eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
صد و دوازده 🍃این سوال، جواب واضحی داشت ...  انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ... اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ...  کسی که چون بعد مادی و حیوانی نداره ... پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره ... شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ...  فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...  اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ...  بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ...  به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...  تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سوال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...   ـ دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ... و بارها اون سوال رو از خودم پرسیدم ...  حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سوالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سوال رو ازم کرد که جواب سوال های من رو داده بود ... و این سوال، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...  به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...  هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ...  عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ...  چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ...  تقریبا انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلا تعطیل شده بود ...  دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ...  ـ ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس؟ ...  چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...  کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بایست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...  رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...  یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته ...  دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ... با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من رو بوسید ...  یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح در آورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام رو بست ... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ...  و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش
نگاه می کردم .... ❣ @Mattla_eshgh
صد و سیزده 🍃هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...  ـ به ایران خیلی خوش آمدید ...   سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ...  پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم ...  سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...  هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...  مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه ...  تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...  با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...  ـ سفر خوبی داشته باشید ...  چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...  واقعا روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها؟ ...  هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...  از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...  بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...  ـ اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...  اصلا حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...  مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...  ـ اصلا خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ... چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...  دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم ...  ـ نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...  ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق ❤️عروس ودامادعزیز برای بهتر شناختن همديگه؛ دوران نامزدی(قبل از عقد)رو باتبادلات فکری،رو
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
هربار که فرودگاه #آمستردام می رویم اسلامی تر شده است☺️☺️ این بار برای اولین بار شاهد #فروشندگان #محجبه بودیم.✨ ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔺«ابتکار»، معاون امور بانوان و خانواده رئیس جمهور: 🔹 تا پایان برنامه ششم باید ۳۰ درصد پست‌ها در اختیار زنان قرار گیرد، این یک تکلیف است که از سوی ریاست جمهور ابلاغ شده است. پ.ن۱: ⛔️حدود ۶ میلیون زن در کشور داریم که بسیاری از آن ها در گروه سنی ۲۹-۲۵ سال جدا می‌شوند و طبق نظر کارشناسان معمولا ۹۰ درصد آنها دوباره ازدواج نمیکنند . ⛔️حدود ۶ میلیون زن داریم که رقم قابل توجهی از آنان در سنین تجرد قطعی هستند. ⛔️یعنی حدود ۱۲ میلیون نفر از بانوان ما در خطر آسیب های و محرومیت از تشکیل خانواده هستند. ❌چنین آماری در کشور ۸۰ میلیونی ما فاجعه است. اما مسوول بانوان کشور هیچ برنامه ای برای این جمعیت در معرض آسیب ندارد و ترجیح می دهد این آمار و ارقام را نادیده بگیرد و راجع به پست های مدیریتی که بانوان هنوز تصاحب نکرده اند تعیین تکلیف کند. پ.ن۲: ❌ در اداره جامعه، ارزشمند بودن خانواده را نادیده می گیرد و آسیب های این نادیده انگاری را با سگ و گربه و دست آخر وزیر تنهایی پر می کند. ✅اگر از دعواهای سياسی خسته شدین، شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴 حجاب برای حفظ ارزش ها ♦️امام خمینی (ره):باید توجه داشته باشید که حجابی که اسلام قرار داده است، برای حفظ آن ارزش های شماست. هرچه را که خدا دستور فرموده است چه برای زن و چه برای مرد برای این است که آن ارزش های واقعی که اینها دارند و ممکن است به واسطه وسوسه های شیطانی یا دست های فاسد استعمار و عمال استعمار پایمال می شدند اینها، این ارزش ها زنده بشود 📚 صحیفه امام؛ جلد19؛صفحه 185 ❣ @Mattla_eshgh
https://www.instagram.com/p/BuOUphTHy5B/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=kf7e7uad67c : پیچ ستاد امر به معروف 👆 لطفا وارد شده ودر مورد وضعیت حجاب ودر خواست رسیدگی کامنت بزارین
هدایت شده از ریحانه
🌼در آستانه میلاد حضرت زهرا 🌼 ✨ مادر ستاره‌های فروزان ولایت 🌿 رهبرانقلاب: فاطمه‌ی زهرا فجر درخشانی است که از گریبان او، خورشید امامت و ولایت و نبوّت درخشیده است؛ آسمان بلند و رفیعی است که در آغوش آن، ستاره‌های فروزان ولایت قرار گرفته است. 🌟 همه‌ی ائمّه علیهم‌السّلام برای مادر بزرگوار خود تکریم و تجلیلی قائل بودند که برای کمتر کسی این همه احترام و تجلیل را از آن بزرگواران می‌شود دید.۱۳۷۶/۰۷/۳۰ ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
مطلع عشق
#قسمت صد و سیزده 🍃هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ...
