ازدواج به موقع.m4a
5.98M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۸
⭕️اگه زود ازدواج کنیم برامون مشکل خانوادگی و اقتصادی پیش نمیاد؟
حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سی و نه 🍃سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی تو
#قسمت چهل
🍃آن شب در مستی و گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم ( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت ( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم.
هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار..
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم..
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث ( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. ) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت ( من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم ( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم (عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. )
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد ( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست ( اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم..
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت..
یان سری تکان داد ( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست ( خب.. تصمیم تو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید ( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد.. ( حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ..
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند..
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت چهل و یک
🍃انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..) جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت چهل و دو
☘فنجانی چای با خدا
🍃دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
❣ @Mattla_eshgh
🍃مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم..
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد ( ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان..)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب
که هیچ وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمانش اپرایی پر شور اجرا میکردند..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#یه_نکته 🔸➖ توی مهمونی هایی ڪه میرین حواستون باشه که دائم سرتون با بقیه مشغول نباشه... 🔷گاهی به
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔰باید کاری کنیم بچهها دست مادر را حتما ببوسند!
📚 قسمتی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 3 🌹امیرالمومنین علی علیه السلام که استاد روان شناسان و دنیا شناسان
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 5
💎 " هدفِ دنیایی...."ـ
🌏"هدفِ دنیایی مبارزه با نفس" اینه که:↓
💢 به جای اینکه تعداد و تنوعِ لذّت هامون رو افزایش بدیم
"توان و قدرتِ روحی خودمون رو برای لذت بردن بیشتر کنیم"....💕
✅👆🌺
➖اگه کسی "قدرتِ روحی کافی برای لذت بردن" نداشته باشه
هر چقدر هم توی زندگیش انواعِ لذت ها باشه
📌بازم زندگیش شیرین نخواهد بود....
پر از غصّه و رنج زندگی خواهد کرد...🔴
🌸 امّا کافیه انسان "قدرتِ روحی خودش رو برای لذت بردن بیشتر کنه"
💛💪🔝↘️
💖 از کوچکترین موضوعِ لذتبخش، فوق العاده لذت خواهد برد
❣زندگیش سراسر در لذت خواهد شد!
👆میتونید تجربه کنید....😌
🌺💞🌺💞
⭕️بعضی ها دوست دارن خیلی لذت ببرن اما از این نکته غافل هستن که:↓
👌بدونِ مبارزه با نفس آدم "ضعیف" میشه ؛😞
➖و کسی که ضعیف بشه ،لذتِ چندانی نخواهد برد....⛔️
✔️🔶🔹
🔷 @IslamLifeStyles
📱۱۱۶ هزار دنبال کننده در #اینستاگرام برای جنینی که هنوز متولد نشده!
🔻این کودک که به زودی متولد خواهد شد، ظاهراً تنها سلبریتی کم سن و سال این خانواده در اینستاگرام نیست و خواهران دو قلوی او نیز بیشتر از ۲.۵ میلیون نفر دنبال کننده در اینستاگرام دارند.
💢پدر این بچه ها در مصاحبهای اعلام کرده که هر پست تبلیغاتی در پیج دختران او مبلغی بین ۱۰ الی ۲۰ هزار دلار هزینه در پی خواهد داشت.
⚠️غرب زدگان توجه کنند ...
❓آیا این سوء استفاده از کودکان نیست؟
❣ @Mattla_eshgh
✉️ #پرسش_پاسخ
دختری هستم 16 ساله و چهارساله چادرمو انتخاب کردم (قبلش حجابم خوب نبود ولی افتضاح هم نبود)
بعد از چادری شدنم به خیلی از چیزا اعتقاد پیدا کردم مثل خدا ،امام ها،شهدا ولی هنوز یا نماز نمی خونم یا یکی درمیون. خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم و از خدا خجالت میکشم .
همش با خودم میگم من حرمت چادرم هم نگه نمی دارم . خیلی سعی کردم تا نماز خون بشم مثلا ساعت میزاشتم یا حتی کلی تو گوگل در مورد راه های تقویت اراده واسه نماز مطلب خوندم ولی ....
