eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃کارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست! این یعنیشرک جاهل! یعن
۱۷ 🍃 آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید! کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم!!! بابا ایول ابوذر! دختر دم بخت همین یه دونه بود؟ آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه ادیسون! بسه پسر خجالت بکش! حاج آقا صادقی که حالا دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی ... اذیت که نشدید؟ محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه.... آدرس سر راست بود... حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو شکر... عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا مینمود! این دختر را در گذشته ای نزدیک دیده بود! مطمئن بود .... سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بلاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش نشسته بود و به آیه خیره بود... محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالا و رفتن نرخ اجناس و آب و هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می اندازد .... اینبار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟ آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز اون روز یادتونه؟ 🍃پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟ آیه نا خودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد!گویا او هم حالا یادش آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است! ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟ ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز خریده بودند! عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و اینبار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته خریدشون کامال اتفاقی بوده! آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید )با اون رو مخ هاش طرفی!( سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلافگی میگوید: آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد خواستگاریش کنیم؟ جمع با این حرف سامره به خنده می افتد محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه! من میگم نوبتی هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون ... حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید.... محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره... همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود... ابوذر صدایش را صاف میکند و در دل بسم اللهی میگوید: _خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی رشته مهندسی برق .... هم دانشگاهی خانم صادقی هستم... خدا رو شکر دوسالی میشه که به کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیلات حوزوی هم دارم...یعنی تا چند وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم
🍃خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا شخصیت غافلگیر کننده ای دارد خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا ابوذر... حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟ ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده... جمع شاکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت... محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟ حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!! با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که ابوذرآن را بشنود.... ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با سلیقگی صاحب آن بود! ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم... زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی شد (خاکی) ! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت: خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم! زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر اینبار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم حرف زدیم کی بود؟ زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا برگذار کرده بود _بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است این بار محکم تر گفت: خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من ندارید؟ زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت! این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود _خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم! ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود! و زهرا فکر میکرد 28 سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن! و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایدآل های این مرد ...گفته بود هم پا میخواهد ...همپای این مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟ ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها!
