مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 📌در #خودآرایی باید دقت کنیم که به #حرام نیوفتیم
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_چهارم
در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگترهارو رعایت بکنه، در راه رفتن در موقع ورود به خانه دختر و برخورد با پدر دختر و دیگر خانواده و به خصوص خود دختر،
☘دختر از در که میاد تو نباید سرد برخورد بشه باید خانوادهها دقت کنن که دختر وقتی میاد تو برای نشستن در مجلس، به احترامش بلند بشه انسان و توجه بکنه
#احترام به دختر خیلی مهمه و دقت بشه
✅👌
🚫نحوه نشستن پسر و جای نشستن باید دقت کنه که ادب موقع نشستن و صحبت کردن و خروج همینطور و مسائل از این قبیل
با دخترم آدم میخواد صحبت کنه باید از پدر دختر و خانوادش اجازه بگیره که ما میخوایم با دختر شما صحبت بکنیم چند دقیقهای رو 👩❤️👨
معمولاً خود پسر این پیشنهاد نمیده و بقیه میگن اما همون موقعام که قراره از مجلس بلند بشه بره برای صحبت کردن خوبه که این نکته ظریفرو رعایت کنه و اجازه بگیره 🙈
🔺مسئله بعدی درباره دیدن دختر هست و ارزیابی او
درباره دیدن دختر چند مقدمه عرض کنم👇
🍀 ازدواج 💍به خاطر زیبایی صرفاً، کار ناپسندی هست ولی در صورتی که رعایت بشه اصول و شرایط
اگر همسر آدم زیبا باشه یه #نعمتی هست که بسیار خوب و مقتنمی هست.
🍀 موقع دیدن دختر، اگر دختر زیبا به نظر اومد مواظب باشید، یه چیز تصور کردید و میبینید نه بسیار جذابتر به نظر اومد، اونجا که تو دلتون نشست، اونجا مانع از رعایت اصول و شرایط نشه،
🔸چون وقتی آدم میبینه میخواد و نشسته با دختری که دیده و پسندیده صحبت ازدواج میکنه و میدونه که الان از اتاق بیان بیرون جواب مثبت بدن تمام هستش و دخترو به دست آورده،
اینجا اون لغزشگاه خیلی از پسرا هستش
یعنی درسته که به چشمت زیبا اومد ولی باید دقت کنی بقیه شرایط دیگه هم جور باشه واِلا این صرف زیبایی بیشتر از حد انتظار تو و مطبوع تو،
مانع از این نشه که در صحبت کردن اصولرو رعایت نکنی، امتیاز بدی و همش قولهای الکی بدی تا ازدواج جور بشه که بعد دردسرهای زیادی داره✔️
🔷درباره قیافه هم، باید طوری باشه که شخص بپسنده و زیبایی امر نسبی هست که باید مدنظر گرفت، به هر حال دلش رو نزنه و زشت به نظرش نیاد.
🔶بد نیست که اگر کسی توجه به شرایط همسر داره، مسئله قیافهرو هم مدنظر داشته باشه به خصوص برای بعضی اصناف که اونها براشون بهتره که همسرشون هم زیبا باشه
لذا اگر کسی مثلاً حالا ممکنه که همه شرایط رو دختر داشته باشه بعلاوه زیبایی، خوبه که رعایت بشه
ادامه دارد...
مطلع عشق
🍃 و گفتند : اين كار گناه دارد حتي يك مورچه هم حان دارد و نبايد از بين برود... ‹‹پله هاي جلوي ساخ
#استاد_عشق
#قسمت چهارم
🍃‹‹مرحوم اقاي نصرالسلطان عسگري كه نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد برجسته
و سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند انساني با فضيلت و
دنيا ديده بودند و سرد و گرم روزگار چشيده . ايشان به خانه ما امده بودند تا ما را ببينند.
اول برادرم محمد را در بغل گرفتند و درباره ي اينده ي او گفتند ‹‹: من حدس مي زنم
محمد وقتي كه بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود. فكر و طبعش هم طوري است
كه ثروت زيادي گرد مي اورد ››.
‹‹بعد نصرالسلطان مرا در اغوش مي گيرند و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي
كنند و بعد مي گويند : اين پسر عجيب است! عجسب! محمود ادم فوق العاده اي خواهد
بود. جامع العلوم خواهد شد. او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد.