اما مشکل من فقط این نیست . در کل این 16 سال نه قبل چادر نه بعدش اهل رل زدن نبودم چون واقعا خوشم نمیومد با این حال که دخترا تو این سن این چیزا رو دوست دارن ولی من ترجیح میدم بزارم حداقل شیش هفت سال بزرگ تر بشم بعد به فکر ازدواج بیفتم چون الان واقعا برای این کارا بچم اما منم یه ده هشتادی ام و از اگاهی ماها نمیشه صرف نظر کرد
اما همه چیز از یه کل کل توی اینستا شروع شد . پسره 18 سالشه و یه سری صحبت معمولی داشتیم تا اینکه پیشنهاد اشنایی بیشتر داد قبول نکردم و می خواستم بلاک کنم که مانعم شد .
حرف هاش با بقیه فرق داشت نه اینکه جذاب باشه ها نه ولی حس میکردم عقایدش شبیه منه مثلا اونم از وضع بد جامعه از نظر دین و اینا ناراحت بود .
همش میگفت دلم ارامش می خواد و ارامش هم توی دوست داشته شدن و انگیزه از طرف یه دختر میدید که پایبند باشه بهش .
البته من فکر میکنم منظور از دوست داشته شدن فقط در حد حرف نیست و اون می خواد حس غریزی خودشو هم به ارامش برسونه😔 دو روزه تمام سعی در قانع کردنش کردم که ارامش توی این چیزا نیست .
بعدش یاده یه استادی افتادم که میگفت سن 18 سالگی دوران حساسیه مخصوصا واسه پسرا و اکثرا تصمیم های احساسی میگیرن یه جورابی اختیارشون دست خودشون نیست و به خاطر بلوغ و این حرفاست .
ازم می خواست باعث ارامشش بشم تا نهایت در اینده به ازدواج ختم شه. من مدام میترسم چون به هیچ جنس مخالفی اطمینان ندارم از طرفی از اعتقاداتم این اجازه رو بهم نمیده اولش گفتم نه بعدش بهم گفت مگه پیامبر نگفته اگه بتونی به کسی کمک بکنی ولی نکنی مومن نیستی پس توهم نیستی منم از اعتقاداتم حرف زدم که حرامه و از این حرفا
تازه خانوادم هم هستن من دوست ندارم مخفی کاری کنم . هر بهونه ای میوردم یه جوری قانعم میکرد از طرفی اصلا به چهرش و حرفاش نمی خورد قصد بدی داشته باشه میگه فقط خیلی الان احتیاج به ارامش داره.
جوری به نظر میاد که من خیلی دلم براش میسوزه و از اونجایی که از نیتش خبر ندارم میترسم دل بشکونم. دست اخر هم مجبور شدم برای اینکه ول کنه بهش گفتم دو هفته فرصت داره اعتمادمو جلب کنه و خودشو ثابت کنه که مثل بقبه پسرا فقط دنبال خوش گذرونی نیست.
اما من از همه چی میترسم از خودش از جنسیتش از حرمت هایی که ممکنه شکسته بشه از احساساتم که ممکنه بازی گرفته بشه از سنم از سنش از همه چی و بیشتر از همه از خدا خجالت میکشم . من کم گناه ندارم تو زندگیم دوست ندارم بازم بهش اضافه بشه
تصمیم گرفتم استخاره کنم .یه استخاره اینترنتی معتبر گرفتم که در کمال تعجب نوشته بود انشاالله خوب است ولی دلم راضی نمی شد برای عمل بهش
و اینکه نمی تونم با هیچ کس هم این موضوع در میون بزارم تا اینکه بعد از خدایی که به شدت خجالت زده ام ازش پناه اوردم به شما و این کانال شما رو به امام رضا که ارزش خاصی براش قائلم اگه می تونید کمکم کنید که درمونده و خسته ام😓😓😓
❣ @Mattla_eshgh