eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
😲 ↩ می تواند تاثیرات بسیاری بر روی زندگی زناشویی بگذارد و مقدمات ، حتی از نوع عاطفی! را فراهم کند؛ ⬅ لذا برای پیشگیری از باید ورود خانواده ها به را مدیریت کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و محمد را دعو
۱۳ 🍃 زهرا منتظر بود!!! چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او قصه دیروز و امروز نیست! ولی... خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حالا منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد! ولی عوض همه ی اینها ابوذر بود!!! صدای بسته شدن در آمد و بعد سلام بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون برود و سلام و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!! کلمات را میدید اما نمیخواند! اگر نمی آمدند چه؟ مگر میشد نیایند؟ کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ... به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سلام داداش! عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود... کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !بعد مهربان همین بود... بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره اش ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟ زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره میشناسم عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتاش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از کجایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟ گریه برای چیه؟ جان جان... شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما کسی پا پیش گذاشته با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیزکش برای گرسنگی است به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل عباس هم می آورد... امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست...
🍃زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته... ششم با خستگی راه روی بیمارستان را طی میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها بودیم و بالا خره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم! بابا دیشب خبر خوشی را برایمان آورد و آن هم این بود که ما بلاخره آخر این هفته به خواستگاری میرویم! ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد! گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علی و بادگیری های معروفش...!!!! و من قرار بود خواهر شوهر شوم! نسرین داشت با گوشی اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخلاق جدید دوستانم و البته آن ماسماسکی که تمام روابط این روزهای مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده بود... بی هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت بالا ... _هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم ...صداتو بیار پایین کلافه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده! گوشی را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم: خب از خودت بگو خندید و به صندلی تکیه زد ... میدانست خودش را بکشد هم من گوشی را پس نمیدم _خبرا پیش شماست آیه خانم بلاخره آق داداشتون هم قاطی مرغا شد! لبخندی رو لبهایم آمد و گفتم: کشت ما رو نسرین !!! _به نظرت زود نیست؟ _چی؟ چی زود نیست؟ _سنشو میگم.. بیست و سه سال واقعا زوده! _بنده خدا همینجوریشم در رفته! دوستای طلبه اش تو این سن بچه هم دارن! متعجب میگوید: دروغ میگی!!مگه میشه؟ _چرا نشه! مردی که به بلوغ فکری رسیده و توانایی جمع کردن یه زندگی رو داره چرا باید اعذب خونه باباش باشه؟ گویا هنوز باورش نشده میگوید: من واقعا دارم شاخ در میارم بابا دست مریزاد اینا چه زندگی رو آسون میگیرن... در حالی که ناخون شصتم ور میروم میگویم: آره به خدا! تازه اینقدر هم زندگی با مزه ای دارن! بی هوا یاد مینا می افتم و میگویم: اینا رو ولش کن راستی دیروز که نیومدم برای مینا چه تصمیمی گرفتن؟ کی عملش میکنن؟ _آخر همین هفته البته دکتر والا گفت بنا به دلایلی نمیتونه خودش عملش کنه اما قرار یه دکتر کار درست بفرستن براش آه از نهادم بلند شد...نسرین نگران پرسید چیزی شده؟ _من آخر هفته شیفت شب نیستم و داریم میریم خواستگاری! ایشی میکند و میگوید:خب توام آیه ! انگار بچه اشه میره ان شاءالله سالم تر از قبل هم میاد بیرون... گوشی اش را پس میدهم و میگویم: من میرم یه سر بهش بزنم میام.. سری تکان میدهد و گوشی را میگیرد...