نام او جاودان خواهد شد اما با اين همه مال و منال چنداني به دست نخواهد اورد.››
پدرم ميگفتند :
‹‹وقتي طي سال هاي بعد از سوي مادرم ا ين حرف ها را مي شنيدم فكر مي كردم
براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرف ها را مي گويند اگر اين حدس
من درباره حرف هاي مادرم درست نباشد بايد بگويم : دست كم اقاي نصرالسلطان
هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را كه من مي بايد در سال هاي بعد با ان دست و پنه
نرم كنم نمي دانست.››
از لحن بيان پدرم معلوم بود كه خيلي راضي نيستند درباره ي دوران كودكي شان
حرف بزنند و باز هم مشخص بود كه برخي از قسمت ها را كه مربوط به دوران
كودكي شان مي شد برايم بيان نمي كنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من
پذيرفته بودند كه درباره ي كودكي شان حرف بزنند و بخش هايي از ان را نقل كنند .
پدرم ادامه دادند :
‹‹بگذار قصه كودكي ام را از زماني شروع كنم كه به سفر بغداد رفتيم شب هاي پر
از هراس و ترس در بيابان هاي بيپايان. شايد بد نباشد بداني كه در ان زمان ما با چه
وسايلي به مسافرت مي رفتيم .
‹‹جد شما پدربزرگ من اقاي معزالسلطنه اسم كوچك شان علي ملقب به حاج يمين
الملك از افراد سرشناس و برجسته ي هيئت وزيران بود. خانه شان در چهارراه
معزالسلطان،
در كوچه اي نسبتا باريك كه كالسكه رو بود قرار داشت. اقاي معز
السلطان يك روز از خانه شان با كالسكه به منزل ما واقع در بازارچه قوام الدوله امد . از
اين تعجب كرديم چرا صبحِ به اين زودي نزد ما امده است. پدرم يعني اقاي عباس
حسابي ملقب به معزالسلطنه از ان جايي كه ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد
كه بايد مسئله مهمي در ميان باشد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : جنوب اميريه و منيريه فعلي
🍃 ‹‹ دربزرگ به پدرم گفت كه بايد به عنوان قنسول يا به اصطلاح به عنوان نماينده
دولت به شامات بروي. شامات ان موقع شامل سوريه و لبنان فعلي مي شد و همه تحت
سلطه ي ترك هاي عثماني بود و مركز اين سرزمين ها ان موقع بيروت محسوب مي
شد .
‹‹پدرم به جست و جوي كاروان يا قافله اي رفت تا سفرش را اغاز كند وقتي پدرم
اين خبر را به مادرم داد با وجود اين كه بچه ي كوچكي بيش نبودم اما نگراني عميقي
را در چشمان مادرم مشاهده كردم . ولي من و برادرم بسيار خوشحال بوديم ودنياي ما
خارج از دور انديشي هاي مادرم سير مي كرد. به ياد مي اورم شب هايي را كه به
رختخواب مي رفتم و صداي گريه ارام و پنهاني مادرم را مي شنيدم .
‹‹من و برادرم هرگز نمي دانستيم كه اين سفر بيش از يك سال به طول مي انجامد
ان زمان وسيله سفر درشكه كجاوه اسب و قاطر بود .
‹‹بعد از چند روز سفرمان اغاز شد از تهران به شاه عبدالعظيم و از انجا به قم و
كرمانشاه سفر كرديم و از كرمانشاه به طرف كربلا و نجف و بغداد و دمشق حركت
كرديم و از انجا عازم بيروت شديم .
‹‹من و برادرم از سفر لذت مي برديم بي انكه از مخاطرات سفر خبري داشته باشيم.
براي ما سوار شدن روي كجاوه همراه با هيجان و شادماني فراوان بود
‹‹كجاوه دو پالكي داشت در يك طرف ان خانمي مي نشست و در طيرف ديگر چند
بچه تا تعادل كجاوه برقرار شود .