صد و چهارده 🍃مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ...  شاید مفهوم عمیق جمله ام رو درک می کرد ... اما باور اینکه بی خدایی مثل من، ظرف یک شب ... به خدای محمد ایمان آورده باشه براش سخت بود ... ایمان و تغییری که هنوز سرعت باورش، برای خودم هم سخت بود ...   بهش اشاره کردم بریم بالا ... کلید رو از پذیرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم می خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جای مناسبی برای صحبت نبود ...  وارد اتاق که شدیم یه لحظه رو هم مکث نکرد ...  ـ متوجه منظورت نشدم که گفتی ... نه ... اون من رو پیدا کرد ...  از توی مینی یخچال، یه بطری آب معدنی در آوردم و نشستم روی صندلی ... اون، مقابلم روی مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بیشتر، زمان می خریدم تا ذهنم مناسبت ترین حرف ها رو پیدا کنه ...  ـ یعنی ... غیر از اینکه عملا اول اون من رو بین جمعیت پیدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوری که دیگه نه تنها هیچ سوالی توی ذهنم باقی نمونده ... که حالا می تونیم حقیقت رو به وضوح ببینم ...  چهره اش جدی تر از قبل شد ...  ـ اون همه سوال، توی همین مدت کوتاه؟ ...  در جواب تاییدش سرم رو تکان دادم و یه جرعه دیگه آب خوردم ...  ـ توی همین مدت کوتاه ...  چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحیر و محکمش توی اتاق به حرکت در اومد ...  ـ میشه بیشتر توضیح بدی منظورت چیه از اینکه می تونی حقیقت رو به وضوح ببینی؟ ... حالا این بار چهره من بود که لبخندی آرام رو در معرض نمایش قرار می داد ...  ـ یعنی ... زمانی که من وارد ایران شدم باور داشتم خدایی وجود نداره ... و دین ابزاریه برای ایجاد سلطه روی مردم و افراد ضعیف برای فرار از ضعف شون سراغش میرن ... الان نظرم عوض شده ...  الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دین متعلق به افکار روشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودی ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالی ذهن و ماده است ...  هر جمله ای رو که می گفتم ... به مرتضی شوک جدیدی وارد می شد ... تا جایی که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتی نمی تونست سوال جدیدی بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف یک شب، من روی دیگه ای از سکه باور بودم ...   ـ من الان نه تنها ایمان دارم خدایی هست ... که ایمان دارم محمد، پیامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولی الامر هستند ...  مرتضی دیگه نمی تونست آرام بشینه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهی انگشت هاش می لرزید و گاهی اونها رو جمع می کرد تا شاید بتونه لرزششون رو کنترل کنه ...  ـ یعنی ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردی؟ ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ...  ـ نه مرتضی ... من تازه، پیکسل پیکسل تصویر و باورم از دنیا رو پاک کردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانیت محمد ... اون جوان دیشب بود ... من از اسلام هیچی نمی دونم که خودم رو مسلمان بدونم ...  تنها چیزی که می دونم اینه ... قلب و باور اون انسان یاغی و سرکش دیروز ... امروز در برابر خدای کعبه به خاک افتاده ...  اگه این حال من، یعنی اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت یه من مسلمانم ...  چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حیرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالی که حالتش به کلی دگرگون شده بود، از جاش پرید ...  ـ اسم اون جوانی که گفتی ... چی بود؟ ...  ❣ @Mattla_eshgh
صد و پانزده 🍃هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...  ـ نپرسیدم ... دیگه صورتش کاملا می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...  ـ چرا؟ ... لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ... ـ چون دقیقا توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت ...  سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد ...  ـ پس چرا چیزی نپرسیدی کیه؟ ... ـ اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه ...  هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود ... من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...  اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...  یا دقیقا کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم ... یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود ...   مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید ...  اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ... ـ چرا سوال نکردی؟ ... این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد ... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...  ـ چون برای بار دوم ازم سوال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...  همون اول کار یه بار این سوال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...  شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...  برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...  با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...  اما چیز دیگه ای هم توی این سوال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...    ❣ @Mattla_eshgh
