🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🔱ماها، درجه هامون فرق داره،
ماهام امامارو دوســ❤️ـــت داریم ماهام کشش داریم سمتش،
به خدا قسم گناه میکنیم ناراحــ😔ــــت میشیم ،
اراده ی ترک گناه نداریم😢
عزیزم ، در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبر یست 👌👌
ورنه هر (گبری به پیری میشود پرهیزکار)
الان اگه تو بخاطر👈 #امام_زمانت از یک #گناه بگذری، بهت میدن.
🔸من با هیچ کسِ دیگه کاری ندارم، من میشناسم کسی رو که تو یک شرایط گناه با یک دختر خانومی قرار گرفت،
می شناسم، کسی نیست و ازین داستانای دیگه بخوام بگم رجبعلی خیاط و...
می شناسم کسی رو که با یک دختر خانومی تو شرایط گناه قرار گرفت فاصله جسمیشون با اون دختر خانوم یک سانتی متر شد،
گفت یا #امام_زمان بخاطر تو میگذرم، وسط غلیان شهوت، گذشت از اون در اومد بیرون شد یکی دیگه،
اصلا حرف زدنش عوض شد، 👌
همه چیش عوض شد، رفت بالا...
استاد #رائفی_پور #ترک_گناه
🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
P 20.mp3
2.19M
#دشمن_شناسی 20
🚫 القای گسترده نا امیدی توسط رسانه های دشمن بین مردم ایران
حاج آقا حسینی
✳️ @IslamLifeStyles
و یه نکته ای رو هم در مورد یکی از ترفندهای مهم دشمن در زمین زدن انقلاب اسلامی عرض کنم دقت بفرمایید:👆
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
#مهم
امروز آخرین مهلت ثبت نام در کلاس های دوره #تحلیلگران_مردمی تشکیلات رسانهای #بدون_سانسور است.
🔴شروع جلسه اول کلاس های دوره جدید
1-سواد رسانهای مقدماتی و پیشرفته
🔹یکشنبه 29 مهرماه
2- دشمن شناسی و تحلیل سیاسی
🔹 دوشنبه 30 مهرماه
3- صهیونیسم شناسی و اقتصاد مقاومتی
🔹 سه شنبه 1 آبان ماه
4- فتوشاپ مقدماتی و پیشرفته
🔹چهارشنبه 2 آبان ماه
🔶 از 3 تا 10 آبان ماه، باتوجه به مراسم پیاده روی اربعین، جلسه ای برگزار نخواهد شد و تعطیل میباشد.
نکته: هرجلسه👇
🔹ابتدا مطالب هر جلسه(متن، صوت تشریح استاد و...) بین ساعت 7تا10 صبح در کانال هر کلاس ارسال میشوند.(در طول روز فرصت کافی برای مطالعه وجود دارد.)
🔹 سپس همان روز عصر یا شب، جلسه #مباحثه به مدت یک ساعت با حضور استاد، به سوالات دانشپژوهان پاسخ داده می شود.
سوالات بیشتر رو از مسئول دوره بپرسید 👇
@BDON_SANSORI
🔴🔴جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به کانال دوره مراجعه کنید 👇
http://eitaa.com/joinchat/2751725581Ccab069dd7a
✅ ایران جز ارزانترین کشور جهان در هزینه برق
پایه حقوق ماهیانه در ایران= ۴۰ هزار کیلووات
پایه حقوق ماهیانه در اروپا= ۴ هزار کیلووات
#رفاه #زندگی_راحت
منبع:
http://bit.ly/2J8QNBJ
@kharej2025
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مشکل داری؟ گرفتاری؟ نیا اربعین!
👈🏻 روایت جالب پناهیان از شب عاشورا
#اربعین
@Panahian_ir
مطلع عشق
🔹 #او_را ... 86 همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حر
🔹 #او_را ... 87
کم کم هوا داشت روشن میشد!
اما هنوز داشتم میخوندم.
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم،
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،
و خلاصه تلخی دنیا...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم!
همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد!
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان!
قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی ؛
فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد،
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد!
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد!!
نفسمو دادم بیرون،
میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،
حداقل یه مدت امتحانی!
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،
خواب کم کم داشت میومد سراغم.
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم،
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون.
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده!
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم.
سه شنبه بود،
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.
فضای دلنشینی داشت...❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒
چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖
"محدثه افشاری"
🌹🆔 @Mattla_eshgh
🔹 #او_را ... 88
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم!
"هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری،
بیشتر ضربه میخوری!"
این ،مدلش از همون حرفهای آخوندجماعت بود!😒
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!!
"تو انسانی!
چرا انسان آفریده شدی؟!"
چقدر اینجای حرفش آشنا بود!!
کجا شنیده بودم...!؟؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم!اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود!
"خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم...!!"
سرم رو تکون دادم،
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!✍
بقیهاش رو خوندم،
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگهست!!
انسان نیست!"
یعنی چی؟منظورش چی بود؟😕
حیوون رو میگفت؟
داشت بهم برمیخورد!!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!😠
"اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟
مگه من خودم عقل ندارم؟؟😒"
چرا!
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود!
"خب... راست میگه...
اما نمیفهمم منظورش رو؟
یعنی چی؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟؟!"
دوباره یاد اون جلسه افتادم!!
"اگر لذت نمیبردی از زندگیت،
از دینداریت،
خودت رو مؤمن معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود!
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم!
چرا همه چی یهجوری بود!!؟😢☹️
یه پازل تو ذهنم درست شده بود ،
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم:
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !!
نمیدونستم یعنی چی!!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!🕢
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم!
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم،
اون که نبود!
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!!😢
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم!
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم!
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
مغزم نیاز به آرامش داشت!
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم.
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم!
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم!
یه دخترکوچولو برام قند آورد،
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام!
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم!
-خوش اومدین!😊
همون دختر چایی بهدست کنارم نشسته بود!
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم!
-ممنونم!🙂
هم سنهای خودم بود!
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود!
-احتمال میدادم بازم بیای!☺️
خودمم از وقتی این حاج اقا جدیده اومده،دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم!😅
-امممم...
اره خب حرفاش جالبه!☺️
با شروع سخنرانی،هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم!
"محدثه افشاری"
🌹🆔 @Mattla_eshgh
🔹 #او_را ... 89
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،
وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاشهات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی...
آروم میشی...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!"
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
"البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!"
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟
چه لذتی؟؟
کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
"خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!"
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!"
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم.جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه...چه حیف!باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.😊
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،
دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!!
"رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!"
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!
"محدثه افشاری"
🌹🆔 @Mattla_eshgh
🔹 #او_را ... 90
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد!
-شب بخیر!!
این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم!
به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون،
ارزش داشتم،
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔
هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم!
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم!
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!
نمره هام اومد!
هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔
و دقیقا همینطور بود!
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم.
دلم میخواست با یکی صحبت کنم!
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم.
-الهی بمیرم برات...
فکرشو نکن.بیخیال!
-مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت!
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد!
خوردم کرد مرجان...
خوردم کرد...😭
-عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه!
هه...
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یهجور!!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!
-چی؟؟!!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی...
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!!
-خب که چی بشه؟؟!!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!!
-ها؟خب....
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!!!😕
-نه...
خب...
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
"محدثه افشاری"
🌹🆔 @Mattla_eshgh
➖داستان هرشب ،بجز جمعه ها
➖بین ساعت ۹تا۱۰
➖در کانال مطلع عشق
مطلع عشق
#عکس ⚜ســـــــ👋ـــلام آقــاے جهان ⚜ 🆔 @Mattla_eshgh
ریپلای پستهای روزشنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
شروع پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج) 👇👇👇