‹‹وقتي كجاوه از سراشيب جاده اي بالا مي رفت كج و كوله مي شد و همين امر
باعث مي شد بچه ها بخندند و بلند بلند فرياد بكشند. همراه با ا ين سر و صدا صداي
صلوات خانم ها هم به گوش مي رسيد كه مي ترسيدند دعا مي خواندند و ميگفتند:
‹‹خدا خودش حافظ ما باشد.››
‹‹وقتي شب فرا می رسيد در میان راه و در وسط بيابان قافله متوقف مي شد و
چادر مي زدند. كجاوه ها دور چادر ها دايره اي ايجاد مي كردند و زن ها و بچه ها در
اين چادرها مي خوابيدند مردها هم دور كجاوه ها مي خوابيدند و گاري ها را اطراف
خود مي چيدند . اسب ها و قاطرها را هم مي خواباندند. تفنگچي ها هم در پشت گاري
ها سنگرهايي درست مي كردند و تا صبح پشت ان كشيك مي دادند .
1 چاووش ها
هم تا صبح بيرون پشتي ها گشت مي زدند و دور تا دور قافله قدم مي
زدند تا اگر علامتي يا صدايي از حمله راهزن ها به قافله به گوششان برسد يا ببينند كه
حيوان درنده اي به قافله حمله مي كند شيپور بزنند تا زن ها و بچه ها بيدار شوند از
تيراندازي و صداي صفسير گلوله ها نترسند و تفنگچي ها هم اماده دفاع بشوند شب ها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-چاووشي ها صداي خوبي داشتند. اشعار موزوني را بر اساس سختي و دشواري راه انتخاب مي
كردند و در طول سفر مي خواندند. اين اشعار معمولا هم اموزنده بودند و همن باعث رفع خستگي
مسافران مي شده است علاوه بر ان ريتم حركت چهارپايان را نيز هماهنگ مي كرده است.
🍃با دلهره مي خوابيديم و موقع درگيري ها صشداي شليك گلوله هلا سكوت مطلق شب
را مي شكافت و ما از ترس به گريه مي افتاديم و در دامان مادرمان پناه مي گرفتيم تا
سر و صدا ها بخوابند .
‹‹گاهي اوقات قافله بعد از حمله راهزن ها زخمي مي داد. بنابراين طي راه دشوارتر
مي شد. سه ماه در بغداد و كربلا مانديم .
از جمله چيزهايي كه از انجا به يادم مانده شيريني هايي مكه مادرم هر شب وقتي به
حرم مي رفتند برايمان مي خريدند. بعد از ا ين مدت به طرف دمشق حركت كرديم و
چهار ماه هم در انجا مانديم. بعد از اين مدت كه پدرم گزارش هايي براي دولت نوشت
به سمت بيروت حركت كرديم بيروت شهري زيبا و خاطره انگيز بود. خانه سفير در
بيروت خانه بزرگ و مجللي بود و شادي هاي كودكانه در سال نخست در بيروت
اقامت مان در بيروت برايمان بسيار بود. خانه باغ بزرگي داشت با ديوار هاي سر به
فلك كشيده و ساختمانش شكوه و عظمت خاصي داشت من و برادرم در كنار پدر و
مادر روزهاي بسيار شادي را پشت سر مي گذاشتيم با اينكه در ان زمان كودكي بيش
نبودم اما به ياد مي اورم كه پدر با مادر از ترقي و پيشرفت و كسب پست هاي برتر و
پول بيشتر صحبت مي كرد. مادرم با حرف هاي پدرم زياد موافق نبود مادر اهل قناعت
و راضي به رضاي خدا بودند و به خاطر داشتن من و برادرم خدا را شكرگزار بودند.
‹‹مادرم زني قانع و فداكار بودند و اصلا تمايلات مادي و ثروت اندوزي نداشتند. اما
برعكس مادرم پدر مدام در حال حساب و كتاب بود. اين كه املاك اش در ايران چه
وضعي پيدا كرده؟ يا اين كه از دولت چه سمتي بگيرد كه بهتر باشد؟ مدام براي كسب
پست هاي بالاتر با تهران مكاتبه مي كرد و همين كارها باعث مي شد مادرم ناراحت
بشوند اما مادر زني نبودند كه به روي خودشان بياورند .
‹‹بعد از مدتي پدر تصميم خودش را گرفت تا براي به دست اوردن خواسته هاي
مادي و كسب قدرت به ايران بازگردد. او همچنين تصميم گرفته بود كه من و برادرم
را به يك شبانه روزي در بيروت بسپارد. زيرا بيروت به اروپا نزديك تر بود و
مدارسش به مراتب بهتر و پيشرفته تر از تهران بود. پدر براي نگهداري از ما دايه هايي
را در نظر گرفته بود و مي خواست با مادرم به ايران بازگردد .
