برچسبِ دینی بر انتخابات.mp3
7.44M
#پادکست_روز
√ چرا به انتخابات، برچسب دینی میزنید، و آنرا یک مسئله مقدس و واجب میدانید؟
✘ آیا این سوءاستفاده از دین برای مشارکت بالای مردم نیست؟
#رهبری | #سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
❌#معجزهی_مشارکت یعنی:
زمانی که موسی و امتش با هم عازم شوند، هیچچیزی مانع پیشرفت آنها نیست، حتی دریا هم شکافته میشود، کافیست دریا دل باشیم و دل به دریای حضور بزنیم...
مهدی رسولی
🔴چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد فحش به نظام ✊
و دعا برای روح شاهنشاه ...😕
اون موقع چیزی نگفتم
اما بعد اینکه شام صرف شد نشستم کنارش گفتم حاج خانوم شنیدم ماشالله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن !
لبخندی زد و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتری هست اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️
گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟!
گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓
گفتم : کدوم مدرسه؟
گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم
گفتم : پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالا به خاله ای و عمه ای کسی رفتن درس خون شدن 😉
گفت : نه خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا هوشی من داشتم هیچکس نداشت 😏
گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبل بودین ،! 😅
گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود ، مدرسه تو روستاها اکثرا نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی دست چپ و راستم شناختم بردنم پشت دار قالی ، تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدشم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم !!
گفتم : خب نمیرفتین قالیباف خونه ،
گفت: خب اگه نمیرفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی میبافتیم که اخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت وبقیه مایحتاجمون رو بخره
گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی دارید؟! آخه زندگی سردار سلیمانی خوندم مثل شما بود ، پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ، چرا شاهنشاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟!
حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨
گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ؟
گفت: چی بگم از بس گرونیه
گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدین؟
گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب داشت !
گفتم : زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج حاج خانوم شدین؟!
گفت : نه چند سال پیش رفتم مکه سوریه و کربلا هم رفتم
گفتم : چرا تو زمان شاه همه چیز ارزون بود نرفتین
گفتم : شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟!
دشت ناامید و هیرمند را چند؟ جزایر اریایی و زردکوه را چطور؟و......
گفت : مگه شاه فروخت ؟!
گفتم : وقتی استان فروخته نفهمیدین چطوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر میشدین؟!
خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید !!!
سرش انداخت پایین و چیزی نگفت.😂
👆👆👆👆👆
اینطوری یه جور جهاد تبیین
#دهه_فجر_مبارک
هدایت شده از علیرضا زادبر
#استوری_کنید
مردم تهران شعار الله اکبر سرمیدادند و نسل امروز باید بداند حکومت نظامی چیست؟
https://eitaa.com/Politicalhistory
ان شاءالله امشب همه قبل از ساعت 21 بر پشت بام منازل خود خواهیم رفت و راس ساعت 21، ذکر #الله_اکبر سرخواهیم داد...
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکبیر گفتن حاج قاسم سلیمانی
شب ۲۲ بهمن ۱۳۹۴✊🏻
به نیت حاج قاسم و شهدای کرمان تکبیر بگیم
مطلع عشق
واقعاً خدا را شکر کهاهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیما
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و پنج
🍃 تعارف نمیکنی بیام توو؟!
- برو
- باشه پس خودم میام
دستش را جلو آورد تا اورا کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خویش کنار رفت
آرش نگاهی به تمام خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان
بخورد، برگشت و به او خیره شد.
پوزخند زد و گفت : چرا اونجا وایستادی ؟!
معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
- اومدی اینجا که چی بشه ؟!
- اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه ... عیبی داره ؟!
چه قدر از این لغت " شیرینی خورده " بیزار بود ! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمومرتضی را نفرین کرد!
چرت نگو ... تو خودتم از من بدت میومد ... تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز
- اوی ! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا... بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که
چیزی نمیدونه (پوزخند زد)
- که چی ؟!
- هیچی .... فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه
- آره خب ... اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئنا خوشحال نمیشه
با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد ! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد.
اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد : هنوز وحشی رو ندیدی... حیف فعلا نمیخوام کاری بهت داشته باشم
پوزخند زد و ادامه داد : یه نگاه به کف دست راستت بنداز و خودت عین بچه ی آدم بیا بیرون تا
حرف بزنیم... وگرنه بیخیال همه چی میشم و خودم میام توو
ناخودآگاه چشمش به سمت دست راستش رفت. این زخم لعنتی ! صدای اَرَش دیگر نمی آمد اما ...
اما صدای دیگری می آمد : وای خدا ! نه نه نــــــــه !
صدای گریه ی حسن کوچولو که حتماً از فریاد اَرَش بیدار شده بود ، می آمد. معصومه از اتاق بیرون
آمد. دیگر چاره ای نبود. اَرَش پشت در اتاق مسعود ایستاده بود و قصد داخل شدن داشت.
- کجا ؟!
اَرَش به سمت او برگشت و لبخند پیروزمندانه ای زد.
