قسمت #بیست
امید تازهای دوید میان رگهایش و خواب از سرش پرید:
- چشم آقا. الساعه میآم.
و بدون حرف اضافهای قطع کرد.
دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود.
با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد.
حسین گفت:
- معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه.
- چشم.
تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدمزنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایینتر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصیاش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته.
سریع تماس را وصل کرد:
- جانم مامان گلم؟
- جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟
عباس بلند خندید:
- فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال!
مادر هم خندهاش گرفت:
- خب تو نمیگی نگرانت میشم؟ حالا خونه نمیآی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن.
- چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین.
- حالا الان کجایی؟
- گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال!
مادر آه کشید:
- تو که به ما نمیگی... ولی مواظب خودت باش.
- چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه!
و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد:
- بیتربیت!
عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر میشد. گفت:
- مامان جان من باید برم. امری ندارین؟
- نه عزیزم. خدا به همراهت.
- یا علی.
و گوشی را قطع کرد.
استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد:
- برو به این آدرسی که بهت میدم.
و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد:
- چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری میبرمتون که زود برسیم.
عباس راست میگفت.
خیابانها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاشهایشان را برای جذب میکردند.
از جلوی ستاد هرکس رد میشدی،
صدای یک آهنگ میآمد. هرکسی سازی میزد برای خودش!
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ویک
آدرس حانان،
عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک میگشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود.
طوری که حانان نفهمد،
چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید.
هیچ بهانهای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری میکرد که حانان مشکوک شود.
پارک کرد و ترمز دستی را کشید:
- بفرمایید آقا!
حانان پیاده شد ،
و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد.
عباس شیشه را پایین کشید:
- امری داشتین آقا؟
- بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم.
- چشم.
حانان که رفت،
عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب میکرد
بیسیم زد به حسین:
- رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمیدونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمیرسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟
بخاطر نوری که به در شیشهای ساختمان میتابید، عباس تنها میتوانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده.
حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید:
- ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟!
عباس منظور حسین را فهمید.
خندهاش گرفت:
- راست میگین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... !
بطری آبش را که به نیمه رسیده بود ،
از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر میجنبید، میتوانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد.
دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد.
اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد.
از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم میکرد.
وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت.
اول از همه، آبسرد کن را دید ،
که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانیاش را میگرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد.
بطری آرامآرام پر میشد ،
و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگتر میشد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد.
عباس نفس راحتی کشید ،
و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
🟢حساب شخصی شیخ قمی (مصارف شخصی شیخ قمی)
شماره کارت
6104337942892629شماره شبا
ir870120020000004902459401این حساب شخصی شیخ قمی هست جهت خیرین عزیزی که میخواهند از ادامه فعالیت های ما حمایت کنند. به نام محسن مجتهدزاده ➖➖➖➖ شماره کارت جهت حمایت مالی از جهاد تبیین اینجا 🆔 @Tablighgharb
مطلع عشق
کاری به این نداریم که قبل از انقلاب هم پوشش زنان همین بوده یا نه ولی این عکسی که با ان مردم را فری
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
🔰 مشکل از کار نکردن #رئیسی نیست.
💠 او با جان و دل در حال کار کردن است ، آقا هم شهادت داده، مشکل اما رسانه نبودن ماست ، مشکل گزارش کار ندادن ماست ، مشکل اینجاست که این کارهای مهم را نمی بینیم و بعد دیدن ،زحمت نشر آن را نمی کشیم !
#دولت_مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دختر نخبه ایرانی خانم دکتر فاطمه رضایی ۳۷ ساله صاحب ۷ اختراع که هر جای دنیا از سوئیس و کره و رومانی رفت با چادر رفت ...*
حتما تا انتها ببینیم و به دختران پاک و پرتلاش سرزمین خود افتخار کنیم ...
#خبر_خوب
•🦋💙•
عزیزےمیگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
امامزمان
دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ💔
ایندعاےکوچکروبخونید
بخصوصتوےقنوٺهاتون🤲🏻:
لـَیِّـنْ قَـلبےلِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ💛✨
یعنیخداجون••|📒|••
دلموواسہاماممنرمڪن . . .♥🌱
❣ @Mattla_eshgh
🔰 #معرفی_کتاب
✳️ زندگی مهدوی در سایه دعای عهد ، اثر حاج اقا قرائتی
👌 شرح زیبایی بر #دعای_عهد که نگاه شما را به این دعای مهم با معرفت تر می کند
🔗 دانلود نسخه pdf از اینجا 👉
🔗 دانلود نسخه اندروید از اینجا 👉
👌اگر با برنامه روزی 15 صفحه از این کتاب را بخوانید ، 10 روزه تمام می کنید!
