eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نجات یک کودک پس از شصت ساعت از زیر آوار توسط نیروهای هلال احمر ایران بعد از زلزله ترکیه و سوریه ،یه عده میگن چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. تو کشور خودمون خوی زلزله اومده، اینو درست کنیم، ترکیه وسوریه رو ول کنید ببینید الان این نیروهای هلال احمر که تو ترکیه وسوریه هستن مثلا در آواربرداری کمک میکنن، هیچ کاربردی در خوی ندارن و اگه سوریه و ترکیه هم نرن، تو کشور خودمون باید بیکار بشینن. خوی الان نیاز به آوار برداری یا این مسائل نداره. خوی تقریبا به یک ثباتی رسید، مردم هم در کمپ‌های هلال احمر مستقر شدن، غذای گرم به دست‌شون داره میرسه. تنها مسأله‌‌ای که هست اینه که سیزده هزار منزل نیمه‌تخریب شده که قابل ترمیمه، باید به اون رسیدگی بشه که دولت وام تدارک دیده برای این قضیه، حدود هزار تا خونه هم کامل تخریب شده که دولت در شهر میخواد خونه برای این عده رهن کنه تا مجدد خونه ساخته بشه کمک‌‌های مردمی برای خوی انقدر زیاد بوده که تو توزیع به مشکل خوردن، حتی میگن دیگه کمک نفرستید. درکل وضعیت خوی الان بحرانی نیست. ولی سوریه و ترکیه وضع فوق بحرانیه، اگه نیروهای هلال احمر اونجا نبودن همین فرد بعد شصت ساعت زنده بیرون نمیومد، جون تک تک آدم‌ها مهمه. باید کمک کرد. بخصوص که باید سریعتر ایران و دیگر کشورها کمک میکردن. الان دیگه وارد روز چهارم داریم میشیم و هرکس زیر آوار هستش کم‌کم میمیره. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 ترند شدن homeschool (مدرسه خانگی) در توئیتر آمریکا در پی نگرانی والدین از ترویج انحرافات جنسی ناشی از برای کودکان در مدارس ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴چه تصویر پر معنایی؟ 1⃣ دکتر رئیسی استوار نامه سفیر زیمبابوه را دودستی تقدیم می کند 2⃣ استوار نامه سفیر فرانسه که میخواست سپاه رو تروریستی اعلام کنه و قرار بود ایران را تحریم دیپلماسی هم بکند... اما حالا سفیرش با خفت اومده ... اقای رئیسی، استوار نامه سفیر فرانسه را یک دستی به او میدهد.... 👌احسنت بر دکتر رئیسی... ‌❣ @Mattla_eshgh
به نظرتون طبیعی هست که در آپارات استاد پناهیان فقط 27 هزار فالور داشته باشه؟ تا حالا دیدید آپارات یک ویدئو از استاد پناهیان را به شما پیشنهاد بده؟ چقدر پروتوکل های هوش مصنوعی آپارات در عدم نمایش سخنرانی های اساتید انقلابی نقش داشتند؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
در مقابل کانال چرتی مثل این کانال بالای 160 هزار فالور دارد! چقدر پروتوکل های هوش مصنوعی آپارات در نشر گروه های مثل BTS و موسیقی های غربی و تبلیغات کانال های سبک زندگی غربی نقش داشتند؟ مجموعه های امنیتی رصد کنند. در آپارات چه می گذرد؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۱۶ می‌رسیم به خانه امن ، و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم. قفل و بست ا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۱۷ طوری می‌سوزاند ، که درد خود زخم از یادم می‌رفت. می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم ، مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است. مثل عمل جراحی ست. کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون. وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی. خون‌های دور زخم را پاک می‌کنم و با گاز استریل می‌بندمش. می‌شود با دردش کنار آمد و فکر نکنم خیلی دست و پا گیرم بشود. برمی‌گردم به اتاقم و لباسم را عوض می‌کنم. ساعت دوازده شب است ، و دارم از کوفتگی و خستگی بیهوش می‌شوم؛ اما نمی‌خواهم بخوابم. در تخت دراز می‌کشم ، و بجای تلاش برای حل معادله چندمجهولی امشب، برنامه‌ای برای احسان می‌چینم... *** تا گردن سرش را کرده توی صفحه گوشی ، و نشسته پشت فرمان؛ ز غوغای جهان فارغ. دو روز است که افتاده‌ام دنبالش ، تا در یک موقعیت مناسب، گیرش بیاورم. کلا آدم گیجی ست. خب می‌دانید، کارش اصلا عاقلانه نیست. آدم باید حواسش به دور و برش باشد؛ وگرنه ممکن است یک نفر درِ ماشینت را باز کند و ناغافل بنشیند توی ماشین و اسلحه‌اش را روی پهلویت بگذارد و بگوید: -تکون بخوری من می‌دونم و تو! دقیقا کاری که من الان کردم هم همین بود! احسان از ترس نفسش بند آمده ، و دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی؛ اما نمی‌تواند. - یه طوری بهش درسِ حواس‌جمعی دادی که فکر کنم دیگه شب‌ها هم با چشم باز بخوابه. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۱۸ کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده. احسان به سختی لب‌های خشکش را می‌جنباند: - آقا هرچی پول می‌خوای می‌دم... اصلا بیا این سوئیچ ماشین... اینم موبایل... این ساعت... ساعت مچی طلایی رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشد. خنده کمیل که صندلی عقب نشسته شدیدتر می‌شود و بریده‌بریده میان خنده‌هایش می‌گوید: - انصافا... اگه یکم تلاش می‌کردی... خفت‌گیرِ خوبی می‌شدی... حیف نمی‌شود الان جوابش را بدهم ، یا به شوخی‌اش بخندم؛ چون ممکن است احسان که تا الان فکر می‌کرد من یک سارق مسلح هستم، فکر کند من یک سارق مسلح دیوانه‌ام! می‌گویم: - تو چقدر ترسویی پسر! کاریت ندارم. نترس. بدون این که جلب توجه کنی راه بیوفت برو جایی که میگم. فقط سرش را تکان می‌دهد ، و اطاعت می‌کند. سخت نفس می‌کشد. فشار اسلحه‌ام را از روی پهلویش برمی‌دارم؛ اما آن را همچنان می‌گیرم به سمتش. آرام و با صدای گرفته‌ای که شبیه ناله است می‌گوید: - تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟ - راه بیوفت تا بهت بگم. انقدر هم تابلو نباش. سوئیچ را می‌چرخاند؛ اما یکی دوبار استارت می‌زند و نمی‌تواند ماشین را روشن نگه دارد؛ بس که دستانش می‌لرزند. کمیل می‌گوید: - زیادی خوف شدی عباس. یکم بخند خب. نمی‌دانم اینجور وقت‌ها ، چه شکلی می‌شوم که طرف مقابلم را کلا به درجه لالی و رعشه و تشنج می‌رسانم!؟ فقط کمی لب‌هایم را کج می‌کنم که شبیه خنده به نظر برسد. بالاخره با سومین استارت، ماشین روشن می‌شود. دوباره ساعت طلایی رنگش زیر نور آفتاب برق می‌زند. می‌گویم: - طلاست؟ نگاه لرزانش بین من و شیشه جلوی ماشین می‌چرخد و با حالتی عصبی سرش را تکان می‌دهد: - آ...آره... می‌خوایش؟
🕊 قسمت ۴۱۹ کمیل می‌زند زیر خنده و من فقط نیشخند می‌زنم: - حکم طلا برای مرد مسلمون چیه؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد. چشمانش قرمز شده‌اند. لبانش را تکان می‌دهد برای دادن جواب؛ اما صدایش خارج نمی‌شود. می‌گویم: - تو که بچه شیعه‌ای، هیئتی هم هستی، هیئت می‌چرخونی، زشت نیست ساعت طلا دستت باشه؟ - تو... اینا رو... از کجا... بجای جواب، راهنمایی‌اش می‌کنم برای مسیر. مقصد خاصی مدنظرم نیست البته. فقط می‌خواهم کمی در خیابان‌ها بچرخیم که بتوانیم با هم گپ بزنیم. دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد که لرزشش را پنهان کند. تحکم می‌کنم: - گوشیتو بده! - چ... چرا؟ اسلحه را تکان می‌دهم ، که دوباره یادش بیاید قدرت دست کیست و صدایم را می‌برم بالا: - گفتم بده! گوشی را دودستی تقدیمم می‌کند. باتری گوشی‌اش را در می‌آورم و می‌اندازمش روی صندلی عقب. هرکس دیگر جای من بود ، و چنین جنایتی در حق گوشیِ نازنینش می‌کرد، حتما با یک داد بلند با این مضمون مواجه می‌شد که: - هوی! چته؟ چه غلطی می‌کنی؟ که البته بخاطر حضور پربرکت اسلحه‌ام، احسان مجبور به سکوت است. می‌گویم: - من خیلی چیزا ازت می‌دونم. مثلا می‌دونم همیشه بعد از مراسم هیئتتون، فیلم‌های مراسم رو می‌فرستی برای یه دخترخانم مذهبی که خارج زندگی می‌کنه تا اونم به فیض برسونی. این را که می‌شنود، ته‌‌مانده رنگی که روی صورتش بود هم می‌پرد و می‌شود مثل یک دیوار گچی. حتی یک قطره خون هم نمی‌ماند در مویرگ‌های صورتش انگار. به تته‌پته می‌افتد: - مممن و... مممینا... هم رو دوست داریم...
🕊 قسمت ۴۲۰ - می‌دونم. منم نگفتم چرا دوستش داری. اصلا مطمئنم نیتت ازدواجه مگه نه؟ امیدوارانه سرش را تکان می‌دهد و سوالش را برای سومین بار تکرار می‌کند: - تو کی هستی؟ - من کسی هستم که شدیداً از آدم‌هایی که بخوان امنیت جانی و روانی مردم رو بهم بزنن، بدم میاد. برام هم فرقی نمی‌کنه با کی طرفم؛ ولی وقتی ببینم یه عده توی لباس پیغمبر دارن نقشه دشمن رو تکمیل می‌کنن، دیگه حسابی کفری می‌شم. - خب اینا چه ربطی به من داره؟ - آهان... سوال خیلی خوب و به‌جایی کردی. شما گل پسر، داری دقیقا همون کاری رو می‌کنی که روی اعصاب منه؛ یعنی تکمیل نقشه دشمن، به اسم هیئت امام حسین! این را که می‌شنود، کمی برافروخته می‌شود و صدایش را می‌برد بالا: - نقشه دشمن کدومه؟ تو این مملکت هیئت گرفتن هم جرمه؟ - خودت رو به اون راه نزن. هرکی ندونه، تو خوب می‌دونی داری چکار می‌کنی. - من دارم چکار می‌کنم؟ خب دارم هیئت می‌گیرم. اون فیلمایی که برای مینا می‌فرستم، توی همه دنیا پخش می‌شه. دارم تبلیغ تشیع می‌کنم توی سطح بین‌المللی؛ کاری که شماها عرضه‌شو ندارین. - آقای باعرضه، خودت از حرفات خنده‌ت نمی‌گیره؟ قمه زدن تبلیغه؟ کدوم آدم عاقلی وقتی فیلم قمه زدن شماها رو ببینه جذب تشیع می‌شه؟
