📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_دوم
تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید .
ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست .
ـ ببخشید معطل شدید
ـ خواهش میکنم
در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟
انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید
ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟
خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱*
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید
ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه
ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟
محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود .
ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟
ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟
ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟
ـ خب ، معلومه
ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟
ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم
ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟
ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲*
ذات آدما در ظاهرشون مشخصه .
ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده
(بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ )
ادامه دارد .
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_سوم
محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است .
ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین .
محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت :
مهدا خانوم ؟
ـ بله ؟
ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید .
ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی
ـ خدانگهدارتون .
شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید .
مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است .
ـ الو ، بفرمایید ؟
ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی
ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟
ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟
ـ بله میام ، اما کلاس دارم
ـ چه ساعتی ؟
ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم
ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی
ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که !
ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه
ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟
ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی
ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین .
ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی .
ـ شما هم همین طور یا علی .
با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت :
اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام
مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره
ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟
ـ نخیر امشبه .
با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست
ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو
ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه
انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟
ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره
انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم
مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت :
موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره
ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم
ـ بابا کجاست ؟
ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟
مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن
ـ نه بابا من که کاری نکردم
بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد .
ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم
بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست .
مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت :
مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟!
ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی
ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن
برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد .
وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند .
ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟
ـ چشم .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_پنجاه_سوم محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت پنجاه چهارم
شامش را در سکوتی عحیب می خورد ، مرصاد نگاهی به خواهرش کرد و منتظر ماند خودش از آنچه ناراحتش کرده بگوید .
انیس خانم : مهدا مامان مگه گرسنه نیستی ؟ بخور قربونت برم
ـ دارم میخورم مامان
ـ من میشناسمت ، چی شده که مثل همیشه غذا نمیخوری ؟
ـ چیزی نیست مامان فقط خستم ، لطفا بعدا زنگ بزن خونه آقای حسینی از خانمشون بخاطر آقا محمدحسین تشکر کن
ـ چرا ؟
ـ ایشون رسوندنمون بیمارستان تا الان معطل من بودن
ـ تو چرا ؟ امیر دستش شکسته
ـ آره ولی من مسببش بودم ...
ـ خب اون پسره نباید حرف اضافه میزده تو که گناهی نداشتی مهدایی
ـ مامان ؟
ـ جانم ؟
ـ عذا...
ـ نمیخواد عذاب وجدان بگیری ، وقتی زنگ زدی گفتی بیمارستانی دلم هزار راه رفت اگه امیر نبود اون دیوونه بلایی سرت میاورد چی ؟
ـ کاری نمیکرد مامان غصه نخور قربونت برم
ـ کی هست اصلا این ؟ حرف حسابش چیه ؟
ـ مهم نیست ، اگه حرف حساب داشتم کتک کاری نمیکرد مامان من سیر شدم ، فدای دست پختت
ـ نوش جان عزیزم
مهدا ظرفش را به سمت سینک برد و مشغول شستن ظرف های مانده در سینک شد .
با پاشیده شدن آب روی صورتش نگاهی به مرصاد کرد ...
ـ برو اون ور تا من آب بکشم ... کجایی؟ عاشقی ؟
ـ نمیخواد خودم میشورم ، ذهنم درگیره
ـ حرف نباشه وقتی سلطان یه چیزی میگه باید بگی چشم ، خب زود بگو چیشده ؟
ـ مرصاد ؟ مائده رفته بود سر لپ تابم
ـ خب ، چیزی هم دیده ؟
ـ نه
ـ خب پس چته ؟
ـ چرا اینقدر خونسزدی ؟ میگم میره سر لپ تابم ؟
ـ منم میگم الحمدالله چیزی ندیده نگران نباش
ـ تنها نگرانیم این نیس
ـ دیگه چیه ؟
ـ فردا شب شیفتمه ، نزدیک یک ماه اومدم سرکار هنوز یه شب شیفت وانستادم خب نمیشه که
ـ اوه قضیه خراب شد ... حالا میخوای چیکار کنی ؟
ـ مرصی فکرم کار نمیکنه ، تمام امیدم به توئه !
ـ چه غلطا ، تو غلط اضافه کردی به من چه ؟!
ـ مرصاد ؟!
ـ هان ؟ چیه ؟
ـ خیلی ممنون از حمایــ....
+ کی غلط اضافی کرده ؟! زود ، تند ، سریع ، اعتراف !