🍃آرام و بی صدا به اتاقش میروم... روی تخت معصومانه مثل همیشه خوابیده بود... مادرش بیدار بود و نگران به مینا زل زده بود... نزدیکش میشم و آرام سلام میکنم! با دیدنم چهره اش باز میشود و در آغوشم میگیرد... و ناگهان میبارد ... !!! باران خوب است!! به شرط آنکه اسیدی نباشد و اینجور دل آدم را نسوزاند! آرام اشکهایش را پاک میکنم و میگویم: هیش آروم باش نازنین جان...چه به روز خودت آوردی؟ با هق هق بریده بریده میگوید: چطور آروم باشم آیه؟ پاره تنم داره درد میکشه و من کاری از دستم بر نمیاد! فکر میکنم مادرها ققنوس ترین آفریده های خدایند...به جز.... لبخندی به رویش میزنم و میگویم: نازنین جان... چرا اینقدر نا امیدی؟ امیدت به اون بالایی باشه!! اون بخواد نشد نداره... میگوید: من از خود خودش گله دارم...مگه مینای من چه گناهی به در گاهش کرده بود؟ آیه ببینش... نگاهش کن میگویم: صبور باش عزیزکرده خدا... خدا زیر منت من و تو نمیمومنه میگوید:آیه از همون اولش اینجور بود از به دنیا اومدنش تا بزرگ شدنش این بچه زجر کشید و من و باباش کنارش ذره ذره آب شدیم... چرا آیه چرا؟ چرا میپرسید و من چه میگفتم؟ از حکمتی که خبر نداشتم...دستی به موهای مینای غرق در خواب کشیدم و گفتم: _نازنین یه چیزو میدونستی؟ خدا خیلی بدش میاد بنده هاش باهم درد و دل کنن! دلیل قانع کننده ای هم داره! میگه مگه من میشینم به بقیه بنده هام خبر بدم تو چه نابندگی ها که نکردی؟ چه گناها که نکردی؟ تو هم مروت به خرج بده... من اگه یه چی بگیرم عوضش خیلی چیزا بهت میدم!! واعظ و منبری نبودم ... دلم میخواست قدری آرام شود ..سکوت کرده بود و به مینا خیره بود.. ... دستی به عقیق دور گردنم انداختم سرد بود .... سرد 🍃نماز صبح را که خواندم دیگر نا برایم نمانده بود! تازگی ها خیلی خسته میشدم و میدانستم که کم خونی گرفته ام... کنج نماز خانه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ... سکوت سردی در بیمارستان حاکم بود ... زیرلب ذکر میگفتم و سعی داشتم به فکر آشفته ام سر و سامان دهم . بی اختیار دست بردم و گردنبندی را که عقیق انگشتری به آن آویز بود در آوردم ... خیره عقیق انگشتری بودم... آقاجان همیشه وقت نماز دستش می انداخت...میگفت عقیق انداختن ثواب دارد! طرح ساده اما زیبایش را از نظر گذراندم... یادم می آید خان جون مادر بزرگم را میگویم ...میگفت این انگشتری برای پدر شوهرش بوده که به آقا جان رسیده و این انگشتری یک جفت کمی تا قسمتی زنانه هم دارد... میگفت بابا محمد که با ما...با همسر سابقش ازدواج کرد آقاجان این انگشتری را به او داد و جفت زنانه اش را به آن زن... که البته بعد از طلاق از بابا محمد همه چیز را پس داد جز آن انگشتری... بی اختیار یاد آن زن افتادم! دست خودم نبود هر از چند گاهی یادش مونس تنهایی هایم میشد! او را اگر به قیافه ببینم نمیشانسمش! هیچگاه نخواستم ببینمش! نه اینکه از من سراغی گرفته باشد ها! نه! از میان عکسهای قدیمی هم نخواسته بودم ببینمش! گه گاهی که یادش می افتم با خودم میگویم او هم گه گاهی یادم می افتد؟ نمیدانم شاید ایراد از خود خواهی و غرور بیش از اندازه من بود! البته که من حتی در یاد کردن از او هم جوانب ادب را رعایت میکنم اما دلم صاف نمیشود با یادش! یادم می آید از وقتی که میخواستم باشد نبود! یک روز که خیلی پاپیچ مامان عمه شدم ماجرا را تعریف کرد! دوست مامان عمه بود... با بابامحمد که ازدواج کرد چند ماهی خوب بودند! اما میگفتند همه چیز از بارداری من شروع شد! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸سالروز ولادت با سعادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را به محضر مبارک امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمام محبین و شیعیان آن حضرت تبریک عرض می‌نماییم. ‌❣ @Mattla_eshgh
Mohsen Chavoshi - Ali.mp3
11.08M
🎼 علی علی، تو به ولله تمام منی... 🌺🌺🌸🌸 🎙محسن چاوشی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 49 موفقیت واقعی 🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسف
50 🔸 همه ما باید به طور جدی فضای امتحان رو توی زندگیمون حس کنیم. البته باید احساس خوبی هم نسبت به امتحانی بودن همه چیز داشته باشیم. ☢️ واقعا اگه زندگی انسان بدون امتحان باشه خیلی تاریک و سرد خواهد شد و انگیزه انسان خیلی ضعیف میشه. واقعا اگه کسی بلد نباشه که خداوند متعال چجوری امتحان میگیره این میتونه زندگی کنه؟!🤔 ✅ تمام زندگی و بندگی و دینداری ما مقررات و آئین نامه های عبور از امتحانات پروردگار هست. ☢️ خیلی از مواقع اتفاقاتی در زندگی انسان ها می افته که آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه که این قضیه هم امتحان بوده! میگه مگه اینجوری هم آدم امتحان میشه؟!🤔😐 آره دیگه! اینجوری هم امتحان میگیرن! عزیزم مگه بهت نگفته بودن؟😊 💡زندگی انسان خیلی متفاوت میشه زمانی که خودش رو همیشه در فضای امتحان ببینه... ‌❣ @Mattla_eshgh
از زمینـــ🌎 تا آسمانــ🌞 با چادرمـــ پر مے کشمـــ💫 ‌❣ @Mattla_eshgh
کودکان کار مجازی ‍ پدیده نوظهور کودکان کار در فضای مجازی یکی از این آسیب هاست که شاید برای بسیاری از خانواده ها واژه ای ناآشنا و غریب باشد، اما ندانسته در این دام باشند. کودکانی که دیگر در کنار خیابان ها گرسنه و محتاج نیستند و برعکس با ظاهری زیبا و جذاب برای خانواده های خود کسب درآمد می کنند. سوء استفاده و تجاوز به کودک همیشه جنسی نیست، کودکانی که تبدیل به یک بیلبورد تبلیغاتی شده و از جذابیت و شیرین زبانی های آنها هزاران لایک و فالوور نصیب خانواده هایشان می شود نیز در معرض تجاوز و سو استفاده روانی و عاطفی و هیجانی خانواده های خود هستند. بر اساس نظر متخصصان این کودکان کاری را انجام می دهند که به صورت ذاتی آن را دوست ندارند و از دوران کودکی خود لذت نمی برند و تمام لحظات زندگی خصوصی آنها در معرض دید همگان قراردارد و به دلیل دور بودن از فضای کودکی خود نیازهای آنان سرکوب و حتی مغفول می ماند و با یک جهش ناخواسته به دنیای بزرگسالی وارد و در آینده دچار اختلال شخصیتی جدی می شوند. همچنین این کودکان به دلیل اینکه مرکز توجه افکار عمومی و خانواده خود هستند دچارخود شیفتگی شده و به مرور با برزگتر شدن و کاهش فاکتورهای جذابیت دچار افسردگی، انزوا و در خود فرورفتگی می شوند. والدین بدانند در قبال کودک خود مسئول هستند و باید حریم شخصی او را حفظ کنند و خواسته یا ناخواسته از کودکان پاک و معصوم خود ابزارهای نسازند و تفکر نقادانه و سواد رسانه ای خود را افزایش دهند و از خود بپرسند آیا هزینه ها و مسایل مالی و لایک و فالوورهای مجازی ارزش نابودی کوکان آنها را دارد؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
✨روزت مبارکــ بـهـترینـــ پــــــــــدر دنــــــیـــــــا♡✨ ✨برای سلامتی پدر امت، حضرت صلوات✨ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰شاید شما «بی همه چیز» باشید؛ اما ملت سرفراز ایران «نه»! «بی همه چیز» از اسم تا رسمش، فحش و فضیحت نامه‌ای است بر ضد مقام «پدر» و جایگاه «ولایت» و «رهبری» در امروز جامعه اسلامی ایران. اثری که رسما به تمام ملت ایران توهین کرده و پیر و جوان ایشان را در حسرت بازگشت ایران نوین و صدقه گرفتن از مدرنیته و ... در چنان فلاکتی ترسیم می‌نماید که کاسه دیوزگی برسردارند و این جامعه‌سازی به صراحت محصول روابط امامت و تقابل ایشان در پذیرش مدرنیته تصویر می‌شود. جامعه‌ای که از منظر پدید آورندگان «بی همه چیز» دیگر حتی اجازه فرار و ترک وطن را هم به «امیر» خود نمی‌دهد و در نهایت امام و «امیر» را به انتهای خط رسانده و تصمیم به تمام کردن همه چیز به وسیله زیر چهارپایه زدن و حلق‌آویز خود می‌رساند. 🍃اثری با ادعای اقتباس سینمایی از نمایش‌نامه‌ای تراژیکمدی به نام ملاقات بانوی سالخورده که توسط یک نویسنده پروتستان مسلک سوئدی به نام فردریش دورنمات نوشته شده؛ اما در واقع فیلمی است که سعی دارد تا به صورتی کاملا سیمبلیک و با فریاد زدن نمادها و نشانه‌های بسیار پُررنگ و به نوعی گُل درشت، به ترسیم ذهنیت خود از ایران بپردازد و با دستمایه قرار دادن یک روستا و روایت داستانی در زمان پهلوی دوم و ... ضمن کسب مجوزهای وزارت ارشاد؛ عملا به اثری کاملا شاخص و جدید در ژانر فلاکت تبدیل شود. سینماپرس ‌❣ @Mattla_eshgh