🕊 قسمت ۴۲۱ زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! می‌گوید: - چی از جونم می‌خوای؟ - آ باریکلا. داری سوالات درست و حسابی می‌پرسی. فقط می‌خوام بدونم مینا کیه؟ رگ میان دوابرویش برجسته می‌شود و اخم می‌کند: - به مینا چکار داری؟ - نه دیگه نشد. الان وقت غیرتی شدن نیست. فقط بگو کیه. سرش را می‌اندازد پایین و پوسته‌های کنار ناخنش را می‌کَنَد. آرام می‌گوید: - با هم توی مسجد آشنا شدیم. خیلی دختر خوب و نجیبیه. - اونوقت این دختر خوب و نجیب بهت گفته برای کدوم سرویس جاسوسی کار می‌کنه؟ دوباره حالت تهاجمی می‌گیرد: - چرا انگ می‌چسبونی بهش؟ - انگ نیست پسرجون. ببین، کاری که مینا داره می‌کنه هدایت تشکیلات شماست و اینو خودت می‌دونی. و اونم قطعا یه مافوق داره که بهش می‌گه چکار کنه. - به من هیچی از اینا رو نگفته. اسلحه را دوباره به رخش می‌کشم و می‌گویم: - بزن کنار! صدایش پر می‌شود از عجز و التماس: - آقا غلط کردم... - گفتم بزن کنار! کنار همان خیابانی که هستیم، پارک می‌کند. جدی‌تر و عصبانی‌تر از قبل می‌گویم: - تو چشمای من نگاه کن! نگاه می‌کند. چشمانش سرخ شده‌اند و می‌لرزند. می‌توانم از چشمانش ترس و محافظه‌کاری را بخوانم؛ اما دروغ را نه. می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟
🕊قسمت ۴۲۲ می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست؟ - فارسی بلد بود... خب ایرانی بوده دیگه! دهان باز می‌کنم که یک تشر دیگر به او بزنم؛ اما خودش پیش‌دستی می‌کند و سریع می‌گوید: - لهجه‌ش یه جوری بود. یعنی با این که بریتانیا بزرگ شده بود، انگلیسی رو هم با یه لهجه عجیب حرف می‌زد... شاخک‌هایم حساس می‌شوند، و مثل مورچه، با همین شاخک‌ها حرف‌های احسان را بو می‌کشم. اخم می‌کنم و می‌گویم: - چه لهجه‌ای؟ - نمی‌دونم. سخت حرف می‌زد. سخت حرف می‌زد... سخت حرف می‌زد... چقدر این جمله آزاردهنده است. غر می‌زنم: - مرد حسابی، تو این بنده خدا رو دوست داری اونوقت نمی‌دونی اهل کجاست؟ -دوست نداشت خیلی سوال‌پیچش کنم و از گذشته‌ش حرف بزنه. در دل یک «خاک بر سرت» نثارش می‌کنم و سوال دیگری می‌پرسم: - عکسی ازش نداری؟ دوباره غیرتی می‌شود: - نخیر برای چی؟ اسلحه را می‌گذرم روی پهلویش: - دیگه داری میری رو اعصابما! تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه؟ خودش را تا جایی که می‌تواند، عقب می‌کشد و می‌چسبد به در ماشین: - باور کن توی این مدت که ایران بودم اصلا عکس از خودش نفرستاد. اجازه هم نداد هیچ عکسی ازش بگیرم و برای خودم نگه دارم. نمی‌شود احسان را بردارم ببرم اداره برای چهره‌نگاری. تا همین‌جا هم شاید زیادی جلو رفته باشم. می‌گوید: - من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
من ؛ چشم انداز انقلاب ایران را، آب و برق مجانی نمی‌دانم ... از نگاه من، انقلاب ایران در تدارک آماده کردن جهان است برای پاگشایی تنها کسی که بتواند مرا به مقام انسان کامل برساند. ※ من به احترام امامی که صدای قدومش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود می‌ایستم و می‌خواهم که وفادار بمانم. ؛ وفاداران به مسلم، در صحنه‌ی بعد، وفاداران به امام در "کرب و بلا" بودند...