ـ چندبار بگم وقتی دوتا بزرگتر دارن حرف میزنن مثل اختاپوس نپر وسط ؟
+ هزار بار هم بگی باز من میام وقتی با مهدا حرف میزنین قضیه جذابه
مهدا : مائده جان آخه ما چی ازت پنهان کردیم ؟
ـ همه چی .
ـ ممنون واقعا مثلا ؟
+ مثلا سه سال پیش با هم رفتین پیاده روی اربعین با فاطی اینا منو نبردین ... همش قایمکی حرف میزدین
ـ در عوض پارسال سه تایی خواهر برادری رفتیم اردو راهیان نور
+ نموخوام
ـ ایش لوس نُنُر
+ با آبجیم داریم اختلاط میکنیم تو چی میگی این وسط ؟
ـ مائده به داداشت احترام بذار !
ـ اونم به تو احترام نمیذاره
مرصاد : بیا برو بگیر بخواب فردا صبح مدرسه داری ، اینقدرم حرف نزن تا از ۱۲ عضو ناقصت نکردم
ـ برو بابا ، کی رو تو رو آدم حساب میکنه حالا ؟! به بابام میگم از ۱۴۴ عضو ناقصت کنه
مرصاد دمپایی پلاستیکی دستشویی را برداشت و دنبال مائده می دوید و میخواست به مو هایش بکشد .
+ وای آبجی به دادم برســـــ......
ـ وایسا دختره پرو ، میخوام موهای زشتت شونه کنم ...
+ ماماااااااان ؟ مهدااااااا ؟
نجاتم بدین .....
مهدا بعد از خندیدن حسابی با دیدن حرص خوردن مادرش به یاری مائده شتافت .
مهدا دنبال مرصاد ، مرصاد دنبال مائده ....
مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ...
مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون ....
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_پنجم
مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ...
مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون...
این حرکت مرصاد بیشتر بخاطر مهدا بود میخواست از این حال و هوا بیرون بیاید .
مرصاد پشت مائده از در خارج شد ... به آسانسور نگاه کرد و با پله بسمت مقصد راه افتاد ...
مهدا با همان دست های کفی شالی به روی موهای تازه بافته شده اش انداخت و با چادر پشت خواهر و برادرش راه افتاد ...
لحظه ای منتظر ماند و دید آسانسور در طبقه ۴ توقف کوتاهی کرد و سپس دوباره به سمت بالا رفت ...
حقه ی خواهرش را فهمید و بسمت محوطه روان شد
محوطه ی ساختمان را دنبال مائده گشت که سایه اش را پشت در انبار پیدا کرد .
این قسمت بلوک ساختمان مهدا را به بلوک رو به رو متصل میکرد و برای هر دو ساختمان در زیر زمین مجاور پارکینگ انباری تعبیه شده بود .
ـ مائده بیا بیرون مرصاد نیست
.
.
مائده ؟
آخه چرا زبون درازی میکنی ؟
.
.
.
تقصیر خودتم هست ، آدم با برادر بزرگترش این جوری حرف میزنه ؟
بیا بریم لباس درست تنمون نیست ، یکی میبینه زشته ...
وقتی بی توجهی سایه را دید بسمت در ورودی انباری رفت و کامل آن را باز کرد که با یک جفت چشم آبی متعجب رو به رو شد .
ـ شمایید ؟ چیزه ! سلام
ـ سلام
ـ ببخشید من شما رو با خواهرم اشتباه گرفتم داخل محوطه ندیدینش ؟
ـ فک کنم رفتن سمت موتور خونه ... داشتن میدویدن من سلام کردم ولی متوجه نشدن ...
ـ واای نه موتورخونه چیکار میکنه
ـ چرا مگه مشکلی هست ؟ پمپ فشار آب که بر سر آب شهریه خرابه .... خیلی خطرناکو بزرگه ... ببخشید باید برم ...
با عجله از انباری خارج شد . میدانست خواهر کنجکاوش ممکن است خودش را به دردسر بیاندازد .
محمدحسین از نگرانی مهدا نگران شد و کار خودش را تعطیل کرد و دنبالش راه افتاد .
ـ مهدا خانوم ... وایسین منم بیام
مهدا سری تکان داد و بسمت موتورخانه دوید .
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_ششم
به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است .
ـ مائده ؟ .... مائده ؟ ....
.
باز کن این درو ببینم ....
.
مائده ؟
ـ آبجی مرصاد عصبیه
ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم
ـ آبجی ؟
ـ آبجیو ... لا الل....
باز کن مائده جان ، مرصاد نیست
ـ قول دادیا ؟!
ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن
+ چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟
ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ...
+ لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ...
ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه
ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟
ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس
ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ...
ـ یا صاحب الزمان ...
با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ...
ـ آبجی من میترسم
ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟
ـ بله ؟
ـ میشه درو شکست ؟
محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن
ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟
ـ آبجی ؟
صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد .
ـ وای آبجی سوسکه
محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم
مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟
ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش .
آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته
ـ باشه
ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست !
ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟
ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟!
ـ آره منم پیشنهادم همینه
ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه
ـ آره ، بفرمایید
با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد .
ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا
ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده .........
قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم
ـ آبجیییی ؟
ـ چیشده ؟
ـ آبجی برق اینجا قطع شد...
ـ چرا اینجوری شده ؟
ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ...
هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ...
ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟
ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ...
ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد
ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_هفتم
محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت :
باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و ....
ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم ....
کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت :
آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟
ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه
ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ...
ـ من نمیتونم که
ـ من بلدم
محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود .
مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ...
چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند .
ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم
ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد !
نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت :
فقط میمونه این ...
ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ...
ـ بله ...
چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ...
.
.
بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ...
و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد .
ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم
محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ...
صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ...
با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد
ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه
ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟
ـ نمیشه مطمئن حرف ز...
+ آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه ....
ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن
+ من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی
ـ باشه عزیزم آروم باش
رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه
ـ باشه ...
محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین
محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد .
.
.
.
۱ ، ۲ ، ..
هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ...
مهدا : نه نمیشه ...
بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ...
انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ...
ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ...
آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ...
مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ...
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت پنجاه هشتم
مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت :
برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن .....
صدایش در آن آشوب گم شد ...
محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ...
کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است .....
محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ...
مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ...
مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش .
او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد ....
مسئول زندگی محمدحسین بود ....
مسئول حفاظت از او ....
نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند ....
آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید ....
مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند ....
رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟
ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ...
لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ...
لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ...
محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ...
لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد ....
محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد ....
منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد ....
او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد ....
فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته ....
از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت .
مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت ....
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_نهم
حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ...
همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ...
هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ......
در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد ....
دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ...
نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد ....
ـ سید حیدر ؟
با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد
ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟
ـ بچه ها...
بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد ..
ـ سید بچه هام ... دخت...
همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت ....
سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است ....
حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور ....
به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ...
مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت :
مرصاد بابا ... ؟
انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت .
با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :
ـ بچــــه ها کجان ؟
ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ...خ محمدحسین هنوز داخلن ....
ـ حال.. مائد...
ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ...
حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ...
با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد :
محسن ... میبینی ؟
جگر گوشت توی این آتیشه ...
رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ...
محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار...
ــ یه نفر رو آوردن بیرون ...
آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ...
با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت ....
خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ...
زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ...
ـ پس بچه من کو ؟
بچم کجاست مصطفی ؟
دست گل من چی شد ؟
جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟
برین نجاتش بدین ...
خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد ....
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_شصتم
حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ...
گر نگه دار من آن است که خود میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ...
دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ...
متعجب به سید حیدر زل زد و گفت : سید پسرتون ... نرفتید ؟
لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد :
ــ اگه اتفاقی برا...
ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ...
سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار ....
خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت .....
با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد :
بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ...
این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین
همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد .
ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ...
دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ...
پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت :
تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم
ـ نه خانم نمیشه ... برید ...
با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ...
انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ...
ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ...
انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت :
همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ...
ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم
میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ...
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_شصت_یکم
مرصاد خواست از جمع دور شود که حاج مصطفی دستش را کشید و اجازه نداد در تنهایی خودش را محکوم کند ...
ـ بیا بابا جان ... بعدا برام تعریف کن ...
همگی در سالن نشسته بودند و منتظر دکتر ....
دکتر بسمتشان آمد و گفت : اقوام درجه یک بیمار تشریف بیارید اتاق من براتون توضیح بدم
پدر و مادر مهدا و محمدحسین به اتاق پزشک رفتند و منتظر به او چشم دوختند .
