اینقدر که پا شدم و نشستم پام گرفت 😁
لحظات اخر چقدر جیغ کشیدیم من و خواهرم 😅
لااقل میبردین ، جواب زحمتامونو میگرفتیم ، اینقدر تشویقتون کردیم ، جیغ کشیدیم 😕
والا
مطلع عشق
اخر بازیه ، دیگه باید اون جمله ی معروفو بگیم😁
هیچی از ارزشهای تیم ما کم نشد
😂
باهم میبریم
باهم میبازیم
ما بیوطن نیستیم
مطلع عشق
از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابلاعتمادی است. صدای چرخ
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و چهار
🍃 به صورت مرضیه که استرس در آن موج میزد و از شرم سرخ شده بود،
نگاه گذرایی انداخت.
- نگاش کن چه قرمز شده ... آروم باش بابا .... انگار تا حالا نیما رو ندیده !
مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب اون موقع که جلوی این همه آدم نبود... معصوم میترسم خرابکاری کنم
مرضیه جان عزیزم ، یه جوری میگی این همه آدم انگار اینجا ورزشگاه آزادیه اون بیرونم صدهزار نفر منتظر توئن ! خوبه همه ش هفت نفرن که چهار نفرشونم خونواده ی خودتن... این همه ترس واسه چیته ؟!.. .یه "بسم الله " بگو و چند تا نفس عمیق بکش و چاییا رو بیار تا آبرومون نرفته!
مرضیه زیر لب " باشه " ای گفت.
- خب من برم ؟ خیالم راحت باشه که میاد ؟
مرضیه در حالی که بسم الله میگفت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. معصومه در حالی که لبخند عمیقی به لب مینشاند به پذیرایی رفت و کنار مسعود جا گرفت.
- الان عروس خانومم میاد
نیما لبخند عمیق و شرمگینی زد و معصومه که متوجه لبخندش شد سرش را پائین انداخت و ریزخندید. بزرگتر ها دوباره مشغول صحبت شدند. حسن در آغوش مسعود نق نق میکرد و سعی
داشت خودش را از دست های مسعود آزاد کند.
- جونم ؟! نمیذاره بری ؟! بیا بغل من... بیا
حسن به امید آزادی دست هایش را به سوی معصومه دراز کرد.
مسعود در حالی که حسن را معصومه میداد زیر لب گفت : ای شیطون! کار خودتو کردی دیگه !
مرضیه با سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی آمد. نگاه ها به سمت او برگشت. عفت خانوم
نگاهش تحسین آمیز بود و زیر لب از او تعریف میکرد ! مُحرم خانوم مدام اشاره میکرد که چای را
اول به سمت مهمان ها ببرد! نگاه مروارید و مسعود و معصومه به او شیطنت آمیز و خندان بود و هر
سه سعی در کنترل خنده ی بی دلیلشان داشتند ! نیما سرش پائین بود و نگاه و لبخندش شرمگین !
عیسی خان و آقا یوسف علی هم نگاه های آرام و پدرانه ای داشتند ! بعد از اینکه همه چای برداشتند ، مرضیه در کنار مروارید نشست و با انگشتان دستش مشغول شد