#مدل_بستن_شال با سنجاق سر
🌾در این روش از مدل بستن شال دخترانه، شال را بعد از سر کردن از پشت به هم مانند طناب یک تاب میدهیم.
در مرجله بعد یکی ار رشتههای تابیده را در بالای سر مانند تصویر بپیچید و محکم کنید.
حال رشته باقی مانده را از چانه عبور میدهیم و مانند تصویر میبندیم.
میتوانید با کمک گلسر یا سنجاقهای زیبا جلوه این نوع بستن شال را بیشتر کنید.
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . د
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۴
_پارسا
داد زدم
_چی ؟!
_وحشی ! چته داد میزنی کر شدم؟ میگم با پارسا دعواش شد
_چرا ؟
_چرا داره ؟ وقتی تو رو دید مثل مرده ها وسط راه پله افتادی رفت سر وقت پارسا .. غیرت واسه همین وقتهاست
دیگه
با ناله گفتم :
_آخه چرا گذاشتی ؟ اون از کجا فهمید اصلا !؟
_قضیه اش مفصله ! اما تو بی کس و کار نیستی که هر کی هر غلطی خواست بکنه ؟
_من بلد بودم از پس خودم بربیام
پوزخندی زد و گفت :
_معلومه !!
دلم شکست ... حس حقارت بهم دست داد . چونه ام داشت میلرزید ... بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت
پنجره اتاق
_الهام ؟
چشمهام رو بستم .
_ببخشید ... منظوری نداشتم عزیزم . خوب اگر تو هم جای ما بودی همینجوری راحت بیخیال نمیشدی که ...
اتفاقا من دلم خنک شد که اون پارسای لعنتی چند تا مشت ورزشکاری نوش جان کرد ... حسامم که رزمی کار ! چه شود .
ته دلم خودمم خوشحال شدم که پارسا حالش گرفته شده ... ولی در حال حاضر چیزی که برام مهمتر بود آبروی
ریخته شدم پیش حسام بود !
انقدر ذهنم پر بود از حرفهای اشکان و اعترافات پارسا و شوکهای پشت سر همی که بهم وارد شده بود که ترجیح
میدادم دیگه حسام رو قاطی نکنم امروز !
پرستاری که اومد سرم رو از دستم درآورد گفت شوک عصبیه و خوب میشم ... یه آرام بخش هم بهم زد که میرم
خونه بخوابم
کاش چند تا میزد که چند روز بخوابم !
با کمک ساناز از جام بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم ... خیلی حالم بد بود ... اصلا نمیتونستم زیاد راه برم سرگیجه ام خوب نشده بود
تا برسیم به بیرون درمانگاه چند بار روی نیمکتهای کنار سالن نشستم . حسام ماشین رو آورده بود کنار در خروجی
و خدا رو شکر مجبور نبودم بیشتر راه برم
با ساناز نشستیم عقب و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و چشمهام رو بستم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۵
_رفتیم خونه بگو اون همکارت مرده !
از خشکیه صدای حسام تعجب کردم ... توی آینه ماشین نگاهش کردم ... اخم بزرگی که کرده بود ترسناک بود !
حس عذاب وجدان داشتم که بخاطر من کتکم خورده !
ساناز : خوب میگیم الهام به خاطر مرگ همکارش شوک زده شده ... ولی تو چی حسام ؟
_من چی ؟
_از سر و وضعت تابلوه دعوا کردی
_قرار نیست بفهمن منم با شما بودم ...
_آهان یعنی من رفتم دنبال الهام ؟
حسام با تمسخر گفت :نمیدونم والا ! اصلا تو هیچی نگو بذار الهام خانوم که واردتره تو پیچوندن و این چیزا جواب مامانشو بده ... میترسم لو بدی قضیه رو !
نتونستم خودم رو کنترل کنم و بغضم ترکید ... ساناز محکم بغلم کرد و گفت :
_واقعا که حسام !
صدای حسام همینجوری رفت بالا و میخ میشد روی اعصاب داغون من !
حسام : بسه ساناز انقدر نازشو نکش ! اگه اون داداش بی غیرتش دوبار می رفت ببینه خواهرش کجا کار میکنه حالا
وضعش این نبود ...
تقصیر منم هست الهام باید همون دفعه که تو ماشینش دیدمت انقدر بهت اعتماد نمیکردم و به بزرگترت میگفتم !
فکر نکن اگر مردای خونتون حواسشون پی تو نیست میتونی ما رو هم گونی سیب زمینی فرض کنی !
اگر به خاطر حال بدت نبود همونجوری که یکی خوابوندم تو گوش اون آشغال یکی هم واسه تو داشتم !
از این به بعد هم منتظرم پاتو کج بذاری ... الانم از مردونگیم نیست اگه به بابات نمیگم چه گلی به سرش زدی
خجالت میکشم که بگم ! اصلاچی بگم ؟ اینکه دخترش مثل بچه گول خورده و رفته عاشق یه مرد زن و بچه دار شده
!؟
خودت روت میشه به کسی بگی ؟ کاش حداقل تو عاشق شدنت یکم عقل داشتی که دلم نمیسوخت !
حرفایی که میزد همه راست بود ولی من اون موقع طاقت شنیدن حرف حق نداشتم !
ساناز که دید من به هق هق افتادم داد زد
_بسه حسام تمومش کن مگه چشمات نمی بینه همینجوری هم حالش بده !
_غصه نخور حالا حالاها وقت داره تو خونه بشینه و مامانش نازشو بکشه !