🍃معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کرده بود! و خب زهرا مضاف بر تمام علاقه ای که به این مرد داشت باید عاقلانه جلو میرفت... چقدر ممنون صداقت مرد روبه رویش بود که آب پاکی را ریخته بود روی دستش! حالا زهرا بود و انتخابش! اینکه کنار بیاید زندگی کنار این مرد سختی های خاص خودش را دارد! آیه نگاهی به ساعت انداخت و کلافه تکه ای از موزهای حلقه شده را در دهان سامره گذاشت. عقیله و پریناز با صدیقه خانم مادر زهرا گرم گفتگو بودند و بابامحمد و حاج صادق هم از هر دری سخن میگفتند! حرصش در آمده بود که در آن جمع هرکسی مشغول کاری بودند و او بی کار ثانیه میشمرد! امیرعلی در آغوش نورا بی تابی میکرد و عباس با نگرانی به پسرکش نگاه میکرد...بلند شد و به نورا گفت: بده به من اگه اذیتت میکنه نورا کلافه از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و در همان حین میگوید: نمیخوادتو بشین الان آروم میشه... سیاوش همسر نورا با اشاره سر میپرسد که چه شده و نورا آرام میگوید: هیچی ... آیه که رفتار آنها را زیر نظر داشت طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و باببخشیدی به آشپز خانه رفت.... میدانست نورا کلافه شده و نمیتواند خوب بچه را آرام کند! حدسش درست بود نورا بی حوصله کودک با مزه را تکان میداد و مدام میگفت: خسته نشدی غر غرو؟؟ آبرو برامون نذاشتی کولی باشی آیه از این لحن به خنده می افتد و میگوید: کمکی از دست من بر میاد؟ نورا سمت صدا بر میگردد و با دیدن آیه لبخند خسته ای میزند و میگوید:ممنونم عزیزم ...نه این آقا پسر عادتشه از بس که لوسه داره دندون در میاره اینجوری میکنه آیه نزدیک تر شد و گفت: الهی بمیرم خیلی درد میکشه ... حتما تبم داره _یکم ... آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟ نورا با لبخند خسته ای امیرعلی را در آغوش آیه رها کرد و صدای جیغ امیر علی با این جابه جایی بلند تر شد.. آیه قدری پشتش را نوازش کرد و در همان حین کودکانه با او حرف میزد ... گویا تاثیر داشت که کودک آرام شد و بعد به نورا گفت: شربت دفین هیدارمین دارید؟ نورا کمی متعجب گفت: آره داریم چطور _یه قاشق بیار بده بچه بخوره باعث میشه بخوابه و آروم بشه نورا من منی کرد که آیه با خنده گفت: نترس از رو شکم دارو تجویز نکردم...خدا قبول کنه پرستار بخش اطفالم یه چیزی حالیمونه× نورا میخندد و خوشحال در یخچال را باز میکند و میگوید: واقعا؟ چه خوب ...خدا خیرت بده از غروب تا حاال یه نفس داره گریه میکنه! _بچه ها همینجورین حق هم داره گل پسر ... دندون در آوردن واقعا درد داره. صدای مردانه عباس توجه هر دورا به او جلب میکند: نورا جان مشکلی هست؟ آیه سری تکان میدهد و عباس هم همانطور جوابش را میدهد و بعد نورا درحالی که شربت را در سرنگی میریزد میگوید: نه داداش تو که میشناسی شازده پسرتو... مثل دخترا نازش زیاده!آیه جون یه چیزی تجویز کرده امشبه رو آروم میگیره عباس اخمی کرد و گفت: سرخود چیزی ندی به بچه ... نورا خندید و گفت: سرخود که نیست آیه خودش پرستاره عباس ابرویی بالا انداخت و به آیه نگاهی کرد اما آیه خیره به امیرعلی هنوز متعجب بود از چیزی که شنیده بود این دوست داشتنی کوچک پسر این مرد خشن بود؟ عباس با گفتن: مشکلی بود خبرم کن از آشپز خانه بیرون رفت و آیه بی مقدمه پرسید: مگه پسر شما نیست؟ نورا میخندد و میگوید: نه بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم! امیرعلی خان برادر زاده کولیه منه! ‌❣ @Mattla_eshgh
۴۶ "انواع تفکر" تفکر خرافی را بهتر بشناسیم👇 _ در این سبک فرد حس میکند وامانده است، توانایی تصمیم گیری برای سرنوشت خود را ندارد و نمیتواند حوادث را کنترل کند. 👈این افراد باورهای خاصی دارند مانند: _ همه چیز به شانس ما مربوط است. _با فلانی دوست نمیشوم چون چشمانش آبی است. _ سفر خوبی نخواهم داشت چون امروز سیزدهم است. این تفکرات فرد را محدود و با زندگی ناسازگار میسازد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هشت_توصیه_به_دختران_مجرد #پرسش_پاسخ حجت الاسلام #شهاب_مرادی، کارشناس خانواده، ازدواج و جوانان با ا
4⃣ شاید یکی از علل عدم حضور خواستگار با توجه به شرایطی که شما دارید سطح بالای تحصیلات و موقعیت اجتماعی خوب شماست و نگرانی آنها از بابت بالا بودن سطح توقعات شما که دور از ذهن نیست و حتی برخی از خواستگارهای بالقوه در چنین شرایطی در قبال دختر خانمی با شرایط تحصیلی و اجتماعی شما (شاید ) احساس حقارت می کنند. 4⃣لازم است با توجه به سن و شرایطِ امروزتان، دوباره تمامی معیارها و ملاک ها و سلیقه های خود را بازبینی کنید و با حفظ مبانی ملاک ها و معیارها و حتی برخی سلیقه ها را تعدیل و به روز کنید.مثلا بر اساس معیارهای ۲۰ سال پیش شما خواستگار امروزتان با تفاوت سنی ۴-۳ سال، باید ۴۱-۴۰ ساله باشد و حتما مجرد. اما اولا این معیار امروز برای یک دوشیزه ۳۷ ساله، واقع بینانه نیست! ثانیا احتمال مشکلات شخصیتی برای پسر ۴۰ ساله مجرد به مراتب بیشتر از یک مرد ۴۰ ساله ایست که تجربه طلاق دارد. 5⃣ نسخه ی به روز شده معیارها و ملاک هایتان را در خلال صحبت هایتان راحت با دوستان و نزدیکان و اطرافیان در میان بگذارید،نقش آنها را به عنوان معرف نادیده نگیرید. روشن است که منظورم درد دل با بدخواهان و دشمنان نیست! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از گنجینه رسانه ای تنهامسیرآرامش