- بچه م دارین ؟
- فک میکردم اون محمد عوضی همه ی خبرا رو بهت داده
- خیلی جسغ جیغ میکنه .... ( با لحن تهدید آمیزی ادامه داد ) صداش رو مخمه
- برو تا صداش رو مخت نباشهو
- زرنگی ...؟ ! من کار دارم باهات
مهم نیست...اول یا بیا این جقجقه رو خفه کن یا خودم خفه ش میکنم...بعدم میشینی و هر چی من گفتم تو میگی چشم
آرام و لرزان به سمت اتاق مسعود رفت. ترجیح میداد خودش حسن را آرام کند تا اینکه اَرَش
بخواهد کاری بکند ! او آن قدر جَری بود که برای رسیدن به هدفش از اذیت کردن یک بچه ی ده
ماهه هم ابایی نداشت ! این را فقط معصومه و مریم می دانستند ! اَرَش با کمی تعلل از جلوی درِ
اتاق کنار رفت و معصومه داخل اتاق شد. حسن را که گریان روی تختش نشسته بود در آغوش
گرفت : جونم... آروم... آروم حسنی... آروم پسری
پشت کوچک او را ماساژ میداد و زیر لب زمزمه هایی برای آرام کردن او میکرد. حسن کم کم آرام
گرفت. معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. از روبه رو شدن با اَرَش حالش بد میشد
کاش میشد ! کاش میشد مسعود همین الان بیاید و او را از این خانه بیرون
بیاندازد ! به این امید نگاهی به ساعت دیواری کرد و با دیدن عقربه های ساعت که روی عدد ده و
نیم جا خوش کرده اند ، نفس عمیقی از سر ناامیدی کشید. صدای در او را از افکارش بیرون کشاند
و دوباره لرز به جانش انداخت. در دل آیة الکرسی میخواند. آرام و با امید به خدا از اتاق بیرون
رفت. با بیرون آمدن او، اَرَش بدون توجه به او و کودک در آغوشش رفت و روی مبلی نشست.
معصومه هم روبه روی او روی مبلی نشست.
پوزخند زد و گفت : حالا وقت برای شکر کردنه خدا زیاد داری زیاد حوصله ندارم پس زود میرم سر اصل مطلب
- حرفتو بزن زودتر
- مسعود برادر مرواریده نه ؟
با شنیدن اسم "مروارید" انگار که یک پارچ آب یخ روی سرش ریختند! با این سؤال اَرَش تا ته حرفش را خواند!
اَرَش با لحن کلافه و تحقیر آمیزی گفت : خیلی خب بابا نمیخواد جون بِکَنی و جواب بدی...
نگاهی به صورت مبهوت و وحشت زده ی معصومه کرد و ادامه داد: مروارید میگفت این دفه که
مامان و باباش اومدن تهران هر چی بهشون گفته قبول نکردن من برم خواستگاریش... میگفت
مسعود بهشون گفته ما با هم دوست بودیم و اونا کلی نصیحت بارونش کردن... ببین دختر عمو تو
مسعود و مامان و باباشو راضی میکنی تا مروارید زنه من بشه... منم در عوض به مسعود قضیه ی
شیرینی خوردنمونو با یه کم پیاز داغ اضافه نمیگم
معصومه گر گرفت. ترس جای خودش را به عصبانیت داد. او چه قدر بی پروا و پست بود که
میتوانست چنین تهدید نفرت انگیزی بکند. چنان با سرعت و عصبانیت بلند شد که حسن که تا آن
لحظه در آغوش او ساکت مانده بود، ترسید و به گریه افتاد.
معصومه بی توجه به گریه ی او فریاد زد : من صد سال سیاه واسه ی تویه وحشی همچین کاری
نمیکنم!
اَرَش هم بلند شد و گویی که اصلا حرف او را نشنیده است با بیخیالی گفت : تا فردا بهت وقت
میدم فکراتو بکنی و جواب مثبت بدی !
و بدون توجه به معصومه ی لرزان از عصبانیت ، رفت.
آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم ! البته در صورتی که مسعود همین الان سر نرسه.
باید کلی با مامان محرم حرف بزنم تا به مسعود چیزی نگه. خب دلم پوسید توو خونه. وای اگه
بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه ! خدایا فقط همین یه باره ! قول میدم دیگه به حرفش گوش بدم !
دوباره آب میپاشم و جارو رو روی حیاط خاکی میکشم. مسعود میخواست کفِش رو سیمانی کنه
ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم. رد جارو روی خاک آب خورده ، مثه یه دسته موی پریشون
شده. مامان محرم از روی پنجره سفره رو تکون میده تا خُرده نونای باقیمونده ی توش بریزن
توی محوطه ی مرغ و خروسا و زیر چشمی منو نگاه میکنه و باز غرغر میکنه. میدونم پیرزن از
اینکه دارم با این وضعم جارو میکنم غر میزنه. ولی من که گفتم دست خودم نیست. نمیتونم یه
دقیقه بیکار بمونم چه برسه به ده روز استراحت مطلق. صدای قدقد بلند "بَبَل" میاد. باز داره تخم
میذاره. اون اولا که اومدیم اینجا چه قدر ازش میترسیدما. ولی بعد از یه مدت واسش اسمم
گذاشتم ! جارو رو که روی حیاط میکشم یه صدای خشی میده که من دوسش دارم. مشغول جارو
زدنم که دو تا کفش مردونه جلوی روم سبز میشه ! آب دهانمو قورت میدم. خدایا اینم شانسه من
دارم ؟! خدا جون هزار تا صلوات نذر میکنم که این دفه دعوام نکنه ! کمرمو آروم آروم صاف میکنم.
دستاشو به کمرش زده و با اخم بِر و بِر منو نگاه میکنه. چه قدر اینجوری ترسناک و با جذبه میشه.
- سلام
-علیک سلام
دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. اَه! این کلمه هام هر وقت بهشون نیاز داری فرار میکنن. تنها و اولین کلمه ای که به ذهنم میاد رو به علاوه ی یه نگاه مظلوم و معصوم
تحویلش میدم.
- ببخشید
نفسشو عمیق و با حرص بیرون میده و دست راستشو به چونه ش میکشه.