دیگه کسی حرفی نزد ... سکوت ماشین فقط با صدای گریه من پر شده بود ... دوست داشتم بمیرم ولی اینجوری
خفت تحمل نکنم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
۱۱۶
نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت :
_ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم
با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود !
همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ...
همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم
_چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ...
چونه ام میلرزید
_میخوام ... برم پیش ...مادرجون
_چی ؟ آخه ...
با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ...
وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو
دلم ..
واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ...
از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ...
همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین ..
افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم !
نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ...
گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن
چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ...
شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم
از واقعیتی که از پا درآورده بودم
داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ...
انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه !
چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد :
_چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه .
دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم
با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت :
_علیک سلام !
فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم
_سلام
چیک چیک...عشق
قسمت
_چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟
_خوبم
_الهی شکر ...
با تعجب از اینکه کسی اونجا نیست پرسیدم
_مامانم کجاست ؟
_الان یه زنگ میزنم بهش که بیاد ببینت ... همین یه ساعت پیش به زور فرستادمش بالا یکم استراحت کنه
داشت می رفت سمت تلفن ...
دستام رو گذاشتم کنارم و خودمو کشیدم بالا نشستم و به تخت تکیه دادم ..
سرم گیج میرفت ... معده ام خیلی ضعف میزد ! گوشی رو که برداشت سریع گفتم :
_من گشنمه !
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد ... ریز خندید زیر لب چیزی گفت و گوشی رو دوباره گذاشت سر جاش
_خوب منم اگه از دیروز لب به چیزی نمی زدم هم چشمهام سیاهی می رفت هم معده ام به قار و قور میفتاد عزیز
دلم .
الان یه چیزی میارم بذاری دهنت ...
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم ... پس خیلی وضعم خراب نبود !
از دیروز تا حالا اینجا بودم فقط ... چه روز بدی بود دیروز ... از یاداوریش دوباره بغض کردم .
بوی عطر سوپ زودتر از مادر جون رسید تو اتاق ...
_قدیما مادر خدا بیامرزم میگفت هر وقت یه مریضی از خواب بیدار شد و گفت گشنمه یعنی حالش خوبه خوب شده
.
راستم میگفت ... آدم مریض که تبش نمیبره غذا بخوره .
منم تا تو اینو بخوری قرآنم می خونم بعد به مامانت زنگ می زنم که سرحال باشی ببینت خیالش راحت بشه .
بعد دو روز به زور فرستادمش بالا یکم بخوابه میشناسیش که ...
سینی رو گذاشت روی پام ... سوپ داغ با جعفری روش و لیمو ترش برش زده کنارش اشتهام رو تحریک کرد
با قاشق اول بغضم رو قورت دادم در واقع ... اما از اونجایی که خیلی خوشمزه بود و منم که عاشق سوپ جوی
مادرجون بودم
نفهمیدم چجوری ته کاسه رو در آوردم ! سینی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت و دوباره دراز کشیدم ...
همینجوری که به صدای قشنگ قرآن خوندن مادرجون گوش می دادم فکر کردم گاهی توی یه اتاق کوچولو با یه
کاسه سوپ و یه صدای خوش آرامشی بهت دست میده
که با هیچی توی دنیا حاضر نیستی عوضش کنی !
خیلی زود چشمهام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
دو روز گذشت ...دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم . حتی اصرارهای مامان و بابا هم تاثیری نداشت
داستان هرشب بجز جمعه هاا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عفافگرابی #استحکام_بنیان_خانواده 🌸#پیامبر_اکرم (ص) می فرمایند: 🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها»
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی من
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایف
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم
😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما دور شوم، جدا شوم و راه را گم کنم. من نمی دانستم که امام، امام است؛ چه ظاهر باشد، چه غایب! و تو امام منی ☺️و خدا وعده داده هر کس در قیامت با امامش محشور می شود.
😢من نمی دانستم که عرض ارادت و بندگیم با دعا برای صحت و سلامتی شما، کامل می شود. حال دعای 📖«اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک...» را در تمام لحظات عمرم، از یاد نمی برم که این دعا، نه ضامن سلامتی شماست که خداوند ضمانت داده است که بمانی تا جهان را پر عدل و داد کنی💐
👌اما این ضمانت الهی چیزی از وظیفه عاشق نسبت به معشوق، کم نمی کند که خود شما در سفارشی به آیت بصیرت، آیت خدا بهاءالدینی فرمودید که در قنوت نمازهایش، «اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک..» را زمزمه کند. 😔چرا من از همان اول تکلیف نفهمیدم که نمازم را با یاد و دعا برای شما، زینت بخشم و معطر سازم.
👈کسی به من نگفت که تمامی امامان، برای شما دست به دعا بلند کرده اند و از خدا سلامتی و فرج شما را عاجزانه خواسته اند.
😢خدایا نمی دانم؛ شاید کمی دیر شده باشد. با این حال، توفیق نصیب کن زین پس، دستانم برای آنکسی که دوستم دارد و دوستش دارم،💝 به سمت آسمان افراشته شود و دعای سلامتیش را نه در قنوت که در تمام لحظاتم زمزمه گر باشم.
🔹ادامه دارد ....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 23
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آقا بد میگم؟
نه خداوکیلی بد میگم؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مطلع عشق
آقا بد میگم؟ نه خداوکیلی بد میگم؟ #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
کانال اقای حدادپور عضو شین ، تحلیلها و مطالبشون خیلی خوبه👌👌
گاهی اوقات بعضی مطالب رو بالینک کانال دیگه میذارم
چنین کانالایی از هر جهت عالین ، عضو شین حتما😊