مطلع عشق
ببخشم ها ؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق ؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطوجارو میکنی؟!
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و شش
مسعود قهری ؟
حسن رو که مشغول ویراژ دادن با کامیون اسباب بازیشه و هِی "بیب بیب" میکنه، بغل میکنه و روی کولش مینشونه. بچه این قدر این کارو دوست داره و ذوق میکنه که انگار دنیا رو بهش دادن.
یه نگاهه اخمالو بهم میکنه و کلاً منو از درخواستم پشیمون میکنه ! مامان محرم که داشته با تلفن حرف میزده و من تازه متوجه ش شدم، گوشی تلفن رو سر جاش میذاره.
- کی بود ؟!
- عفت خانوم .... زنگ زده بود قرار بذاره واسه پس فردا ... میان تا قرار مدارای عروسی رو بذاریم
من با شادی و ذوق میگم : وای مبارکه...ایشالا که خوشبخت بشن
البته نگاه اخمالو و چشم غره ی مسعود ذوقمو کور میکنه.
- ممنون مادر جان ... ایشالا
مامان محرم میره توی آشپزخونه و مسعود حسن رو روی زمین مینشونه و حسن دوباره مشغول وَر رفتن با کامیونش میشه. مسعود روی مبل میشینه و منم میرم کنارش با احتیاط میشینم تا بلکه
بتونم منت کشی بکنم.
صدای مامان محرم از توی آشپزخونه میاد که میگه: راستی مادر مرواریدم زنگ زده بود
با شنیدن اسم مروارید قیافه ی مسعود درهم میشه و نفس عصبی و عمیقی میکشه. از بعد از اون
ماجرا ها و رفتن مروارید به آلمان، آوردن اسم مرواریدم مسعود رو عصبی میکنه. بهش حق میدم.
آروم و با احتیاط بازوشو میگیرم و میگم: مسعود
بلاخره مظلوم نماییام کار خودشونو میکنن و یه لبخند محو میزنه. خب همینم غنیمت محسوب
میشه. بازوشو از دستم آزاد میکنه و دستش رو روی پشتی مبل میذاره. منم به دستش تکیه میدم.
در خونه باز میشه و مرضیه با دو تا نون بربری توی دستش میاد توو و بلند سلام میکنه. جوابشو میدیم
نونا رو میبره توی آشپزخونه و بعد همونطور که از آشپزخونه بیرون میاد، با صدای تقریباً بلند و شاد
میگه: مامان راستی مامان عفت زنگ زد؟!
من و مسعود همزمان میزنیم زیر خنده و مرضیه با چشای گرد شده بهمون خیره میشه.
مسعود با شیطنت میگه: این معلومه از وقتی داشته میرفته نونوایی تا همین پشت دروازه یه سر
داشته با نیما حرف میزده ها... بسوزه پدر عاشقی !
و عاشقی رو اون قدر با مزه میگه که خنده م شدیدتر میشه.
مرضیه سرشو به حالت قهر برمیگردونه و همونطور که چادرش رو از روی سرش برمیداره میگه:
خب چیه مگه... شوهرمه !
اَرَش-خب خب حالا وقتشه جوابمو بدی
میدونی پسر عمو ... دیروز همه چیز رو به مسعود گفتم .... بهش گفتم که به دستور عمو مرتضی من و مریم از همون بچگی شیرینی خورده ی تو و آرش بودیم... بهش گفتم شما دو تا چه آدمایی هستین... بهش گفتم که اگه نمیومد خواستگاریم و اگه قبول نمیکردم زنش بشم تو یه هفته بعد از
سربازی میومدی و عمو مرتضی ما رو به زور عقد میکرد... و اینم بهش گفتم که ما از هم متنفریم و
تازه پیشنهاد تو رو هم بهش گفتم آقا...
لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد: پس الان دیگه هیچ مشکلی وجود نداره و من امراً بهت کمک
کنم پســـر عمو
دستان اَرَش مشت میشود و به سمت او حمله میکند...
حس میکنم یه کسی محکم جلوی دهانمو گرفته و نمیتونم جیغ بزنم. چشامو بی رمق باز میکنم و
مسعود رو میبینم که با دیدن بیداریِ من، انگشت اشاره ش رو جلوی بینیش به علامت سکوت
گرفته. آروم دستشو از جلوی دهانم برمیداره.
میخوام دهن باز کنم و جوابشو بدم که درد وحشتناکی رو حس میکنم. لبمو با شدت گاز میگیرم وبا حداکثر توانم مشتم رو فشار میدم تا جیغ نزنم. نصفه شبی همه بیدار میشن. تا حالا چند بار با دیدن خواب اون روز از خواب با جیغ پریدم
و همه رو بیدار کردم. اما الان این درد امونمو بریده.
نفس نفس میزنم و از درد به خودم میپیچم. مسعود متوجه اوضاعم میشه.
- معصومه خوبی ؟! دردت شروع شده ؟!
میخوام بگم آره ولی مگه این درد لعنتی میذاره؟! با کلی تقلا و در حالی که اشکم ناخودآگاه سرازیرشده فقط میتونم بریده بریده اسمشو صدا بزنم "مسعود"!
- باشه باشه آروم باش معصومه جان
بدون حرف دیگه ای و با عجله از اتاق بیرون میره. نباید داد بزنم. حسن کنارم خوابیده و اگه حرکت اضافه ای کنم میترسه و کلی گریه میکنه. احساس خیسی روی لبم میکنم. حتماً اون قدر
گازش گرفتم که پاره شده و داره خون میاد. مسعود و پشت سرش مرضیه داخل اتاق میشن.
بیچاره مرضیه معلومه حسابی گیجِ خوابه و هول کرده. میاد کنارم چهار زانو میشینه و سعی میکنه
آرومم کنه. با شنیدن صدای مسعود که میگه "کمک کن لباس بپوشه" سعی میکنم برگردم طرفش
ولی نمیتونم. مرضیه بلند میشه و مانتو و مقنعه مو میاره.
بازم مسعود میگه: نگا با لبش چی کار کرده
و از اتاق بیرون میره. مرضیه با زحمت زیاد کمک میکنه تا بشینم. مانتوم رو به هر زحمتی که هست
تنم میکنه. مسعود برمیگرده و پارچه ی سفید و کوچیکی که توی دستش هست رو بین دندونام و
روی لبم میذاره. مرضیه سعی میکنه مقنعه رو روی سرم صاف کنه.
با تمام توانم و در حالی که نفسمو از درد حبس کردم میگم: نمیتونم
مسعود پارچه رو که با باز شدن دهانم افتاده دوباره لاس دندونام میذاره و با لحن عصبی ای میگه:
یه چیزی بهش بگو که بتونه انجام بده...توو شرایط عادیَم یه جا بند نیست، چه برسه به حالا
از حرف کنایه دارش معلومه که هنوز بابت صبح دلخوره ازم. با تمام دردی که دارم به حرفش
میخندم و باز آخم درمیاد. بلاخره مرضیه موفق میشه مقنعه رو روی سرم صاف کنه و مسعود زیر
بغلم رو میگیره و بلندم میکنه. بهش تکیه میدم و دستم رو به کمرم میگیرم.
ادامه دارد ....
❇️ بخشی از زبان بدنِ ویژه و نوع نشستن امام خامنهای...
به حالت دستها و نوع نشستن دقت کنین ، واینکه به جلو متمایل میشن هنگام صحبت و ...
#دیپلماسی_علوی