‹‹وقتي من و برادرم از اين تصميم با خبر شديم چيزي نمانده بود كه از غصه دق
مرگ شويم. چطور ممكن بود بدون پدر و مادر در بيروت بمانيم تنهايي و وحشت بي
پناه بودن تمام وجودمان را گرفته بود. ايا فقط به بهانه ي تحصيل من و برادرم پدر مي
توانست ما را بي خانواده و بي تكيه گاه رها كند؟
‹‹اما خداوند مادري با گذشت مهربان فداكار و دلسوز به ما داده بود. مادرم تصميم
خودشان را گرفته بودند. يك شب كه من و برادرم احساس بي پناهي مي كرديم و در
بغل مادر در گوشمان گفتند :
🍃 ‹‹محمد جان محمود جان شما ديگر بزرگ شده ايد بايد قول بدهيد مثل يك مرد
قوي باشيد من هميشه پيش شما مي مانم و هرگز تنهايتان نمي گذارم.››
‹‹مادر مصمم و محكم در مقابل پدر ايستاده بودند و به او گفته بودند محال است به
بهانه تحصيل بهتر دو بچه معصوم سيد اولاد پيغمبر را در مملكتي غريب تك و تنها
بگذارم و براي ترقي و پيشرفت شما به تهران بيايم من جايي مي مانم كه بچه هايم
باشند من طاقت يك روز دوري از ان ها را ندارم من مي خواهم خودم بچه هايم را
بزرگ كنم نه دايه ها .
‹‹پدر براي كسب لذايذ دنيا تصميم خود را گرفته بود او يكباره و در كمال
خونسردي ما و مادرم را در بيروت گذاشت و راهي تهران شد .
‹‹از ان پس پدرم هزينه ي زندگي ما را هر چند ماه يك بار مرتب به سفارت بيروت
مي فرستاد و ما از اين بابت مشكلي نداشتيم. پيشخدمت سفارت كه همشهري ما و اهل
‹‹ترخوران تفرش›› بود همه ي كارهاي ما را در نهايت ادب و بزرگواري انجام مي داد
و سعي مي كرد به گونه اي رفتار كند كه ما احساس تنهايي و بي پناهي نكنيم .
‹‹حاج علي پيشخدمت سفارت در خانه ي سنگي نسبتا كوچكي كه چند اتاق داشت
و در انتهاي باغ بود زندگي مي كرد من و برادرم با اسد پسر بزرگ و نرگس دختر
حاج علي بازي مي كرديم. زمستان ها كه نمي شد در باغ سفارت بازي كرد به خانه
حاج علي مي رفتيم و زير كرسي او مي نشستيم و حاج علي برايمان قصه هايي از شاهنامه و پهلواني ها و جوانمردي هاي ايرانيان تعريف مي كرد. همين طور قصه هاي
زيبايي از زادگاه و شهر اجدادمان تفرش برايمان نقل مي كرد .
‹‹حدود يك سال از سفر پدرم به ايران مي گذشت يك روز عصر پيشكار پدرم كه
اوامر او را اجرا مي كرد و مردي خشن و سرد بود و خيلي با پدرم هم خلق و خو بود
به منزل ما امد و در خانه را زد وقتي در را باز كردم گفت با خانم جناب قنسول مي
خواهم صحبت كنم .
‹‹من فوري به داخل رفتم و به مادرم خبر دادم. مادرم بعد از تعويض لباس به داخل
سرسراي جلوي عمارت امدند به من اشاره كردند كه پيشكار را به داخل سرسرا
راهنمايي كنم . مادرم همواره نكات دقيق و ظريفي را رعايت مي كردند. مادرم كنار ميز
بلند داخل سرسرا ايستادند تا پيشكار هم مجبور شود بايستد. مادرم به ما ميگفتند من
تربيت اجتماعي را كه لازم است يك زن بداند از حاجيه طوبي خانم مادرم اموختم . زني
مقدسه و مدبر و خيلي سرشناس بود طوري كه فرمان او در تمام تفرش حتي در
شهرهاي اطراف مثل ماستر فراهان و روستاهاي ان عمل مي كردند و به او اعتقاد و
علاقه فراواني داشتند .
