کیلومتر راه مانـده به حرم مقـدس امام رضا (ع) پیاده به زیارتش بروي، او هم همین نذر را کرده بود
ادامه دارد ....
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔎 تو پایان هر جستجوی منی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروفایل
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔰 نگاه واقع بینانه به ازدواج یعنی اینکه خانم بداند شوهر آیندهاش، غول چراغ جادو نیست!
آقا هم بداند، خانم آیندهاش، مجموعهای از تمامی تصورات فانتزی کارتونی که میشناسد نیست!
شما آنچه تکمیل کنندهی «خود»شما است، نیاز دارید
یعنی همسر.
نه کم سر و نه پُر سر !!!
#ازدواج_عاقلانه
مطلع عشق
کیلومتر راه مانـده به حرم مقـدس امام رضا (ع) پیاده به زیارتش بروي، او هم همین نذر را کرده بود ا
#سایه_شوم
#قسمت سی و چهارم
بالأخره مرخص شد و درسـت ، است که هنوز تکلیف پـاي او روشن نبود و علت اینکه بهائی بود نـذرش را هنوز ادا نکرده بود اما امام رضا (ع) حاجت او را داده و
با اینکه همه دکترها به او دسـتور قطع پا را داده بودنـد با پاي خودش از بیمارسـتان مرخص شد و چندین سال هم با همان پا زندگی
کرد. بیشتر دکترها میگفتنـد عفونت اسـتخوان او به حدي شدید است که ممکن است به قلبش ریخته و او را از بین ببرد. زمانی که
در بیمارستان بودگاهی که با او تماس میگرفتم میگفت چند نفري مرا بلند میکنند تا جابجایم کنند اما نمیتوانم چون زخم بستر
گرفته و پشتم زخم شده و پاهایم هم هنوز پر از آتل است همه برایم گریه میکنند ولی من به آمدن تو دلخوشم اگر تو بیایی همه
چیز خوب میشود حتی درد پـایم را فراموش میکنم. تـا آنروز کسـی را تا این حـد در حسـرت دیـدار همسـرش بیتاب و بیقرار
ندیـده بودم. صدايم را که میشـنید گوئی بال و پر میگرفت و به پرواز درمی آمد. خانواده بهروز هم با وجودي که آن همه تهمت
شنیـده بودنـد و آن همه بد دیده بودند بدون هیچ کینه و کدورتی حاضـر شده بودند که به محض اینکه بهروز توانست روي ویلچر
بنشـیند او را به سـنندج آورده و مرا برگردانند. چند ماه دیگر به همین منوال گذشت و براي بهروز هر روز به سیاهی شب گذشت و
هر شب بسان آتشی گدازان و من بلاتکلیف و پشیمان از اینکه چرا افسار زندگی ام را به دست دیگران داده و او را تا
این حـد تنها و درمانده گذاشـته ام و پشـیمان از اینکه چرا او را نفرین کردم درحالی که یکبار از نرجس شـنیدم که گفت: به نظر
من نصف نفرین به خود نفرین کننـده برمیگردد، و من هم واقعـا عـذاب این اتفـاق ناگوار را میکشـیدم. در این چنـد ماه چنـد بار
خانواده بهروز پیغام فرسـتادند که میخواهنـد به دنبال من بیاینـد اما سـلیم به آنها گفته بود : بهروز بایـد خودش بیایـد و تعهـد کتبی
دهد. سـنگدلی و بیرحمی سـلیم از شـیرين بود که مادرم به او داده بود بلکه از زمانی که در راسـتاي پیشبرد اهداف تشکیلات قدم
برمیداشت چیزي به اسم عاطفه گوئی در او مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غیر قابل انعطاف و سنگی کرده
بود. پس از چند ماه جواب نامه هايم کرر و پی در پی بهروز به محفل ملی آنها را وادار کرده بود که درخواست او را اجابت کرده و
با مشورت با سـلیم و متقاعـد کردن او دسـتوري صادر کننـد. دسـتور از محفل تهران صادر شـد. مبنی بر اینکه رها حتما بایـد به نزد
همسرش بازگردد و ناقل این پیام و این دستور اکید مسعود بود.سلیم هم به ناچار پذیرفته بود. از این رو در تصمیم گیري و مشورت
بـا محفل ملی نتیجه بر آن شـد که من برگردم و جالب اینجا بود که وقتی این پیام را به من ابلاغ میکردنـد طوري وانمود میکردند
که محفـل ملی از ابتـدا بـا برگشـتن من موافق بوده و این من بودم که نمیپـذیرفتم و مسـعود میگفت: نتیجه سـرپیچی از دسـتورات
یاران الهی(محفل ملی) همین میشود که چنین تصادفی پیش آید و این همه مشکل به بار آورد و وقتی من به این حرف و این نوع
برخورد اعتراض کردم گفت : تو که دچار تردید شده بودي باید زودتر با یاران الهی مشورت میکردي آنها از همان
ابتدا با ماندن تو درسـنندج موافق نبودند و حالا دیگر دستور اکید داده اند که برگردي اگر سرپیچی کنی بدترین عذابها در انتظارت
خواهـد بود من که خواست قلبی ام برگشـتن به نزد بهروز بود پیغام دادم که به دنبالم بیاینـد سه روز بیشتر به تمام شـدن مدت تربص
نمانـده بود من به محفل سـنندج اطلاع دادم که از درخواست طلاقم منصـرف شده ام تا با اتمام این مدت دردسـر تازه اي پیش نیاید.
بالأخره یـکروز خـانواده بهروز با گشاده روئی و برخوردي خوب و محبت آمیز همراه بهروز که کاپشن تازه خوش رنگی پوشـیده
بود و او را جـذاب تر از پیش کرده بود وارد حیاط شدنـد، بهروز زیر بغلهایش عصا داشت و موهاي مشـکی و پرپشـتش برق میزد. از
دور درخشـش نگـاه گرم و پر اشتیاق بهروز را از داخل حیاط دیـدم و به اسـتقبال آنها رفتم و من هم با برخوردي گرم وصـمیمی به
آنها خوش آمد گفتم و از آنها به خاطر همه چیز عذرخواهی کردم.
اعضاي محفل هم درخانه ما دعوت داشـتند تا به قضیه تقاضاي طلاق من فیصـله دهنـد. جلسه اي برگزار شـد و چون دسـتور بـازگشت من از محفـل ملی تهران صادر شـده بود همه ناگزیر به اجرا
بودنـد و به جز تمکین راه دیگري نبود. برادرهـا خصوصا سـلیم از این مسـئله خیلی ناراحت بودنـد اما من مشـتاق بودم که به خانه ام
برگردم و فکر میکردم اگر سـیاست خانواده بهروز را داشـته باشم که مسائل و مشـکلات زندگیشان را از محفل مخفی میکردند و
خودشان مسـتقل عمل میکردنـد میتوانم زندگی راحتی داشـته باشم و معتقد بودم که خوشـبختی یعنی رسـیدن به کمال حقیقی و
براي رسیدن به این هدف برایم فرقی نمیکرد کجا باشم و با چه کسی زندگی کنم خصوصا که فکر میکردم بهروز دیگر سرش به سنگ خورده و خیلی تغییر کرده است. او زجر زیادي کشیده بود و قدر عافیت میدانست، در طول جلسه چشم از من
بر نمیداشت.
🔻رسیدگی به ظاهر
لباس بلند و خوش رنگی به تن کرده و دست به سـینه نشسـته بودم مناجات شـروع طبق معمول با من بود. سـلیم از اول تا آخر جلسه
اصـلا صـحبت نکرد و از اینکه بـاخته بود خیلی نـاراحت بود و بهـانه اش این بود و به من میگفت: رهـا تلافی اینروزها را سـر تو
در می آورند. بالأخره فرداي آنروز من همراه همسـر و خانواده همسـرم به همدان برگشتم، ما حرفهاي زیادي براي گفتن داشتیم. از
تمـام روزهـاي تنهائی ، از زجرها و شـکنجه هاي روحی و جسـمی. وقتی از درد کشـیدن بهروز برایم تعریف میکردنـد من بی اختیار
اشـک میریختم و آنهـا نهـایت محبت را به من میکردنـد گوئی هیـچ اتفـاقی نیفتـاده و کوچکـترین دلخوري از من و خـانواده من
ندارنـد. مـادر شـوهرم سـرم را روي سـینه اش میگـذاشت و میفشـرد و هر لحظـه خـدا را شـکر میکرد و از اینکه برگشـته ام اظهـار
خوشـحالی میکرد. پـدر شوهرم نیز بـاکلام و بی کلام محبتش را ابراز میکرد. در بین خـانواده مهربـان و خونگرم آنهـا احساس
آرامش میکردم و برادرهـاي بهروز را مثـل برادرهاي خودم دوست داشـتم و به تنها خواهرش سـمیرا ازصـمیم قلب علاقه منـد بودم
روزي دو بار پاي بهروز را پانسمان میکردم، استخوانهاي او کاملا بیرون بود و از گوشت و پوست چیزي زیادي نمانده بود. یکی از
پاهـا کاملا خوب شـده بود و پـاي دیگرش که پانسـمان احتیـاج داشت از ناحیه مـچ بی حس شـده و خم و راست نمیشـد، همیشـه
عفونت میکرد و او شبها تب شدیدي داشت. مرتب با آب اکسیژنه و بتادین شستشو میدادم. انگشتهایش چون حس
نـداشت هر روز خورده میشـد و هر روز زخمی و خون آلوده بودنـد. کم کم طوري شد که بهروز به راحتی میتوانست راه برود اما
زخم پایش به علت بی حس بودن انگشـتها خوب نمیشـد بایـد دائما پانسـمان میشد، با این وجود ایام بسـیار شـیرینی را با یکدیگر
میگذرانـدیم. شب و روز در کنـار هم بودیم و من هرگز هیـچ حرکت مشـکوکی که حـاکی از معتـاد بودنش باشـد از او مشاهـده
نکردم. هر سـال بـه همراه همـه اعضـاء خـانواده و فامیـل بـه شــمال میرفـتیم و ویلایی اجـاره کرده و بـا هـم بـه تفریحـات سـالمی میپرداختیم
بـا بهروز تقریبـا همه شـهرهاي ایران را گشتیم، پـدر او از لحـاظ مادي به ما کمک میکرد. بهروز را بطه خیلی خوبی با پدر و مادرم و همچنین برادرهایم داشت و ما هر ماه به دیدن خانواده من میرفتیم و یکی دو روز آنجا میماندیم. روزها و شبها به
همین منوال میگـذشت و من برحسب افکار و عقایـد گذشـته تنها دغـدغه ام این بود که اوقاتم بیهوده تلف نشود و معتقد بودم اگر
دچار روزمرگی شوم و زنـدگیم را بـدون خـدمت به دیگران و انجام کارهاي مثبت بگـذرانم به تباهی رفته و مغبون شده ام. با چنین
زمینه ذهنی یـکروز خـانم نـدیمی که همسـر یکی از معـدومین بهـائی بود ، که در اوائـل انقلاب به جرم جاسوسـی و همکـاري با
ساواك اعـدام شـده بود ، بعـد از کشـته شـدن همسـرش او را جانشـین و عضو محفل همـدان کرده بودنـد، مرا به صـرف عصـرانه به
خـانه اش دعوت نمود ، او فـال قهوه میگرفت. قیـافه اش کاملا شبیه رمالها بود و همه به فالهایی که با قهوه میگرفت اعتقاد داشـتند.
