#زندگی_به_همین_سادگی
💠ارتباط موفق
برای زندگی تون،
نردبانی از هدفهای معقولِ رسیدنی بسازید.
❌آرزوهای بزرگِ اَلَکی، فقط ذهنتونُ درگیر،
و از برنامه ریزی های کوتاه مدت، دورتون میکنه.
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣5⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
#فصل_هشتم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
#فصل_هشتم
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشقانه_شهدا
چشم- فرزند -یک شهید- افتاد
جلوی- مدرسه -به باباها ♥
بهر-تسکین درد خود-میگفت :
هرکسی-لایق شهادت- نیست♥
.
فاطمه_مغنیه :
مادر من یک زن فوق العاده است!
خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را مامان آرام کرد!
بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت:
.
الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند!
!
.
بخـــدا دشـــمنات خیلی نامـــردن ♥
هـــمـــه بدور خیمه هــا مـــیگردن♥
دیگـــه به خواهـــرتـــ رحــمی ندارن ♥
وقـــتی پیکـــرتون صـــد پاره کــردن♥
.
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
.
.
خبر شهادت "جهاد" برادرم را هم که شنید همانطور...
دلم سوخت وقتی دیدمش.…
مثل بابا شده بود….♥
پدری -رفت -و-پسر- ازپی- او♥
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها.…
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند
جنگ- پایان- پدرهای- سفر کرده- نبود♥
شور -آن واقعه -در جان- پسرها ؛باقیست♥
یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم!….
.
باز مادر غیرمستقیم آرام کرد من و مصطفی را،
وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده!
البته هنوز به "ارباً_اربا" نرسیده،
لا یوم کیومک- یا اباعبدالله...♥
باز خجالت آراممان کرد.…
حرف دل:
شهدای عزیز
اگر جنگی باشد و نیاز به غیرت ومردانگی
باز هم
فرزندان شما پیشتازند و پرچم دار
.
جهاااااد-ادامه-دارد ♥
.
و
اگر نیاز به صبر زینبی باشد
باز هم همسران و مادران شما
هستند که عزیزانشان را راهی میکنند...
ما -رأیت- الی -جمیلا♥
..جز زیبایی ندیدم♥
.
.
تاج- صبوری- بر سرت- بگذار بانو♥
وقتی- کمر از غصه ها- خم داری- انگار♥
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#طب_اسلامی 💠 افراد فربه یا عریض نیز دو گروهاند : 🔰🌸 بلغمی ها : گروهی که فربهیشان بیشتر از پی
#طب_اسلامی
#جلسه-دهم
🌷📝 موضوع : شناخت اخلاط و نشانه علائم غلبه آن ها
📝 در جلسه قبل گفتیم که بحث مزاج ذاتی و غلبه خلط دو ✌️ بحث مجزا هستن و برای درمان درست ⬅️ باید تشخیص درست این دو ✌️2⃣ بحث رو داشته باشیم که طی این چند جلسه نیز مشاهده شده که یکی از مشکلات افراد در تشخیص اینه که این دو بحث رو درست متوجه نشدن ، ان شاءالله امروز در مورد اخلاط و نشانه ها و علائم غلبه خلط ها بیشتر توضیح میدم، تا در تشخیص این دو بحث راحت تر عمل کنید .✅
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌷🍃🌹🍃🌻
#طب_اسلامی
✍ در تعریف خلط گفتیم که هر غذایی که می خوریم هنگامیکه وارد بدن ما می شود در معده هضم آن آغاز می شود و به کبد می رود . در کبد چهار خلط یا چهار نوع مایع تولید می شود که همان 👇👇
👈 دم که دارای مزاج گرم و تر است ،
👈 بلغم که دارای مزاج سرد و تر است ،
👈صفرا که دارای مزاج گرم و خشک است و
👈 سودا که دارای مزاج سرد و خشک است.
✨🌸 هر کدام از این چهار ماده را 🌹"خلط"🌷 می گویند که در مجموع اخلاط اربعه نامیده می شوند.
🌺 خون انسان از این چهار خلط تشکیل شده است که : ⬇️
🔶👈 صفرا ⬅️ عامل رساندن یا گذر خون به مویرگهای ریز اندامهاي انتهایی است
🔴👈 دم ⬅️ عامل ساخت عضلات، ماهیچه و قلب است
⚪️👈 بلغم ⬅️ عامل ساخت چربی، مغز و شبکه نخاعی است
⚫️👈 سودا ⬅️ عامل ساخت استخوان است
✳️ وجود هر چهار خلط در بدن انسان ضروریست اما در حد خاص و معین ✅👌
👈 و کمبود و یا فزونی هر یک از آنها باعث سوء مزاج یا غلبه اخلاط می گردد که در این حالت برای رفع مشکل باید تدابیر مربوطه رعایت و درمان صورت پذیرد ، که در ادامه ان شاءالله در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد.
🌸💐 در این خصوص سعدی می فرماید:
🌸 چهار طبع مخالف سرکش * چند روزی بوند با هم خوش
🌺 چون یکی زین چهار شد غالب * جان شیرین برآید از قالب
طب اسلامی روزهای زوج در👇👇
🌟🌷🌟🌹🌟🌻🌟
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-ChaharRaveshBarayhKhoshAkhlaghShodan.mp3
918.4K
🎵 چگونه خوش اخلاق شویم؟!
💢 چهار روش و نکته کلیدی برای خوش اخلاق شدن
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣6⃣
#فصل_هشتم
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc