eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📈 سن نخستین ازدواج در کشورهای مختلف جهان؛ 1⃣ کشورهای قاره آفریقا، نسبت به سایر نقاط جهان در سن پایین‌تری ازدواج می‌کنند. 2⃣ در منطقه آمریکا شمالی و اروپا سن ازدواج نسبت به سایر نقاط جهان بالاتر است. ❎ ایران تقریبا میانگین این دو هستش ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ڪلیــپ تصــویــری 🎤 حجــت الاســلام رفـیعــی که امام على (؏) به ڪسانی که قصد دارند یاد می‌دهند؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
گفتم : خیلی باغیرت بود و ما نمیدانستیم از شـما تشـکر کرده و گفته نمیخواستم با ماندنم نمک نشناسی کنم ، مامان لبخندي زد وگفت : خدا کند حالا هر جا که هست موفق باشد . حالا توچرا اینقدر توي فکري؟ گفتم : هیچی فقط اصـلا فکر نمیکردم باعث شوم کسـی به خاطر من نقل مکان کند ، مگر چه میشدکه میماند؟ اگر قبلا به من گفته بود نمی گذاشـتم که برود. گفت : آخر هنوز هیچی نشده بعضیها میگویند پرویز رها را میخواهد اگر اینجا میماند شاید حرفها بیشتر میشد. اوحرمت ما را گرفته که رفته. گفتم : من که اصـلا برایم مهم نیست مردم هرچه میخواهنـد بگوینـد . مامان گفت : حالاداري می گوئی اگر به تـو چیزي میگفت بـا او دعـوا میکردي و میگفـتی از اعتمـاد مـا سـوء اسـتفاده کردي. حالا که رفته میگوئی. گفتم : آره راسـت میگـوئی ، مامـان گفت : میوه بخور پـاشو بایـد خـانه راجمع و جور کنی امشب ضـیافت داریم ، حسـابی حـالم گرفت هر نوزده روز ضیافت داشتیم و همیشه همان آدمها و همیشه همان مطالب تکرار میشـد به حدي خسـته کننده بودکه دلم میخواست مریض شوم و در ضـیافت شـرکت نکنم تا عذرم موجه باشد ، شـرکت درضـیافت براي همه بهائیان اجباري بود . یعنی همه مراسم بهائیان اجباري بود اگر کسـی شـرکت نمیکرد این را به حسـاب بی ایمانی او میگذاشـتند و کسـی که در بین بهائیان به بی ایمانی معروف شود هر تهمت و افترائی به او میچسـبد و به حـدي او را محاکمه میکنند که توان مقاومت از دست داده و حاضـر میشود اجبارا جلسات را شرکت کند به شـرطی که از هجوم سؤالات تشـکیلات نجات یابد . با بی حوصـلگی برخاسـتم و مشغول گردگیري خانه شدم قبل از انقلاب جلسات و مراسم خاص بهائیان در اماکنی به نام حضـیره القـدس برگزار میشد اما بعد از انقلاب همه آن اماکن بسـته شد و دیگر مراسم را درخانه ها برگزار میکردنـد و آن شب پذیرائی از مهمانان ضـیافت نوبت ما بود. البته فقط در منزل ما نبود بلکه افراد تقسـیم شـده و در چنـد منزل میهمـانی نوزده روزه را برگزار میکردنـد،حـدود بیست و پنـج نفر به خـانه مـا آمـدند اعضاي ضـیافت ما اعم از پیر وجوان بود یعنی هفت الی هشت خانواده کم جمعیت بودند ، روي مبلها وصـندلیهاي اتاق پذیرایی که گوشه گوشه آنرا مادرم با گلـدانهاي بزرگ پر از گلهاي طبیعی تزئین کرده بود نشسـتند در وسط دیوار عکس عبدالبهاء ، پسـر بهاء دیـده میشدکه همگی ما در مواقع عبادت در مقابل این عکس و رو به قبله بهائیان که در اسـرائیل است به نماز می ایسـتادیم و سجـده میکردیم البته او راخـدا نمیدانستیم ولی جدا ازخدا هم نمیدانستیم چون بهائیت یک فرقه سیاسـی است و در واقع از فرق دیگر هم تعلیماتی برگرفته مثل فرقه اي از اهل تصوف رنگ خدا را کمرنگ کرده و معتقدند بهاء و عبدالبها وسـیله ارتباطی انسان با خـدا هسـتند و دلیلی نـدارد که افراد مسـتقیما باخـدا ارتباط بگیرند و با این سـیاست کم کم بها و عبدالبها جاي خدا را براي بهائیان گرفتند و در واقع شـرك مسلم این حزب را نشان میدهد از این رو ما بهاء را به اندازه خدا و گاهی بیشتر میپرستیدیم وحکما و را حکم خـدا میپنـداشتیم بعد از مرگ عبدالبهاء ، اعضاي تشـکیلات جانشـین اصـلی بودند که متشـکل از نه نفر اعضاي محفل که در اسـرائیل مسـتقر بوده و در رأس همه قرار داشـتند و بعد نه نفر در پایتخت هر کشور و سـپس نه نفر در هر شهر که انتخاب شده خود بهائیان آن شـهر و آن کشور بودنـد این افراد راجانشـین بهاء و در واقع جانشـین خدا و مصون از رخطا میپنداشتیم. حکم آنان حکم خدا بود و ما می بایست بی چون و چرا به دسـتورات شان عمل می کردیم و این دسـتور بهاء بود که احکام مرا بدونم و بم یعنی بدون چون و چرا بایـد بپذیرید . و بعد از مرگش اعضاي تشـکیلات اداره امر را بر عهده داشـتند و افراد بهائی را اسیر چنگ خود نموده بودنـد. تا زمانی که کسـی بهائی است آنقـدر به او مسـئولیت میدهنـد و آنقدر او راسـرگرم میکنند که مجال اندیشـه نمییابـد. در بین بهائیان هرکس که مسـئولیت بیشتري داشـته باشد اگر کثیف ترین افراد روي زمین هم باشد براي هم قابل احترام و ارزش است اما اگرکسی پاكترین و بی آزارترین فرد باشد اما درجلسات کمتر شرکت کند و یا مسئولیتهایی را که تشکیلات به او میسـپارد نپـذیرد و یـا به خاطرسـیرکردن شـکم خانواده اش به اجبار بیشتر به فکر امرار معاش باشـد هیـچ ارزشو احترامی نخواهد داشت. از این رو همه خصوصا جوانان و نوجوانان سـعی میکنند بیانات بیشتري از بیانات باب و بهاء و عبدالبهاء و وشوقی افندي را که مؤسـس ان این فرقه هسـتند حفظ کنند و یا بیشتر در جلسات و کلاسـها شرکت کنند تا از اهمیت و ارزش بیشتري برخوردار باشند
امـا من برایم مهم نبـود که جـامعه دربـاره ام چگـونه فکر میکنـد براي اینکه به چشم میدیـدم کسـانیکه فقـط به این دلیـل مورد احترامنـد چقـدر از نظر انسـانی در سـطح پـائین هسـتند و مـن ترجیـح میدادم انسـان درسـت و کامـل و آزادي بـاشم تـا آنکه یک تشـکیلاتی خـوب و فعـال . مـادرم میفهمیـد که کلاسـها وجلسـات « امري » که یـک اصـطلاح در بین خـود بهائیـان بود ، مرا جـذب نمیکنـد و میدانست که از این کلاسـها و مراسم گریزانم امـا سـعی میکرد مرا تشویق کنـدتـا بـاعث سـربلندی شبا شم . جلسه طبق معمول با یک مناجات از مناجات هاي عبـدالبهاء شـروع شـد و صـفحاتی چند از کتابهاي این حضـرات توسط افراد خوانده شد. دعاي دسـته جمعی را همگی با هم قرائت کردیم من در هنگامیکه دعاي دسـته جمعی خوانـده میشـد به یاد حرف مادرم افتـادم که گفت : نمـاز جمـاعت یعنی تظـاهر به نمـاز ، باخودم گفتم: پس دعاهاي دسـته جمعی ما هم یعنی تظاهر به دعا؟ بهائیان از روي ضـدیتی که با اسـلام دارنـد همه احکام و تعالیم اسـلامی را به باد تمسـخر میگیرند درصورتی که خود آنها هم ممکن اسـت چنین تعلیمـاتی را داشـته باشـند وقتی مـادرم نمـازجماعت مسـلمانها را تظاهر تلقی کرد گویا فراموش کرده بودکه دعاهاي دسـته جمعی در بهـائیت آن هم بـا صـوت وصـلاي بلنـد بیشـتر به تظـاهر شـبیه است خصوصـا که هیـچ معنویـتی در آن نهفته نیست و هیچ آرامشـی نمیبخشد. البته یکی از ایندعاهاي دسته جمعی دعاي حضرت امام صادق علیهالسلام است که میفرماید : اللهم یاسبوح یا قـدوس ربنـا و رب الملائکـۀ و الروح ایندعا را بایـد 9 بـار به صوت و موسـیقی خاصـی همگی با هم میخوانـدیم ایندعا و بیشتر دعاهاي دسـته جمعی ماکه بر دل مینشـست از ائمه اطهار بود اما بهاء و عبدالبهاء آنها را به نامخود ثبت کرده بودندو ما اینقضیه را نمیدانستیم. ما نه تنها وقت زیادي براي مطالعه کتابهاي اسـلامی نداشتیم بلکه آنقدر تبلیغات تشـکیلات برضدکتب اسلامی و جماعت مسـلمان زیاد بودکه هیچ اشتیاقی هم به اینکار نداشتیم. ماحتی ازشدت بی اطلاعی از دنیاي دیگران و عقاید دیگران که آنهـا را اغیـار میخوانـدیم فکر میکردیـم فقـط در بهـائیت است که افراد را از مسائـل ضـداخلاقی نهی کرده و به اعمـال نیـک امر میکنند. مثل همیشه صـندوق روي میز وسط اتاق گذاشتند که پول جمع کنند. ای نقسمت یکی از مهمترین قسمتهاي ضیافت نوزده روزه است. این پولهـا را درسراسـر دنیـا خصوصـا ایرانیها جمع میکننـد و به اسـرائیل میفرسـتند تا صـرف مسائل تشـکیلاتی شود همیشه از اسـرائیل یعنی بیت العـدل که مرکز امور اداري و تشـکیلاتی بود پیـام می آمـدکه بهائیـان ایران بیشتر از همه کشورها پول میدهنـد و از آنها تشـکر میکردنـد و وعـده بهشت و تقرب به بهاء را میدادنـد. وقتی هرکس به اندازه وسع خویش داخل صـندوق اسـکناس انداخت و پولها جمع شد و به دست صندوق دار یا امانت دار ضیافت داده شد فهمیدم که توجه ناظم جلسه که دخترخانم نسـبتا جوان بیست و نه ساله اي بود و تمام زنـدگی اش را وقف فعالیتهاي تشـکیلاتی کرده بود به من جلب شده است. به بهانه خوش صدائی بیشتر اوقات درجلسات مناجات شـروع یاخاتمه بر عهده من بود و یا اینکه در قسمت پذیرائی از مهمانها باید ترانه ، سـرود و یا آوازي سـر میدادم و از این قضـیه هم ناراحت بودم چرا که حتی اگر دوست نداشـتم چیزي بخوانم