزار تومن شد، با یه آرایش ساده💄بدون آتلیه📸 و فیلم بردار...🎥 هرچند که از نظر خودمون این یه عروسی متوسط بود و از نظر اطرافیان خیلی ساده(چون هر دو خانواده الحمدلله وضعیت مالی نه عالی...ولی خوبی داشتن).... اما همییییشه خدا رو شکر میکنم بخاطر سخت نگرفتنهام👌 و تلاشم برای همراه کردن خانواده چه بابت جهیزیه🎁 و چه بابت پذیرش عیدی ها و مراسمات ساده و شیرینی شو🍰 هنوزم بعد از دو سال تو زندگیم احساس میکنم. و این شیرینی🍬 بعد از تولد🎂 پسرمون😍 که الان 8 ماهشه خییییلی بیشتر هم شد. ما سعی کردیم این سادگی رو تو سیسمونی🍼 هم رعایت کنیم و فقط یه کمد گرفتیم و یه تعداد لباس و خیلی کم اسباب بازی... خدارو شکر بخاطر همه عنایتهاش... امیدوارم همیشه هدایتگرمون باشه به سوی بهترینها. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت 5⃣1⃣ راستش چند وقت پیش که با خاله منیرتون رفته بودم ختم انعام بهم گفت که یه کارو
...عشق 1 7 احسان که نشسته بود پای تلویزیون گفت : بابا چرا انقدر زود مخالفت میکنی ؟ خوب ادارات دولتی و سازمانها که نمیان بدون سابقه به کسی کار بدن ! مجبوره بره شرکت خصوصی دیگه _لااله الا الله ! تو دیگه چرا احسان ؟ تو که داری میبینی جامعه چقدر بد شده ! توقع نداری خواهرت رو بفرستم به امون خدا هر جا دلش خواست کار کنه ؟ احسان شونه هاش رو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت : معلومه که نه ! صبح خودم باهاش میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه جوریاست . اگه دیدم مطمئنن حله ؟ _عاشقتمممم احسان جونم نگاه جدی بابا باعث شد ابراز احساساتم رو موکول کنم به بعد ! _چی بگم ! من که راضی نیستم به این کار ! اما میدونم این دختره کوتاه نمیاد برو باهاش اما شش دانگ حواست رو جمع کن ... خواهرت رو میسپارم دست تو . فردا روز جوری نشه که پشیمونم کنید از اعتمادی که به جفتتون کردم _بابا چقدر سخت میگیری شما ! چشم حواسمو جمع میکنم شما هم پشیمون نمیشی خلاصه قرار شد صبح با احسان دو تایی بریم شرکت . با اینکه دوست نداشتم مثل بچه مدرسه ای ها با ولیم راه بیوفتم روز اول کاری اما خوب ارزشش رو داشت چون در غیر اینصورت شاید بابا اصلا اجازه نمیداد ! صبح با بدبختی احسان رو بیدار کردم که دیرم نشه ! خودمم با کلی وسواس آماده شدم . یه مانتوی مشکیه ساده با شلوار جین تیره رنگ و یه مقنعه مشکی پوشیدم فکر کردم با شال نرم بهتره . اینجوری رسمی تره برای کار ! یه کوچولو موهام رو دادم بیرون و با احسان بعد از شنیدن کلی سفارش از جانب مامان راه افتادیم به سمت مترو ! تو ایستگاه مترو که رسیدیم احسان با دیدن جمعیت گفت : _عجب اشتباهی کردیما ! باید ماشین رو میاوردیم _چی میگی تو ؟ مگه نمیدونی امروز زوجه ما فردیم؟ _ما که دو نفریم ؟ 3 مگه زوج نیست ؟ _ هه هه بامزه ! _قربونت همه میگن ... با من میای یا میری تو واگن خانمها ؟ _معلومه میرم اونور _اوکی ... پس بدو جا نمونی ! همیشه با احسان که میرفتیم بیرون کلی کل کل میکردیم و بهمون خوش میگذشت . بر عکس بعضی از خواهر برادرا ما دو تا خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم . و من همیشه دوست داشتم با هم بریم بیرون و تفریح و گردش ... کلا از اخالقش خوشم میومد نه گیر میداد نه بی غیرت بود ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸ یه جورایی مثل بابا حد تعادل بود و این اعتدال مردهای خانواده ما همیشه باعث میشد که زندگیمون بدون درگیری و شیرین باشه ! از مترو تا جلوی دفتر با تاکسی رفتیم . وقتی میخواستیم بریم بالا بهش گفتم : _آقا احسان حواست که هست من آبجی بزرگتم باید هوامو داشته باشی؟ _بله بله هست ! به قول شاعر آمارتو دارم میدونی نمیتونی در بری به این آسونی ... هر جا بری باهات میام نمیذارم تنها بمونی _وا ! من میگم هوامو داشته باش تو میگی آمارتو دارم !؟ _خوب خواهر من مهم اینه که کلا دارمت دیگه .. حالا یا آماری یا هوایی یا زمینی _برو بابا باز رفتی تو فاز مسخره بازی ؟ بیا بریم بالا دیرم شد _واقعا متاسفم برات که به برادر شیرین زبونت میگی مسخره در حالی که خودت مزخرفی ! _احساااان ! _غلط کردم مدیونی اگه ناراحت بشی . بریم بالا تا منو نزدی رو دیوار به عنوان طراحیه جدید شرکتتون ! همیشه در هر شرایطی این باید سر به سر من میذاشت . حتی یادمه روز کنکورم کلی باهام کل کل کرد و سر صبحی اشکمو در آورد اصلا بخاطر همین من کتابداری قبول شدم وگرنه لیاقتم حقوق دانشگاه تهران بود ! خلاصه رفتیم بالاخانوم محمودی تنها بود با دیدن احسان اولش نگاهش رنگ تعجب گرفت اما وقتی گفتم برادرمه کنجکاویش بر طرف شد . هنوز چند دقیقه ای از اومدنمون تو شرکت نگذشته بود که نبوی تماس گرفت و گفت امروز اول میره بازار کارا رو تحویل بگیره بعد میاد شرکت . احسان چشم غره ای بهم رفت و جوری که محمودی نشنوه گفت : الهام امشب خودتو له شده فرض کن ! _چرا ؟ مگه تقصیره منه که رئیس شرکت انقدر مسئولیت پذیره و دنبال کار میدود !؟ _بخوره تو سرش . لیقات نداشت منو ببینه ... حالا چیکار کنم من کلاس دارم امروز دیر برسم باید بیای به جای مامانم تعهد بدیا _هه هه خندیدم ! بیا برو سر کلاست مهم محیط اینجا بود که دیدی دیگه در ضمن به بابا نگو نبوی رو زیارت نکردی بگو کلا همه چیز اوکی بود . خوبه ؟ _نه بابا؟! پس فردا این یارو سرتق از آب دراومد چی؟ مگه نشنیدی بابا دیشب بهم چی گفت ؟ خیر سرم تو الان تحت تکفل منی ! _بسه احسان انقدر مزه نریز بیا برو همینو که گفتم به بابا بگو تلفنی بعدم برو سر کلاست . خیالتم راحت من عقلم کمتر از تو نباشه بیشترم هست _ الهام یه بار دیگه این جمله آخرتو بگو ... نه جون داداش بگو ببین چی گفتی ! _احسان ؟ _جانم . چشم بازم من به حرف تو گوش میدم اما الهام خانوم حواست باشه همه چیز همیشه اونجوری که تو ساده میگیری نیستا . در ضمن درسته امروز نشد اما من فردا میام آمارگیری دوباره خیالت راحت ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹ _بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه _باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی ما باش . بای _به سلامت . توام مواظب باش داداشی میدونستم احسان آدمی نیست که پیگیر چیزی باشه و کلا همین یه بار بود که اومده بود تحقیقات و فردا عمرا یادش میموند که امروز چی گفته ! بنابر این با خیال راحت رفتم تو اتاق و شروع کردم به طراحی کارایی که محمودی در موردشون برام توضیحاتی داده بود!..... اون شب وقتی بابا در مورد شرکت و محیطش از احسان سوال کرد استرس گرفتم یکم چون اصولا این خان داداش من توی گند زدن استاد بوده همیشه ! ولی در کمال تعجب احسان با آرامش گفت : خیالت راحت بابا ... اوال که به جز الهام چند تا خانم دیگه هم اونجا کار میکنن بعدشم مدیرش خیلی آقا بود فکر نکنم مشکلی باشه حالا باز اگر دوست داشتین میتونیم بریم خودتون نظر بدید بازم . امیدوار بودم کسی چشمک خبیثانه اش رو نبینه ! بابا نگاه مشکوکی به من و احسان کرد و گفت : این هفته که خیلی سرم شلوغه نمیتونم جایی برم .. قراره جنس بیارن توام که یه بار نمیای اونجا ببینی ما کاری داریم یا نه یکم کمک به حالمون باشی احسان : بابا جون آخه منو چه به بنکداری و عمده فروشی ! اونم با وجود حاج کاظم که انقدر رو همه گیر سه پیچه ! اصلا اگه شغل خوبی بود که حسام اول از همه پیش قدم بود . دیگه نمیرفت سراغ شغل دولتی ! بابا : حسام روحیاتش فرق میکنه اونو با خودت یکی نکن . در ضمن دیگه نبینم در مورد بزرگترت مخصوصا حاج کاظم اینطوری حرف بزنی ! همیشه همین بود اسم حاج کاظم که تو خونه میومد همه باید با احترام برخورد میکردن . چون هم بزرگتر محسوب میشد هم یه جورایی مقتدر و سختگیر بود . بابا و عمو و حاجی توی بنکداری کار میکردن ... یه عمده فروشی خیلی بزرگ طرفای بازار ... هر سه تاشون از وقتی که نوجوان بودن تقریبا همونجا کار میکردن . با این تفاوت که تا قبل از مرگ اقاجون .. بابا و عمو توی همون مغازه آقاجون بودن و انبار پشتش ... ولی بعد از مرگ آقاجون یعنی همین چند سال پیش به پیشنهاد شوهر عمم مغازه و انبار کناری که سهم حاجی از ارث پدریش بود رو با مغازه ما یکی کردن و یه جورایی وسعت دادن به کارشون خداییش از وقتی که سه تایی شراکت کردن وضع هممون بهتر از قبل شده بود . چون حاج کاظم تو بازار سرشناس تر بود و بیشتر روش حساب میکردن . خدا پدرشم بیامرزه انقدر همیشه سرشون شلوغه که بابا فرصت نمیکنه به من و احسان گیر بده ! نمونش همین شرکت ... مطمئن بودم اگه یکم وقت آزاد داشت کروکی خیابونای اطراف شرکت رو هم در میاورد ! چه برسه به تحقیقات اولیه ! _چطور بود آبجی بزرگه ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh