#درسهای_زندگی
#داستان (واقعی)
#استاد_عشق
🍃یادم می آید ، روزي در كلاس درس بودم، ولي اصلا حواسم به درس هاي معلم نبود،
ز یرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل براي اینكه در حياط بزرگ خانه، از
میان برف سنگيني كه باريده، و بر هم نشسته بود، راهي براي رفت و آمد مادرم باز
كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از اين رو ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر
بیماري افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، کیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل هميشه به اتاق
نشيمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم ، وقتي مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهميدم
اتفاق ناخوشايندي افتاده است و همین مرا نگران كرد. اندكي بعد دريافتم، كه پدر
دچار تبِ نوبه شده اند ، بیماری ای كه پيش تر هم ، بارها گریبانگیر پدر شده بود.
پدر ، روي تخت دراز كشيده بودند ، می لرزيدند و مثل كوره در تب مي سوختند .
احساس مي كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار میخورد.
با خود گفتم: « این دیگر چه بیماري يي است، كه حتما بايد هر سال به سراغ پدر
بیاید و ایشان را زجر بدهد؟ »
بیماريشان سخت بود و تب ، راحتي و سلامتی را از ايشان سلب كرده بود. مادر
بالاي سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله يي عرق را از پيشاني شان پاك میكردند.
مادر براي معالجه پدر از داروهاي گیاهي استفاده مي كردند . داروهايي نظير گل بنفشه
شیر خشت و ترنجبین ، این داروها را با هم مخلوط مي كردند و به پدر می نوشاندند. پدر
تلخ تر بي ين داروها را ان كه واكنشي نشان بدهند مي نوشيدند.
با همين داروها و
معالجات خانگي و رسیدگي هاي مادر پدر رفته رفته بهبود مي يافتند. از داروهاي
ديگري كه براي معالجه پدر به كار ي رفت گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها كنين بود
كه براي درمان مالاريا هم از ان بهره مي بردند .
پتو را تا زير چانه شان كشيده و ملافه را دور سرشان پييچیده بودند . ساعاتي بعد لرز
قطع مي شد و همراه با ان صداي سايش و برخورد دندانها یشان نیز به گوش نمی رسید .
با دلشوره و اضطرابي كه داشتم مثل هميشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب
پدر را بشنوم وقتي نفسهايشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خيلي بهتر شده بعد نفس
اسوده اي كشيدم و با خوشحالي دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند
با خودشان حرف مي زنند . پدر با صدايي محزون اين كلمات را تكرار مي كردند :
چه لزومي داشت اقاي معزالسلطنه به دو بچه كوچك در يك مملكت غريب ان هم در
وسط جنگ جهاني اول گرسنگي بدهند؟ »
هر وقت پدر مي شدند يا قلبشان ناراحت بود، يا تب و لرز كردند از خود
بی خود مي شدند و اين كلمات را با لحني بسيار ارام و غمگين تكرار كردند .
خیلی كنجكاو شده بودم كه معني يا اين جمله يا ن حرف را بفهمم اما با توجه به حال
پدر نمي توانستم از ايشان پرسم. مادر هم هيچ وقت از این معما پرده بر نمي داشتند
زیرا نمي خواستند ماجرايي را تعريف كنند كه به گونه يي مربوط به اقوام پدر شود و
يكي از نزديكان پدر نزد ما تحقير یا سبك بشود .
وقتي پدر به اين حال می افتادند انگار بيماري يا شان به من و خواهر و مادرم هم
سرايت كرد ما هم حال خوبي نداشتیم. یادم میآید كه ان روز پدرم در ميان هذيان
گفتن بيدار شدند و به من و مادر نگاهي كردند و گفتند :
-افسوس كه سرما خورده ام و نمي توانم اقا بیپي را ببوسم .
پدرم به جاي اینكه مرا به نام خودم ايرج صدا بزندند اين اسم را كه به عنوان اسم
خودي و اسم كه در منزل مرا صدا مي كردند و به معناي اقا پسر بود روي من گذاشته
بودند . بعد رو به مادرم كردند و گفتند :
-با مراقبت هاي مادر خيلي زود خوب مي شود
در حالي این حرف ها را به ما زدند كه ما اصلا انتظار نداشتيم بیماري و تبی كه
ایشان را از پا در اورده بود از ما دلجويي كنند . اصولا بايد بگو پدر مرد بسيار مهربان
و بزرگوار بودند . تا كمي حالشان بهتر مي شد بلند مي شدند و روي تخت مي نشستند
و با ا ين كار سعی می كردند ناراحتي و غصه را از منزل و اهالي خانواده دور كنند .
مادر هم بالشي پشت ايشان مي گذاشتند تا راحت تر بنشينند. پدر سعي يم كردند سر
صحبت را باز كنند تا فضاي خانه عوض شود . به همين دلیل با جمله همیشگي و صدا
اشنايشان به خواهرم ميگفتند :
-انوشه جان یک عینك بياور تا عينكم را پيدا كنم .
خواهرم هم كه خنده اش مي گرفت عينك را مي اورد و به دست پدر مي داد. پدر
به خاطر اينكه پولي براي تهیه عينك نداشتند از همان بچگي چشمشان ضعيف شده
بود و نمره عينك شان 13.5 و نزدیك بین ( میوپ ) بود. چشمان پدر علاوه بر اين
ناراحتي استيگمات هم بود يعني تورش داشت و متاسفانه مبتلا به ديپلوپيا يعني دوبيني
هم بودند. براي همین عينک شان پریسماتيك بود. به همين دلیل وقتی می خواستند
بخوانند فقط از چند سانتي متري می توانستند چيزي را ببينند و يا بخوانند ان هم بدون
عینک ، وقتي پدر عینكشان را زدند ما را بهتر ديدند و لبخندي پر از مهر و محبت زدند
و بعد رو به مادر كردند و گفتند :
- شما را خيلي خسته كردم اما با مراقبت شما و كمك بچه ها خوب شدم