در بین جمع به حـدي اصـرار میکردنـد که کاملا چوب اجبـار را برسـرم حس میکردم و راهی به جز اطاعت من بود . کاملا درست فکر کرده بودم. زهراخـانم نگـاهی به من کرد وگفت : حالا رهاخانم با لحن خوش و صوت زیباي خود مناجات خاتمه را میخواننـد، از اینکه مثل بچه هـا به تشویق من میپرداختنـد خیلی عصبی میشـدم تعریفهـاي تملق آمیز آنهـا هیـچگاه مراخوشـحال نمیکرد به هرصورت راهی نداشـتم که یکی از مناجاتهاي کوچک را که حفظ کرده بودم باصوت تلاوت کردم وخوشـبختانه جلسه به اتمام رسید. آخر جلسه همه خوابشان میگرفت وخمیازه میکشـیدند به محض اینکه مناجات خاتمه خوانده میشد همه بر میخواسـتند و خداحافظی میکردند و میرفتند. یاد پرویز بعد از رفتن مهمانها و بعد از جمع آوري و شسـتشوي پیش دستی هاي میوه و اسـتکانهاي و چائی به اتاقم رفتم، لحظه اي
از پی دی اف کپی میکنم ، فونتش اینطوریه 😢😢 سه ساعت فقط دارم ادیتش میکنم ، چشام داغون شد☹️ طول کشیده گذاشتن داستان ، بخاطر اینه که دارم ادیتش میکنم
از یـاد پرویز غافـل نمیشـدم . این اولین بـاري نبود که ازکسـی نـامه میگرفتم در راه مـدرسه پسـري که هوشـنگ نام داشت مرتب مزاحم میشـد و روي نیمکت ایسـتگاه اتوبوس نـامه میگـذاشت و من به خـاطر اینکه کسـی آنرا بر نـدارد مجبور میشـدم نامه را بردارم اما هیچوقت با اوصحبت نکردم و اجازه ندادم که حتی یکبار به خود اجازه دهد با من روبه رو شده و راحت حرفهایش را بزنـد . از دوست شدن و نامه پراکنی و اسـیر هوس شدن متنفر بودم. درحالیکه در مدرسه در بین همکلاسـیها و دوسـتانم داشـتن دوسـتهاي پنهانی باب شـده بود و من واقعا از اینکار بیزار بودم عقیـده ام بر این بود تا هنگامیکه وقت ازدواجم نشـده دلیلی ندارد که به کسـی قول بدهم. خصوصا که به طور کلی به ازدواج فکر نمیکردم و چنین قصدي نداشـتم و اینکارها را به طور قطع نوعی اتلاف وقـت و زیر پـا نهـادن ارزشـهاي انسـانی میدانسـتم. تـا نیمه هـاي شب به پرویز فکرکردم و از اینکه بـاعث شـده بـودم محل زنـدگی اش و مسـیر زنـدگی اش را به خـاطر من تغییر دهـد احسـاس گناه میکردم . شایـد مقصـر من بودم شایـد اگر آن همه با او با صمیمیت رفتـار نمیکردم این اتفـاق نمی افتـاد و این چه حسـی بود که آرام و قرار از من گرفته بود چرا عشق او را باورکردم ؟! چرا حرفهای شبه دلم نشـست؟! چرا به جاي عصـبانیت و کوچک فرض کردن او تا این حد افکارم بر او متمرکزشده بود؟ صـبح که شد آمـاده شـدم تـا براي خریـد لوازم التحریر سـال تحصـیلی به بـازار بروم اما قصـدم این بود که سـري به خانه پرویز بزنم و از او خبري بگیرم ، با یکی از دوستانم که با هم خیلی صمیمی بودیم قرار گذاشتیم. اسم او نسیم بود و هم کیش و هم مسلک بودیم و چند سال بودکه بـا هم در یک کلاس درس میخوانـدیم قبل از رفتن سـر قرار، زنگ خانه پرویز را که سـر راهم بود زدم مادر پرویز در را بـاز کرد مرا دیـد و مثـل همیشه بـا مهربانی احوال پرسـی کرد.