#قسمت صد و بیست و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
قسم به رحمت تو
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ...
وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...
.
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و بیست و ششم
داستان دنباله دار نسل سوخته
پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... ه
ر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃🎀 الســـَّلامُ عَلَیْڪِ یٰا فاطِمَةَ ٱلزَّهـــراء 🎀🍃 چادرت را بتڪان روزیِ ما را بفرستـــ... ای ڪه
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
✍ و دنیا...
کلاسی است...برای آموختن درس انتظار!
آموختن ایستادن برای انتظار...
دویدن برای انتظار...
و من همچنان...
شاگرد آخر...😔
#سلام تنها منتظر زمین.
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بعضی از نیازهای طبیعی آدم ها رو مطرح میکنن اون نیاز رو عمده میکنن 🤔 آدم رو مشغول بعضی از نیازها
در جلسه ی قبل گفتیم👇👇👇
🔆 خداوند متعال یه کمکی به بندگان خودش کرده تا نظام تسخیری به سهولت برقرار بشه
⚠️ و اون قرار دادن خصلت عدالت جویی و ظلم ستیزی حریت استقلال طلبی بود
❗️خداوند متعال فرمودن به جز این یه کمک دیگه هم کردم اون چیه❓
✅رهبران خوبی که خود، تسخیر نهایی رو به دست میگیرن و مواظبت میکنن❗️
🌀مثل داور در زمین فوتبال
❗️مواظبت میکنن که
⚠️کسی بر حقوق دیگری تعدی و تجاوز نکنه⚠️
🔸و نظام تسخیری به زیبایی شکل بگیره و پیش برود ✅
🔸این رهبران رو در بین انسان ها قرار دادم.
👆👆
🔸خدا می فرماید ،اینم اقدام بعدی است که من انجام دادم.
میدونید طبیعتا منظور از یه همچین رهبرانی چیه؟
🤔
⚠️ولایت رو خدا برای همین قرار داده که
مواظبت بکنن در جامعه بشری ✅
⚡️نظام تسخیری به زیبایی شکل بگیره.
🔸خداوند متعال می فرمایید:
🔸من دو کار برای انسان ها انجام دادم 👇👇
🖌ظلم ستیزی، عدالت خواهی،
عبودیت گریزی نسبت به همدیگه و بسیاری از این خصلت ها ،استقلال طلبی، حرییت
🔺در انسان ها قرار دادم که نظام تسخیری توش ظلم قرار نگیره
⚠️ این پیامبر درونی✅
⚠️پیامبر بیرونی هم فرستادم.✅
🔻که در واقعیت عینی نتونن مردم رو فریب بدن
🔻مردم رو تحت فشار قرار بدن
✔️این ها رهبران آزادی بخشی هستن که میتونن نظام تسخیری رو به شدت مواظبت بکنن✅
تا به زیبایی نتیجه بده
#کمی_از_اسرار_ولایت روزهای شنبه سه شنبه در👇👇
💠 @Mattla_eshgh
Servat 6.mp3
1.59M
#ثروت_در_اسلام 6
🚫 کسی که برای زندگی خودش نجنگه، خدا بدبخت دنیا و آخرتش خواهد کرد...
⭕️ چرا اجازه دادید انرژی هسته ای تون رو بگیرن؟
استاد_پناهیان
@Mattla_eshgh
#رصد
تحقق سخنان رهبری درباره اتفاقات #فرانسه...
♦️#رهبر_معظم_انقلاب، در دیدار معلمان کشور در اردیبهشت 1390 فرمودند:"فقط این نیست که در کشورهای شمال آفریقا و منطقهی غرب آسیا که امروز ما در آنجا قرار داریم، #حرکات_بیداری به وجود آمده باشد؛ این حرکت بیداری تا #قلب_اروپا خواهد رفت. آن روزی پیش خواهد آمد که همین ملتهای اروپائی علیه سیاستمداران و زمامداران و قدرتمندانی که آنها را یکسره تسلیم سیاستهای فرهنگی و اقتصادی #آمریکا و #صهیونیسم کردند، قیام خواهند کرد. این بیداری، حتمی است."
♦️هشدارهای رهبری را جدی بگیرید ...
✅شما هم #بدون_سانسوری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از استمرار انقلاب | سیدسجادجزایری
#سواد_رسانه_ای
🔺سه روایت از یک دیدار در قالب رسانه ها با رعایت اصول سواد رسانه ای در جهت منافع ملی
🔸تصویر اول از رسانه های آلمانی که رهبر سران را خانم مرکل معرفی میکند.
🔸تصویر دوم از رسانه های فرانسوی که رهبری را متعلق به آقای مکرون نشان میدهد.
🔸تصویر سوم هم که از رسانه های آمریکایی است که ترامپ را محور نشان داده است.
♦️رسانه های ما تا چه اندازه نگاه ملی دارند و چه اندازه تلاش دارند سران کشورمان را به عنوان لیدر و رهبر در دنیا، به مردم خودمان و به مردم جهان معرفی کنند.
⭕️ما به عنوان مردم تا چه اندازه توانایی تحلیل مطالب رسانه ها را داریم؟
✅نا آگاهی از سواد رسانه ای پاشنه آشیل اصلی ما در جنگ رسانه ای امروز است
@estemrarenghelab
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
#قسمت صد و بیست و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
.
.
@Mattla_eshgh
#قسمت صد و بیست و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 دربست، مردونه
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ...
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...
جدی؟ ...
چرا که نه ... مخصوصا وقتی م
امان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...
.
.
.
.
.
@Mattla_eshgh