پدر شوهرم وقتی فهمید او مرا دعوت کرده مضطرب شد و دنبال راهی میگشت تا مرا از رفتن به این میهمانی منصرف کند اما هیچ
بهانه اي وجود نداشت. بالأخره به خانه اش رفتم و پس از خوردن یک شیر قهوه باکیک خانم ندیمی شروع به گرفتن
فـال من نمـود و فنجـانم را در دست گرفته و میچرخانـد و بـا دقت به آنهـا نگـاه میکرد و بالأخره طـوري که تعجب خـودش هم برانگیخته شـده باشـد گفت: و ايواي رهـاجون چه چیزهـائی میبینم چنـد قله مـوفقیت که تو بر روي آن هسـتی یعنی موفقیت هـاي
بسـیار بزرگی کسب میکنی که به تو شـهرت میدهـد، چقـدر بلند پروازي، عاشق خدمت به دیگران، دائما دنبال چیزي میگردي
ادامه دارد....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۶
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
🔻اگر فکر میکنید محتواهایی که جهت آماده سازی افکار عمومی و عادی سازی #همجنسبازی تولید میشوند، فقط در محصولات غربی پیدا میشود، اشتباه میکنید.
🔺بعنوان نمونه پست درون تصویر را مشاهده کنید.
🔹اگر خیال میکنید این پست صرفا برای بیان یک نکته درباره زندگی اسبهای دریایی است، حتما باید به افزایش سواد رسانهای خود اهمیت بدهید.
⚠️ #جنگ_نرم یعنی همین، آنقدر نرم و آرام که بدون توجه و دقت کافی هرگز متوجه آن نخواهید شد.
💢 پ.ن: شاید در حال حاضر چنین محتواهایی را کمتر مشاهده کنید، اما اگر الان فکر مناسبی برای جلوگیری و مبارزه با این هجمه رسانهای نکنیم، قطعا فردا دیر خواهد بود.
#هوشیار_باشیم
❣ @Mattla_eshgh
🔻استودیو #مارول که پیش از این در فیلم اترنالز، ابرقهرمانی همجنسباز به نام فاستوس را به نمایش کشیده بود.
https://eitaa.com/ResanehEDU/1988
💢 حالا در نسخه جدید فیلم دکتر استرنج، دختر ابر قهرمانی را نمایش میدهد که والدینش دو زن همجنسباز هستند.
🔹 از سوی دیگر مارول از #مرد_عنکبوتی همجنسباز خود با نام Web-Weaver رونمایی کرده که در کمیک Edge of Spider-Verse حضور خواهد داشت.
⚠️ امپراطوری رسانهای غرب با معرفی ابرقهرمانان همجنسباز در کنار ساخت بازی، کارتون، فیلم، اسباب بازی و محتواهایی با المانهای #همجنسبازی سعی در عادی سازی و قبح شکنی این گناه و فحشای بزرگ برای نسلهای آینده دارد.
❓آیا ما برنامهای برای اقدام علیه این هجمه سنگین رسانهای داریم؟
❣ @Mattla_eshgh
دانلود رایگان
✅کتاب دانستنیهای سایبری - جلد چهارم: کودکان و فضای مجازی ، مجموعه ای از هشدارهای پیشگیرانه سایبری حوزه کودک و نوجوان را شامل میشود و شما را با شیوههای مجرمانه در بستر اینترنت و راهکارهای پیشگیری از آنها در حوزهی تعامل کودکان و نوجوانان با فضای مجازی آشنا میکند.
✅ لینک دانلود: https://www.ketabrah.ir/go/b66428/3fe0d7
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
❣ @Mattla_eshgh