مرگِ خداناباور
🔹 فیروز نادری، دانشمند ایرانی ناسا درگذشت. این خبر را دکتر عیسایی، خواهرزاده فیروز نادری در اینستاگرام خود منتشر کرد.
🔸 نادری چند هفته پیش به دلیل از دست دادن تعادل زمین خورده و از گردن به پایین فلج شده بود. او در اظهارنظری جنجالی گفته بود “خدا وجود ندارد”.
🔹 نادری پس از بازنشستگی از ناسا در سال ۲۰۱۶، با تکیه بر شهرت خود در بین کاربران ایرانی، به فعالیت در شبکههای اجتماعی روی آورد و به مرور از یک چهره آکادمیک و علمی به یک فعال مجازی با موضعگیریهای تند سیاسی تبدیل شد.
🔸 او در حالی در پستهایش در فضای مجازی خودش را میهندوست و حامی مردم ایران نشان میداد که در سال ۹۵ با انتشار یک بیانیه به صراحت اعلام کرد که وطنش آمریکاست و به آمریکایی بودن خود افتخار میکند.
مطلع عشق
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_ویک آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۲۲
***
حانان با دستمالی پارچهای عرق از پیشانیاش گرفت
و پرسید:
- این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟
عباس کولر را روشن کرد و استارت زد.
کمی فکر کرد و گفت:
- بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم.
- خوبه. منو ببر اونجا.
- چشم آقا.
و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود
و سر آخر هم فهمیده بودند ،
حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر،
حانان سفارش رستوران داده بود!
عباس میتوانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالیاش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از اینهاست.
جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت:
- من میرم یه جای پارک پیدا میکنم و منتظرتون میمونم تا بیاید.
حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمکراننده:
- نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم.
- چشم.
حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین:
- حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟
حسین جواب داد:
- خب حتما دستفرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش!
عباس کمی نگران بود:
- نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟
- جلوش سوتی ندادی که؟
- نه. هرچی فکر میکنم یادم نمیآد خرابکاریای کرده باشم.
- ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم میدونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمیخوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من میخوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلیها مرتبطه!
- چشم حاج آقا. حواسم هست.
در آینه ماشین دستی به موهایش کشید ،
و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد،
هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معدهاش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده.
حانان را زود پیدا کرد.
پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند.
عباس مقابل حانان نشست و گفت:
- درخدمتم آقا.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۲۳
حانان گفت:
- کدوم غذاش بهتره؟
عباس شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. من تاحالا اینجا نیومدم؛ ولی به بریونیهاش معروفه.
حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد:
-میخوام یکم درباره خودت بدونم.
- درباره من؟
- آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟
- بیست و پنج سال آقا.
- دانشگاه هم رفتی؟
عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید:
- من فوقلیسانس آیتی دارم؛ ولی کار پیدا نمیشه که آقا. این آقازادهها همهشون با پارتی کار پیدا میکنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بیکلاه مونده و اومدیم مسافرکشی.
- پس بچه درسخون هم هستی؟
- بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بیخیالش شدم.
- ازدواج کردی؟
- نه بابا. کی به یکی مثل من زن میده آخه؟
- اگه کاری که میگم رو درست انجام بدی انقدر گیرت میآد که زندگیت سر و سامون بگیره.
عباس محجوبانه لبخند زد:
- خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟
و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود.
حانان از جا بلند شد و گفت:
- اگه میخوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کمکم غذا رو میآرن. بعدش برات توضیح میدم.
عباس از خدا خواسته از جا بلند شد ،
و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک میکرد.
نشست پشت میز و گفت:
- خب، نگفتین کاری که میخواید چیه؟
حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید:
- کار خاصی نیست. من فردا از ایران میرم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچههای شهر رو خوب بلدی. میخوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات میریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات میریزه.
عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت:
- دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم!
حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند،
لبخند زد:
- اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت میآد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟
عباس با تاسف سر تکان داد:
- آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیکترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