هدایت شده از KHAMENEI.IR
27.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 نماهنگ ویژه | مادر امت
🎊 به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها و روز مادر
🔹 حضرت آیتالله خامنهای:
🔆 درباره زهرای اطهر سلاماللهعلیها، هرچه انسان بیشتر فکر کند و در حالات آن بزرگوار تدبّر کند، بیشتر دچار شگفتی خواهدشد.
💐 او دخترِ کارگشای پیغمبر است و در این شرایط، زندگی را با کمال سرافرازی به پیش میبرد: فرزندانی تربیت میکند مثل حسن و حسین و زینب؛ شوهری را نگهداری میکند مثل علی و رضایت پدری را جلب میکند مثل پیغمبر! ۱۳۷۱/۰۹/۲۵
📥 دریافت با کیفیت بالا aparat.com/v/cgLBh
🌷 خاطره ای از همسر شهید چمران:
🔷 یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که “شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید.”
من هم این کار را کردم. وقتی حال مادر بهتر شد و از بیمارستان ترخیص شد، به خانه آمدیم و من، دو روز دیگر هم پیش او ماندم.
🌹 یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد!
من با تعجب گفتم: “برای چی مصطفی؟!”😳
🌺 گفت: “این دستی که این همه روز، به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.”
گفتم: “از من تشکر میکنید؟! خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها را میکنی!!”
❤️ گفت “دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.”
هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سرش رو تڪون داد، با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم، با خجالت گفت: میشہ تنهاباشی
#من_با_تو
#لیلی_سلطانی
🍃مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت: میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت، نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!
از روے مبل بلند شدم و گفتم: وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد، مادرم سرش رو تڪون داد و گفت: لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت: سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم: مامان ساعت سہ بعدازظهرہ، شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم: بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید: منزل هدایتے؟
_بلہ
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم: بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم: غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد، مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم، حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا
ڪردہ بود؟!
نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت: فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم
عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم، مادرم با صداے بلندتر گفت: زود بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم، در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم، خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم، مادر حمیدے بود
نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
زن روے مبل نشستہ بود، با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم، ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت
مادرم و مادر حمیدے رفتم.
بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدے با مهربونے گفت: زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم: زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم، مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد، چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش
صورتش رو قاب ڪردہ بود، صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت: من مادر یڪے از هم
دانشگاهتیم....
سریع گفتم: بلہ میدونم.
_پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم: بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت: با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش
نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم: ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد: پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ
تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم: تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت: آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات
صحبت مے ڪردم، جووناے امروزے اید دیگہ!
دست هام رو بهم گرہ زدم، ادامہ داد: در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با
همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!
نگاهے بہ مادرم انداختم و گفتم: حرف مادرم حرف منہ!
مادرم لبخند زد و گفت: باید با پدر هانیہ مشورت ڪنم!
مادر حمیدے سرش رو تڪون داد و گفت: اون ڪہ حتما اما خب باید بدونم هانیہ جونم میخوان یا نہ؟
موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم: پدر و مادر اجازہ بدن
منم راضے ام تشریف بیارید!
مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت: ان شاء الله ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت: ڪجا؟ چیزے میل نڪردید ڪہ!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم، مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت: براے خوردن شیرینے
میایم!
دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد.
برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم: این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.
با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت: چشم امیدم بہ شماستا.
و گونہ م رو بوسید.
دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.
حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!
#قسمت چهل و سوم
🍃وارد حیاط دانشگاہ شدم، چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد
روے شونہ م: بَہ عروس خانم!
ً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم: اولاً سلام، دوما
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد
خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!
همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم: بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت: دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!
پوفے ڪردم و گفتم: وا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت: خب بابا حمیدے رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم: بهار ، من
ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد
ُعنق!
همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم: هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام
اجازہ بدہ بیان، از این زناے َڪنہ بود!
بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت: شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو
ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم: حمیدے پشت سرم بود؟!
زل زد بہ چشم هام و گفت: نہ بابا توام، وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم، انگار
بلندگو قورت دادے!
داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!
بازوم رو گرفت، با تعجب گفتم: راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ
چیزے ازش حس نڪردہ بودم.
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے
دارد!
با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد، رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من
لبخند ڪم رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و
گفت: مهدے بیا ڪارت دارم!
قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.
متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم
جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.
همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت: هانیہ!هانیہ!هانیہ!
خونسرد گفتم: جانم.
از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم: جانم
برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم: جانم!شد سہ بار، بے حساب!
مادرم پوفے ڪرد و گفت: الان میان!
چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم: مامان خواستگارے منہ ها، تو چرا هول ڪردے؟
مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت: اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ
تازہ یادت افتادہ آمادہ شے، پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، بے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم.
با صداے زنگ در صداے مادرم هم بلند شد!
_هانیہ اومدن! آمادہ اے؟
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت: باز ڪنم؟
مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید
گفت: باز ڪن دیگہ!
با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم: مامان شهیدم ڪردے، میدونستم اینطور هول میڪنے قبول
نمیڪردما.
مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت: میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے، اول بہ خانوادہ ے
پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!
چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم: از صبح هزار بار گفتے!
با پیچیدن صداے یاالله مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد.
نشستم روے صندلے و مشغول ور رفتن با انگشت هاے دستم شدم.
ڪمے استرس گرفتہ بودم، صداهاے ضعیفے از سالن مے اومد.
دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ ڪترے و قورے.
آروم گفتم: اصل ڪارے منم اونوقت تنها نشستم اینجا، خب دامادو بفرستید این ور!
با گفتن این حرف خندہ م گرفت و آروم شروع ڪردم بہ خندیدن!
استرس بہ مغزم فشار آوردہ بود!
تو ذهنم سپردم وقتے خواستم اتفاقات امشب رو براے بهار تعریف ڪنم حرف خودم رو حذف ڪنم!
دستے بہ شال بنفش رنگم ڪشیدم و لبم رو بہ دندون گرفتم، حوصلہ م سر رفتہ بود.
بلند شدم ایستادم و چادرم رو انداختم روے شونہ هام.
_هانیہ جان، عزیزم چایے بیار!
ابروم رو دادم بالا و گفتم: چہ عجب! فڪر ڪردم منو یادتون رفتہ.
خواستم فنجون بردارم ڪہ لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم: چند نفرن؟
نمیدونم چقدر ڪار سختے بود مادرم بیاد آشپزخونہ و حداقل بگہ چندتا چاے بریزم!
یڪ دست فنجون برداشتم، شیش تا میریزم، عقد ڪہ نیست لشڪرے اومدہ باشن!
مشغول چایے ریختن شدم، لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم و با دقت چاے رو میرختم
چادرم رو روے سرم انداختم و سینے رو برداشتم، ڪمے دستم مے لرزید نفسے ڪشیدم و با گفتن بسم الله
الرحمن الرحیم از آشپزخونہ خارج شدم.
آروم قدم برمے داشتم و نگاهم بہ فنجون هاے چاے بود، هنوز بہ سالن نرسیدہ بودم فاصلہ ے آشپزخونہ تا
سالن ڪمے زیاد بود.
تو دیدم بودن اما حواسشون بہ من نبود دیوارے هم ڪہ سالن رو از راہ پلہ و آشپزخونہ جدا مے ڪرد
باعث مے شد زیاد تو دید نباشم، پدر و مادرم پشت شون بہ من بود و نیم رخ خانوادہ حمیدے رو مے
دیدم، مرد خوش چهرہ اے با موها و ریش هاے سفید ڪہ ڪت و شلوار مرتب قهوہ اے رنگ پوشیدہ بود
ڪنار زنے ڪہ براے اجازہ خواستگارے اومدہ بود نشستہ بود، حمیدے روے مبل تڪ نفرہ نشستہ
بود، ڪت و شلوار مشڪے با پیرهن سادہ سفید پوشیدہ بود سرش ڪمے پایین بود
و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن
صدایے خشڪم زد: ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!
مرد خندید و گفت: خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ندادے منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت، هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم!
سهیلے، اینجا، خواستگارے!
مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!
پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!
مغزم قفل ڪردہ بود، سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!
شاید حمیدے واسطہ بود!
پس چرا چیزے نگفت؟
مغزم داشت منفجر مے شد؟!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!
آرہ داشتم خواب میدیدم!
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم، ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد: دانشگاہ، من، بهار، زن
ڪنہ، گیر، سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم، احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ، سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد: هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!
آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!
واے بهار گفت شنیدہ!
پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
ir.gam2.enghelab_31.apk
13.32M
🌹در دهه فجر امسال لااقل یکبار بیانیه گام دوم انقلاب را بخوانیم.
🇮🇷با نرم افزار اندرویدی «گام دوم انقلاب» متن و شرح و اخبار این بیانیه ارزشمند را بصورت کامل مجازی بخوانید و لذت ببرید.
📌«گام دوم انقلاب» در مایکت:
https://myket.ir/app/ir.gam2.enghelab
🙏لطفا با نظراتتون به رشد ما کمک کنید.
گروه نرم افزاری تسبیح سافت
@tasbihsoft
من همش فک میکردم ، امروز جمعست 😢
واسه همین کانال پست نذاشتم ( جمعه ها پست نداریم )
الان یهو بذهنم رسید ، امروز پنجشنبست 🙄🤦♀
ببخشین منتظرتون گذاشتم 💗
مطلع عشق
چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم: از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صداے یاالله مردونہ اے
🍃 ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم: خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ!
دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت: دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!
چیزے نگفتم، مادرم زل زد بہ صورتم و گفت: چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم: مامان آبروم رفت!
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم: چے شدہ؟ آخہ الان ؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم: مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!
_چے میگے تو؟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم: من نمیام بگو برن!
مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام: این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت: از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد: آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد، مادرم بلند شد.
_پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم: مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.
_آخہ ڪجا؟ الا میان!
صداے سهیلے آروم بود :صلاح نیست جناب هدایتے!
ادامہ داد: مامان، بابا لطفا پاشید.
مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت: امیرحسین!
آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم، روم نمے شد
وارد سالن بشم، اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم: مامان جان میگم بہ صلاح نیست، مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!
مادرم ڪلافہ گفت: نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت: با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم، پدر سهیلے گفت: آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت: هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم.
نفس نفس مے زدم، صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد.
دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!
خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود، خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد!
پشتش بہ من بود، نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست.
رفت!
پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد.
بند ڪیفم رو فشردم و گفتم: من میرم دانشگاہ خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت: برو بابا جون، برو دخترم، برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم، پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.
_ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.
_جوابمو بدہ.
آروم لب زدم: بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
#من_با_تو
#لیلی_سلطانی