صد و شانزده 🍃برگشتم سمت مرتضی ... که حالا دقیق تر از همیشه داشت به حرف هام گوش می کرد ...  ـ دقیقا زمانی که داشتم فکر می کردم که آیا این مرد، آخرین امام هست یا نه؟ ... این سوال رو از من پرسید ... درست وسط بحث ... جایی که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسیده بود ... جز این بود که توی همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فکر می کنم؟ ...  دقیقا توی همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ... و این سوال رو با ضمیر غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی که اون من رو به خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنین جمله ای فکرم نسبت به هویت احتمالی عوض بشه ...  می دونی چرا این سوال رو ازم پرسید؟ ... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ... ـ من برای پیدا کردن حقیقت دنبالش می گشتم ... و بهترین نحو، توسط خودش یا یکی از پیروان نزدیکش ... همه چیز برای من روشن شده بود ...  اگر اون جوان، حقیقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرایط، دو مفهوم دیگه هم به همراه داشت ...  اول اینکه به من گفت ... زمانی که انسان ها برای شکستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می افته ... و یعنی ... اگر چه این دیدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اینکه با اسم خودم ... و نسب و جایگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نیستی ...  از دنیل قبلا شنیده بودم افرادی هستند که هدایت بی واسطه ایشون شامل حالشون شده ... اما زمانی که هویت رسما براشون آشکار میشه دیگه اذن دیدار بهشون داده نمیشه ...  پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ... و دومین مفهوم، که شاید از قبلی مهمتر بود این بود که ... من حقیقت رو پیدا کرده بودم ... به چیزی که لازمه حرکت من بود رسیده بودم ... و در اون لحظات می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرین امام تعلق داره یا نه ... و دقیقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زمانی که داشتم به چهره اش فکرش می کردم ... یعنی چرا می خوای مطمئن بشی این چهره منه؟ ... یعنی این فهمیدن و اطمینان برای تو چه سودی داره توماس؟ ... این سوال نبود ... ایجاد نقطه فکری بود ...  شناختن چهره چه اهمیتی داره ... وقتی من هنوز اجازه این رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پیرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...  پس چیزی که اهمیت داره و من باید دنبالش باشم شناخت چهره امام نیست ... ماهیت وجودی امام هست ... چیزی که بهش اشاره کرده بود ... تبعیت ...  و این چیزی بود که تمام مسیر برگشت رو پیاده بهش فکر می کردم ... دقیقا علت اینکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نیوفتاده ...  انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و این شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاری که شیطان داشت در اون لحظه با من هم می کرد ... ذهنم رو از ماهیت تبعیت و مسئولیت ... داشت به سمتی سوق می داد که اهمیت نداشت ... چهره اون جوان حاشیه وجود و حرکت ... و علت غیبت هزارساله اش بود ...  ظهور اون، ظهور چهره اش نیست ... ظهور ماهیت تفکرش در میان انسان هاست ... نه اینکه براساس یک میل باطنی که منشا نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...  یعنی این باور و فکر در من ایجاد بشه که بتونم به هر قیمتی اعتماد خدا رو به دست بیارم ... یعنی بدونم شیطان، هزار سال برای کشتن اون مرد برنامه ریخته تا روزی سربازانش این هدف رو عملی کنن ...  پس منم ایمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشینش رو در دستان من قرار بده ... آیا من این قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خدای پسر پیامبر باشم؟ ...  اون سوال، سر منشا تمام این افکار بود ... و من، در اون لحظه هیچ جوابی نداشتم ...  سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ...  و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...  چند قدم رفتم سمتش ... حالا دیگه فاصله ای بین ما نبود ...  ـ و مرتضی ... از اینجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شاید زمان چندانی از آشنایی ما نمی گذره اما شک ندارم انسان شایسته ای هستی ...  می خوام بهت اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو برای پذیرش اسلام در اختیارت بذارم ...  ❣ @Mattla_eshgh