‹‹من در صورت پيشكار يك نوع خشونت كينه و شيطنت مي ديدم و در چهره ي
مادرم نوعي نگراني را احساس مي كردم البته رفتار با صلابت و جدي و چهره ي
🍃مطمئن مادرم باعث شده بود پبشكار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد. پيشكار
من و من مي كرد تا مادرم به او گفتند :
- حرف تان را بزنيد. چرا اين دست و ان دست مي كنيد؟
‹‹اي كاش لال شده بود و حرف نمي زد .
پيشكار گفت :
-البته بنده مامورم و معذور. جناب قنسول منظورش(پدرم معز السلطنه بود) نامه اي
مرقوم فرموده اند و دستور داده اند خدمت برسم و عرض كنم كه شما بايد اينجا يعني
كاخ سفارت را ترك بفرماييد و ضمنا مبلغي را هم كه به عنوان خرجي حواله مي
فرمودند قطع كرده اند و دستور داده اند كه ديگر ما وجهي تقديم شما نكنيم .
‹‹و بدون اين كه مكثي كند ادامه داد كه فلان روز مي ايد تا خانه را تحويل بگيرد .
‹‹بايد بگويم كه اگر من جاي مادرم بودم همان جا بي هوش مي شدم. اما مادرم با
تمام قدرت خودشان را كنترل كردند و رو به پيشكار كردند و با رنگي پريده و لحني
عصبي با صداي بلند گفتند :
- مگر عقلتان كم شده است ؟ ايا متوجه هستيد كه چه مي گوييد؟ كجاست اين
فرمان ؟ در چه تاريخي اين نامه را نوشته اند؟ بچه هاي ايشان چه مي شوند؟
- پيشكار با لحني بي اعتنا گفت :
-عرض كردم بنده مامورم و معذور نامه امروز رسيده است
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰 فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مجمع همه خیرات عالم است 🔻رهبرانقلاب: بشريت يكجا مرهون فاطمهى زهرا است
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
🔴 کدام برنامهها اطلاعات شما را جمعآوری میکنند؟
🔺در تصاویر بالا میزان جمعآوری اطلاعات شما توسط برنامهها در دستهبندیهای مختلف را مشاهده میکنید.
🔻خلاصه مطالب:
🔹به طور متوسط، برنامههای شبکههای اجتماعی و تحویل غذا بیشترین اطلاعات را جمعآوری میکنند.
💢سه برنامه که بیشترین اطلاعات را جمع آوری میکنند متعلق به شرکت #فیسبوک (متا) هستند: فیسبوک، #اینستاگرام و مسنجر
⚠️تصور کنید شرکت متا که پیشتاز در زمینه #متاورس و ساخت دنیای مجازی است و بیشترین اطلاعات ممکن را نیز از شما دارد، در آینده تا چه اندازه میتواند افکار شما را تحت تاثیر قرار داده و شما را کنترل کند.
⛔️ در زیر پنج برنامه با بیشترین میزان جمعآوری اطلاعات در هر دسته را میبینید.
🔹رایانامه و ایمیل:
Gmail, Outlook, Yahoo Mail, Spark, Newton Mail
🔸پیامرسان و تماس تصویری:
Facebook Messenger, Line, WeChat, Snapchat, Google Duo
🔹شبکههای اجتماعی:
Facebook, Instagram, LinkedIn, TikTok, Twitter
🔸استریم و پخش فیلم:
Youtube, Amazon Prime Video, Paramount+, CBS, Fubo TV
🔹مرورگرها:
Google Chrome, Microsoft Bing, Cake, Firefox, Secret Browser
🔸نقشه و مسیریابی:
Waze, Maps.me, Gaia GPS, Karta GPS, Verizon VZr Navigator
🔹ویرایش تصویر:
VSCO, Adobe Lightroom, Photoleap, PicsArt, Prisma
❓آیا برنامهای برای ساخت تلفن همراه، سیستم عامل و نرمافزارهای با کیفیت و ایمن داخلی داریم؟ یا آنقدر دست روی دست میگذاریم تا نوشدارو بعد از مرگ سهراب شود ...
❣ @Mattla_eshgh