خیلی تعارف کرد که به خانه بروم اما قبول نکردم ازطلیعه خـانم مـادر پرویز پرسـیدم : پرویز رفت؟ گفت: آره رفت. گفتم: جـایش خـالی نباشه. گفت: خیلیم ممنون عزیز دلم ، تو را به خـدا بیا داخل بنشـین، گفتم: نه باید بروم، حالا کی بر میگرده؟ گفت: حالاها برنمیگرده، مگر به شـماها نگفت؟ گفتم: چرا گفت که قرار است به تهران برود ، مـادر پرویز سـري تکـان داد و با تعجب گفت: کجا؟ تهران؟ گفتم: آره پیش عمویش مگر نه؟ گفت: چی بگم والا ،گفتـم: مگر نرفتـه تهران؟ طلیعـه خـانم آهی کشـید وگفت : ايکـاش رفته بـود تهران. گفتم: پس کجـا رفته؟ شـما را به خـدا بگوئیـد. گفت : من فکر میکردم به شـما گفته چون به خیلیهـا گفته ، شـما که غریبه نبودیـد. گفتم: نه چیزي به مـا نگفته مگر کجا رفته؟ گفت: بیا توتا بگم. گفتم : آخر قرار دارم بایـد بروم باید براي مدرسه لوازم التحریر بخرم. همینجا بگوئید . کمی روسـري اش راسفت کرد وگفت: خدا بگم چکارش کند پسر برادرم ازکوه برگشته بود اینرا هم تشویق کردکه برود کوه. گفتم: کوه؟ یعنی به ضدانقلابها ملحق شده؟ گفت : آره بدبختی، ما هم دلمان به این یک پسـر خوش بودکه او هم همه چیز را ول کرد و رفت تقریبا باصـداي بلند گفتم: خداي من چرا اجازه دادید؟ گفت: اجازه بچه هاي امروزي که دست پدر و مادر نیست او همدیگر بچه نیسـت که به حرف مـاگوش کنـد او حالا نزدیک بیست سالش است. گفتم: خیلی اشـتباه کرده رفته خـداي ناکرده اگر برایش اتفاق بیفتد چه؟ گفت: سپردمش دست حضـرت غوث گیلاـنی. گفتم: انشاءاالله که چیزي نمیشودحالا به او دسترسـی داریـد؟ گفت: ماکه نمیدانیم کجـا هسـتند فقـط میدانیم توي کوههـاي اطراف مریواننـد. گفتم: نگفت کی برمیگردد یـاکی برایتـان نـامه میفرسـتد؟ گفت: نه اصـلاچیزي نگفت. گفتم: از برادرتان میتوانید آدرس بگیرید؟ گفت: داداشم میداندجایشان کجاست یک بار رفته به محمودسر زده، گفتم: پس از او بخواهید برایتان از پرویز خبر بیاورد یا برود با اوصحبت کند شاید بتواند او را برگرداند. گفت: حتما ما را بیخبر نمیگذارد ، آنها چون خودشان در مریوان زندگی میکنند به هم نزدیک هسـتند. گنگ و مبهوت ازطلیعه خانم خـداحافظی کرده و رفتم. افکارم پریشان شـد. احساس مسـئولیتی که میکردم صـد چندان شد اگر خداي ناکرده بلائی سـر او می آمـد و در درگیريها کشـته میشـد و یا دسـتگیر میشـد چه؟ به چه قیمت تا این حد سـرنوشت خود را به خطر انداخت؟ چرا به چنین کار احمقانه اي دست زد؟ این کار یعنی خودکشی ، این کار یعنی به پو
پوچی رسیدن، یعنی به پیشواز مرگ رفتن، خدایاچه باید میکردم؟ نمیتوانسـتم دست روي دست بگذارم براي سن وسالم تحمل چنین خبري خیلی سنگین بود وکنار آمدن با آن خیلی سنگین تر چون سبب این خبر ناگوار من بودم. ادامه دارد ....
۵ 🍃 سنگین تر چون سبب این خبر ناگوار من بودم. حس میکردم قدرت قدم برداشتن ندارم . ترسیده بودم ، میدانستم پرویز آنقدر معتقد و مبارز نیست که خود را به ضد انقلابها معرفی کند و در راه اهدافشان بجنگد او فقط از این وضـعیت و از این محیط وشـرایطی که مـن در آن بـودم فرار کرده به یـاد روزهـاي تابسـتان افتـادم هر غروب به پشت بـام میرفتم و قـدم میزدم ، آواز میخوانـدم ، کتـاب میخوانـدم و تا هنگامیکه هوا کاملا تاریک میشـد آنجا بودم ، درست روبه روي پنجره خانه آنها موهاي بلنـدم که همیشه بر روي شانه ها پریشان بود با وزش بادجابه جا میشد و با نمایش لباسهایی که هرکدام زیباتر از دیگري بود توجه هر بیننده اي را به خود جلب میکردم من او را گرفتـارخود کرده بودم بـدون اینکه چنین قصـدي داشـته باشم این اعمال در بین ما بهائیان کاملا عـادي بـود و حـتی به همین دلایـل یعنی کشـف حجـاب در نزد نامحرمـان و آوازخوانـدن زنـان و غیره خود را برتر از سـایر جوامع میدانستیم و به تبلیغ این عقاید و این اعمال میپرداختیم. فکر میکردم اگر اوکشته شود من مسئول جان او هستم. اما هیچ کاري از دسـتم ساخته نبود. دیگر به او هیچگونه دسترسی نداشتم هر راهی که به نظرم میرسید مسئله دیگري به خاطرم می آمد و راه حل را به بن بست میکشـید. نسیم را دیدم که سر ایستگاه منتظر من بود. از تاکسی پیاده شدم و به سمتش رفتم حال وحوصله همیشگی را نداشتم. نسیم گفت : چیه تو فکري؟ همه چیز راجسته و گریخته برایش تعریف کردم خیلی با بیخیالی گفت : خوب به توچه؟ یار و دوست داره کشـته شود اداي عاشـقان سینه سوخته را در آورده به توچه ربطی داره؟ گفتم: نسیم تو او را نمیشناسی از بچگی با او بزرگ شدم پسر توداري است خیلی کم حرف میزند ولی اصلا بیجهت حرف نمیزندتا به حال نتوانسته ام از او ایراد بگیرم افکار بلندي دارد نمیدانم چرا اینکار راکرد؟! نسیم گفت: حالامیخواهی چکار کنی؟گفتم : اصلا نمیدانم ولی هرطورشده پیدایش میکنم که برش گردانم. نسـیم گفت : ا...جـدي؟ یعنی میخـواهی به اوجـواب مثبت بـدهی؟ گفتم : نه بابـا میخـواهم به او بگویم برگردد. گفت : برگردد که چی؟ مگر چیزي تغییر کرده؟ توکه نمیتوانی با او ازدواج کنی. گفتم : دارم دیوانه میشوم نسیم تو بگو چکارکنم؟ نسیم گفت : ولش کن بیخیال ، اگر به او بگوئی برگرد یعنی دوستت دارم اگر هم بگوئی برگرد باز هم مثل سابق با هم باشـیم ولی مثل شـمع بسوز و بساز خوب همان جـا بسوزد و بسازد بهتر است. با عصـبانیت گفتم : ا... نسـیم لوس نشو، جدي حرف بزن ، بگو چکار کنم؟ چطوري او را برگردانم؟ بیچاره مادرش، نسـیم خندید و گفت : بگو توي گلوي خودم گیر کرده حالا که رفته عزیز شـده اگر اینجـا بود منتظر شـاه پریـان میشـدي حالا که رفته گرفتـارش شـدي . گفتم : نه بخـدا... فقط ايکاش اینطوري نمیشـد. اصـلا بـاورم نمیشود اگرخـداي نکرده بمیرد چه؟ نسـیم گفت: هیچی یـکم جنون به مجنونهـاي تاریـخ اضافه میشود. گفتم : لعنتی دارم باهات جـدي حرف میزنم. نسـیم باصـداي بلند خندید و گفت : خوب پیغام بده برگرد من هم دوسـتت دارم ولی به توقول ازدواج نمیدهم. گفتم: چطور پیغام بـدهم؟ گفت: یکی از دوسـتان داداشم رفته کوه و برگشـته. پرسـیدم : یعنی توبه کرده؟ گفت : آره امـان نـامه گرفت و برگشت برو سـراغ او ازش بپرس چطور بایـد به او پیغـام بـدهی. گفتم احمقانه است بابا. خوب میگویـد بایـد از طریق کسـی که میدانـد کجـاست پیغام بـدهی، گفت: خوب حالا شایـد یک راه حل بهتري داشت. گفتم: راست میگویی از دست روي دست گذاشـتن بهتر است. خرید کردن ما وصحبتهاي بین راه ما حدودا دو ساعت طول کشید. وقتی به خـانه رسـیدم مامـان حاضـريهاي سـفره را آمـاده کرده بود. پـدر در کنـار شوفـاژ مثل همیشه رادیوي قرمز رنگش را روي سـینه گذاشـته و به پشتی مخصوصش تکیه داده بود مامان جاز آشپزخانه صدا کرد اومدي عزیزم؟ اول به بابام سلام دادم و بعد به آشپزخانه رفتم. خیلی گرسـنه بودم و هیـچ غـذائی بهتر از غـذاهاي مادرم نبود. اشـتها آور وخوشـمزه غالبا سالاد پر از سـس هم که با ماست و روغن زیتون و فلفل درست میکرد در کنار غذا بود. گفتم: خسـته نباشـی مامان جون. گفت: توخسته نباشی، خریدکردي؟ گفتم: آره خریدم. گفت : سـفره را په نکن به خـاطر تو ما هم نهار نخوردیم. گفتم البته به جز کباب بابا. خندیـد و گفت : تا چشم حسود کور . بابـا طفلی ازصـبح زود قبـل از طلوع بیـدارشـده تا الان سـر پاست میخواهی آن یک ذره کباب را هم نخورد و خـداي ناکرده از پا بیفتـد. گفتم: غلط بکنم. الهی صـد و پنجاه ساله
شود، فـدایش بشوم الهی، شوخی کردم. باباصـداي ما راشـنید
🍃 گفت: چی شـده چی میگوئیـد شـما؟ قیافه پدرم با آن عینک دوربین که چشـمانش را بزرگتر نشان میداد و با پوست سبزه آفتاب سوخته و لب و دهانی متناسب با ترکیب صورت خیلی جذاب بود ، شـروع کرد به شوخی کردن شـنیده بودم درسنین جوانی مجلس گرم کن همه اهل محل و گل سرسـبد همه دوست و آشـنا بود ولی حالا که تقریبا پیر شـده بود به مرز هفتاد میرسـید کمتر شوخی میکرد. باصـدايی کپیر زن غرغرو گفت زودتر غـذا را بیاور. خندیـدم و سـفره را انـداختم وحاضـري ها و برنج وخورش قورمه سبزي را توي سـفره چیدم ، با آن همه اشتیاق وقتی سـرسفره نشستم به یاد پرویز همه اشتهایم بسته شد و دیگر فقط غذای مرا با قاشق به هم میزدم و چیزي نمیخوردم. مامانگفت: این همه چشـمت میدوید چرا درست نمیخوري؟ گفتم : مامان میدانی چیشده؟ پرویز رفته کوه. پـدرم سـري تکـانداد و گفت ايداد بیداد. مـادرم گفت: واي بـدبخت جگرسوخته مـادرش چرا این دیوانگی را کرده؟ گفتم : نمیدانم ولی از پرویز بعید بود نه؟ مامان گفت: طفلکی ها تحت تأثیر ضدانقلابها هستند گول میخورن. پدرم گفت: اگر میدانسـتند عمر این رژیم چقـدره خودشـانرا به کشـتن نمیدادنـد. گفتم بابا خیلی مطمئنی ، واقعا از پیش گوئیهاي حضـرت بهـاءاالله است؟ بابـا گفت : آره دخترم ، ردخور نـداره ، دیگه آخراي عمرشـان است. گفتم : مگر چیشـده؟ گفت : بعضـی از شـهرها شلوغ کردنـد . نهـار را که خوردیم مامـان گفت: الان بچه هـا می آینـد زود جمع کن وظرفها را بشور. منظور از بچه ها خواهرها و برادرها بود که هفته اي یدو مرتبه براي سـر زدن به خانه ما می آمدنـد البته نه همه آنها چون دو تا ازخواهرها ازدواج کرده و ازسـنندج رفته بودنـد یکی از برادرهـاي بزرگم هم که قضـیه اش مفصـل است براي تبلیـغ به آفریقـا سـفرکرده بود یکی از برادرها هم که به آلمان رفته بود بهمن هم که سـرباز بود و مرخصـی نداشت. اول خواهر بزرگم با همسـر وسه فرزندش آمدند بعد سه برادر و زن برادرهایم که آنها هرکدام سه فرزند داشتند رسیدند خانه خیلی شلوغ شد بچه ها داخل اتاق پذیرایی بازي میکردند و بزرگترها باصـداي بلنـدحرف میزدنـد و میخندیدند و من چه حالوو هوائی داشـتم فکر میکردم اتفاقووبزرگی در زندگیم رخ داده اما در مقابل اتفاقاتی که بعدها رخداد و مسائلی که در زندگیم پیشوآمد این مسئله کوچک و ناچیز بود. ايکاش همه مسائل زنـدگیم به همین سـادگی بود. به همین کوچکی امـا نمیدانم خـدا چه قـدرتیو در من دیـده بودکه تـا این حـد مسائل زنـدگیم را پیچیده و بغرنج کرده بود با اینو حال تمام مشـکلات وسـختیهائی که در زندگی داشـتم لحظه به لحظهو اش را دوست داشـتم و هیچ وقت آرزو نمیکردم ايکاش به وجود نیامـده بود یا اینکه آرزوي مرگ کنم. زندگی را با تمام این پستی و بلندیها دوست داشـتم براي رسـیدن به خواسـته ها و براي رسـیدن به ایـده آلها و براي رسـیدن به کمـال حقیقی و ارتقـاء روح انسـانی بـا تمـام کمبودهـا و دشواريهـا میجنگیـدم. تنهـا چیزيکه مرا در زنـدگی می آزرد ندانسـتن بـود و نتوانسـتنو که براي رفـع هر دو تمـام تلاش خود را میکردم هنوز اول راه بودم و تازه از ایام نوجوانی خارج شده بودم و به همه چیز باشور وشوق خاصی برخورد میکردم و همه چیز برایم جـذاب و زیبـا بود و زیبـاجلوه میکرد و براي هر لحظه از زنـدگی معنیو مفهوم زیبـائی میساختم. با هیجانات روحی خویش به همه لحظـاتم بهـا میدادم و برایش ارزش قائـل بودم. همه اعضـاء خانواده من مسـئولیتهایی در تشـکیلات داشـتند. برادر دومم به همراه همسـرش فعالیتهاي زیادي داشـتند که هرکدام عضو چندهیئت و چند لجنه بودند از اینرو بیشتر از بقیه مورد قبول بودنـدطوري که درخـانه ما حرف اول را برادرم میزد و هیـچکس به خودش حق نمیداد که غیر از خواسـته و رأي او عمل کند و در هر موردي هم اول با او مشورت میشد و در نهایت تصـمیم و رأي او جامه عمل میپوشید البته نا گفته نماندخصوصیات اخلاقی اوطوري بود که مردم خارج از جامعه بهائیت هم رويا وحساب میکردند و او را قبول داشتند اما در خانه این مسئله شدت داشت چرا که او و همسـرش از همه تشـکیلاتی تر بودنـد و به اصـطلاح از همه با ایمانتر محسوب میشدند. این برادرم نامش سـلیم بود و همسـرش سودابه نـام داشت. بعـد از دقـایقی که درباره کار و مسائل روزمره صـحبت شـد سـلیم رو به من کرد وگفت: آقاي پارسـا پیغـام داده بود که با توحرف بزنم. گفتم: راجع به چه؟ گفت راجع به تسـجیل شـدنت. باز هم تکرار قضـیه اي که حـدود دو سـال مرا در تنگنا و فشار روحی قرار داده بود. گفتم: باز هم
شـروع شـد؟گفت: یعنی چه؟ تو بایـد تکلیفت را روشن کنی. اینطور