دکتر : اون دختر خانم ۱۵ ، ۱۶ ساله که اول آوردن ، حال عمومیش خوبه ... بخاطر دود و گاز های سمی هنگام آتش سوزی یکم مشکل تنفسی خواهد داشت که طبیعیه ولی مقطعیه شاید یه هفته ... کف دستشون سوختگی داشت که خیلی خفیف بود و پانسمان شده ... پماد ، دارو و هر چه لازم باشه براشون تجویز میشه ... نگرانی نداشته باشید ... بعید میدونم اثری از سوختگی بجا بمونه ... وقتی بهوش اومدن بعد از یکسری معاینه های پزشکی احتمالا بعد یک شب بستری معمول ، مرخص میشن
حاج مصطفی : الحمدالله ... ممنون دکتر ، آقای حسینی چطور حال ایشون چطوره ؟
با این حرف حاج مصطفی چشم های مطهره خانم مشتاق میز دکتر را کاوید تا از پسرش بشنود ... پسری که با سختی و مشکلات جنگ و ... متولد شده بود و اکنون بخاطر نبوغ و علمی که داشت جانش در خطر بود ...
دکتر : اون آقا هم مقطعی از بازوشون سوخته ... مثل اینکه به یه چیز داغ برخورد کردن ... مساحت سوختگی زیاد و جدی نیست
... فعلا با مشکل تنفسی مواجه هستن اما این مشکل تنفسی نسبت به دختر خانم شما یکم جدی تر هست ، چون بیشتر در معرض گاز سمی بودن ... و یکسری مراقبت های پزشکی لازمه شاید کمتر از دو روز مرخص باشن ...
اما اون خانومی که آخر از بقیه اومدن ....
انیس خانم : خب آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟
ـ زیاد خوب نیستن خانم ... سوختگی جزئی روی دستشون بود قسمت ساعد ..... اما خب اون سوختگی زیاد جدی نیست
... کمرشون آسیب دیده ، سوختگی کمی وسیع و عمیق هست اما مشکل بزرگتر اینکه متاسفانه در اثر ضربه ای که به کمرشون وارد شده مهره های کمرشون دچار مشکل شده ...
حاج مصطفی : این مشکل چقدر جدیه ... نیاز به عمل داره ؟
ـ ببینید ما در حال حاضر آزمایش و MRI انجام ندادیم و من نمیتونم با قاطعیت چیزی بگم ...
بنظر نمیرسه مشکل کمرشون ساده باشه .... فقط در حد پیش بینی هست ... ولی ... باید بگم ممکنه مدتی نتونن راحت راه برن ...
انیس خانم با شنیدن این حرف از دکتر شروع به گریه کرد که دکتر گفت :
در حد یه پیش بینیه خانم ... احتمال اینکه بخاطر ضربه ای که به کمرشون وارد شده نیاز به جراحی باشه خیلی کمه ...
اما بخاطر سوختگی هایی که هست باید اعزام بشن تهران بیمارستان های اونجا پیشرفته تر هستن ...
برای این جراحی درنگ نکنین همین که به هوش اومدن ببریدشون تهران ... طول درمان بخاطر سوختگی کم هست ... کمتر از یک ماه ... این اطمینانو میتونم بهتون بدم .
اما اینکه از کی میتونن راه برن .... نمیتونم نظری بدم ... مطمئنا چندین جلسه فیزیوتراپی میتونه بهشون کمک کنه ...
انیس خانم با احوالی آشفته اتاق دکتر را ترک کرد و بعد از تلاش هایی که برای دیدن مهدا کرد ، اجازه گرفت از پشت شیشه بخش مراقبت های ویڗه دخترکش را تماشا کند .
ـ مصطفی نگا بچمو مثل کبوتر زخمی افتاده اینجا !
.
مصطفی ینی بچم خوب میشه ؟
ـ معلومه خوب میشه دیدی که دکتر گفت طول درمانش کوتاهه الحمدالله ...خدا رو شاکر باش انیسم
ـ ... اصلا ربطی به بچم مهدا نداشت مرصاد و مائده شوخیشون گل کرده بود ...
ـ الان نمیخواد دنبال مقصر بگردی .... سید محمدحسین هم بخاطر مهدا و مائده تو دردسر افتاده بنده خدا ... یه دلجویی از مادرش بکن ...
ـ من الان خودم مستحق دلجوییم ... خودت مدیریت کن مصطفی من اصلا حوصله حرف زدن ندارم ..
ـ زشته انیس جان من نهایت با سیدحیدر صحبت کنم شما خودت باید با مادرش صحبت کنی ... بیا خانومی ... بیا بریم الان بیرونمون میکنن ... یه سر به بچم مائده هم بزنیم ... الاناست بهوش بیاد
ـ هر چی میکشم سر همین بچه لوسته ... حرفی با جفتشون ندارم ...
ـ باشه حق با شماست ... منم دلم واسه مهدا کبابه ولی اونم الان بهوش بیاد به ما نیاز داره ...
ادامه دارد ..