قسمت_309
_درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع
ولی طاقت این حالش رو هم ندارم!
اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم
ژانت ناباور لب زد:
پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم!
اونم حالا که بیکار شدم
_مهم نیست
مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا!
مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم!
ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت:
وای کتی
عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی
با لبخند از خودش جداش کرد:
خیلی خب حالا خفم کردی!
رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد:
چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی!
من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟
_آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟
بهترین فرصته برم ایران
اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران
کاغذی روی میز گذاشت:
اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا
بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد
نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد
"گرهها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن
اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه"
رو به ژانت با لبخند گفتم:
انگار این سفر قسمت تو هم هست
دیدی چه زود جواب داد؟
با بغض سر تکون داد: دیدمش...
*
از اتاق بیرون زدم
با ذوق فراوان:
بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم
کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟
_ آره
_ کی؟
_ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف
_ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟
_ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه
_خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟
_ تو فرودگاه بخواب!
یا تو کوچه های نجف!!
هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه!
...
ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت:
من که حاضرم
ضحی هم انگار حاضره
تو چی کتی همه چی برداشتی؟
پوفی کشید:
بله
همه چی!...
کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار
همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد:
ببین
من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم
_ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟
_ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم
شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟
شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد:
خوبه؟
_ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم
...
کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم
توی جمعیت نگاه چرخوندم
مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن
یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
کتایون از پشت سر صدا بلند کرد:
چی میخوای؟
چرخیدم سمتش:
میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم
نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه
نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم
سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم
قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد
با بغض زمزمه کردم:
چند وقته سرت نکردم؟
یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من!
تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم
همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید:
تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟
یعنی چادری هستی؟
اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره
قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد:
لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
قسمت_310
اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم:
بخور دیگه چته؟
_چیزیم نیست!
گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت
اشارهای به شالش کرد
اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره
سر تکون داد:
نمیخواد بذار باشه عادت کنم
ژانت دستی به گوشهای چادرم کشید:
وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانمها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم!
_ حواسم نبود
بعدم اگر هم میگفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد
الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی میخریم بذار برسیم نجف
_خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه!
._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی 55 اگه با کسی درگیرشدی 👈تلافی نکن و انتقام نگیر. به محض تلافی طرف معامله ات،دیگه
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
🎬 اخیرا فیلم Don't Look Up را دیدم. آدام مککی چقدر اسم معنیداری برای توصیف رئیسجمهور، دانشمندان، سلبریتیها و مردم آمریکا انتخاب کرده است! بالا را نگاه نکن کنایه از نرسیدن به کمال است! دقیقا برخلاف نظام هستی که خداوند خطاب به موسی (ع) میفرماید که تو را برای خودم ساختم!
#توئیت
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
▪️مجلس ختم گرفتیم برایت زهرا (س) !
▪️روضه ات را حسنت خواند ، حسینت غش کرد.
#وااای_مادر😭😭
#ایام_فاطمیه🥀
#شهادت_حضرت_زهرا_س🥀
#تسلیت_باد🥀
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مخفی کردن شماره تلفن در واتساپ
🔹در این ویدیو یاد میگیرید برای حفظ حریم خصوصی خود شماره تلفن خود را در گروه های واتساپی مخفی کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_310 اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم: بخور دیگه چته؟ _چیزیم نیست! گفت و فنجان
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 311
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
قسمت_312
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
قسمت_313
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظم تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد: حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:هه! به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت: سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد: سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت وچون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چیشد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد: سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
قسمت_314
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
قسمت_315
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر.
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم.
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم.
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت.
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد.
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد.
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود.
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ این متن توسط یک خانم نویسنده ی بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
"دارم به خانه سالمندان میرم، مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه،
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست؛ حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده.
البته اگه خونه خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمیام.
می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه ارث خوبی هم برای پسرم بذارم.
پسرم این را خوب می فهمه:
«پول ها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم.
بهم ریختن خانه خیلی چیزها را در بر
می گیره:
جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی ست، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میامد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتابه. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شه دریک آشپزخانه ی پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره.
دیگه جایی برای اون همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگه متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی تونم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خوام همه اموالم رو ببخشم، ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله.
از طرفی بچه ها و نوه هام برای کارهام و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می تونم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکس هایی که بنظرم با ارزشند نابود می شن،
کتاب ها، فلهای فروخته می شه.
کلکسیون هام چی؟
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخونه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی کارت شهروندی، بیمه، سند خونه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه ی متعلقات منه. میرم و با همسایهها خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
بله،
در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند: ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتان را برای خوشحال شدن، شلوغ نکنید.
رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره.
زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
افسوس که هر چه برده ام، باختنی ست.
برداشته ها، تمام گذاشتنی ست.
*پس در لحظه و حال زندگی کنید.*
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
سبکبال و سبکبار باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.
خوب بخورید، خوب بپوشید، خوب سفر کنید و زندگی را زیاد سخت نگیرید.
و لطفا این متن رو با دقت بخونید."
#ارسالی_مخاطبین