recording-20210302-100402.mp3
1.53M
دو نکته: ✅ نحوه شناسایی خواستگار مودب. 👌 و نا امید نشدن از زندگی با یک فرد بی ادب حاج آقا حسینی 🌺 @IslamlifeStyles
✅ آداب معنوی دوران بارداری 🔹فرزندان، حاصل زندگی انسان ها هستند و اهتمام بی وقفه برای به ثمر نشاندن آنان امری است سرشتی و فطری که از جانب حضرت حق؛ در وجود والدین به ودیعه گذاشته شده است. پرواضح است امکان این که فرزندان ما با جسمی ناسالم، به سعادت برسند،همواره وجود دارد؛ امّا با روح ناپاک هرگز کسی به رستگاری نخواهد رسید. 🔹باید توجه داشت که تمام حالات روحی و جسمی مادر و نیز محیط زندگی او بر کیفیت رشد معنوی فرزند موثّر خواهند بود. لذا مهمترین توصیه در دوران بارداری، همان مهمترین نیاز زندگی معنوی همه ما انسان ها یعنی ترک گناه (انجام واجبات و ترک محرّمات) است. 🔹از دیگر توصیه های معنوی دوران بارداری به مادران عزیز، مداومت بر نماز اول وقت، تلاوت قرآن(حداقل روزی یک صفحه)، «دائم الوضو بودن» و زیارت و شرکت در مجالس اهل بیت(علیهم السّلام) می باشد. 🔹توجه به حلال و حرام لقمه و تاثیری که آن بر تربیت معنوی انسان دارد. لقمه حلال عالی ترین پدیده ای را که برای انسان ممکن است، ایجاد می کند. کمتر مساله ای است که بتواند به اندازه لقمه حرام یا شبهه ناک، انسان را از درک سعادت محروم کند و در عین حال-و متاسّفانه- در این روزها، شاید کمتر مساله شرعی باشد که به این اندازه مورد غفلت واقع شده باشد. 🔹یکی از مهمترین عوامل در آرامش روحی فرزندان در زندگی آینده، آرامش روحی مادر در دوران بارداری است. در واقع هر گونه استرس مادر در دوران بارداری، تنش های روحی فرزند در زندگی آینده اش را به دنبال خواهد داشت. لذا باید سعی شود که جوّ غالب خانواده، جوّی معنوی باشد و حتّی المقدور از ورود در بحث ها و گفتگوهایی که متضمّن گناه ، تنش و درگیری است، خودداری شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام خوبین؟ چ سبک پروفایل و بک گراند ، دوس دارین ؟ @ad_helma2015
مطلع عشق
🍃معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کردهبود!
۱۸ 🍃آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟ نورا تلخندی زد و گفت: فوت کرده سر به دنیا آوردن امیرعلی ... آیه نا خودآگاه آخی میگوید و خیره به چشم های معصوم کوچک امیر علی میگوید: ای جانم... این کوچولو الان بیشتر از همه به مادرش و بوی آرامش بخش اون نیاز داره نورا نفسش را بیرون میدهد و میگوید: چی بگم منم تو حکمت خدا موندم! شربت گویا روی کوچک در آغوش آیه تاثیر گذاشته بود که آرام شده بود و به خواب فرو رفته بود.... نورا آرام او را از آغوش آیه جدا میکند و میگوید: خدا خیرت بده آیه جان هم خودش اذیت میشد هم ما! آیه لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که در اتاق زهرا باز شد و اول زهرا بعد ابوذر بیرون آمدند! آیه خیره به لبخند ابوذر لبخندی زد و زیر لب الهی شکری گفت...او جنس لبخند های برادرش را خوب میشناخت... میدانست بعد از امشب هرچه هست تشریفات و است خوشحال بود به همین زودی دختری مثل زهرا میشد عروس زنی مثل پریناز! در و تخته جور که میگویند همین است! 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابولفضل و بیمه ی جون و دست با وضو یعنی چه؟ ماشین ها را صفرمیفرستم پیش درویش مکانیک تا پیچششان را باز کند و دوباره با وضو ببندد با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر... ازکارخانه آلمانی اش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد اما وسط جاده و بیابان بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند میفهمند اتول هم باید موتورش صدای هو علی مدد ، بدهد و چرخش به عشق بچرخد گرفتی؟ 🍃دیالوگ های نابی داشت این کتاب ...به آخر صفحه 42رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند... خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم! میدانم ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش...نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود ... دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود دکتر والا بپرسم نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ _آره منتظر دکتر والام ... جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: دیروز میگفت حال مینا خوبه _ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود ... از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم...: دکتر والا ... با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: سلام خانم سعیدی ! سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟ دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید... _میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم... لبخندی میزند و میگوید:میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی ! به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس! با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است فکر میکنم!!! عجب خلقتی دارد خدا!