eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..  چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی،  تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..  وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.  شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر..  دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..  نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد.  فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام،  با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..  تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.  عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.  بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز.....  به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.  نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.  بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. ❣ @Mattla_eshgh
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟  نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..  آن هم چه مهمانانی..  فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.  دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ❣ @Mattla_eshgh
هفتاد و شش گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟ بی حرف  و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.  و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد. اینجا چه میخواست؟؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید.. چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ....) زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟  دوستِ چی؟؟؟) آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ ) سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. ) خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ ) چشمانش را بست ( خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..) مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در..  ورود حسام..  درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ ) گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. ) ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. ) لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..) این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟  وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..) داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..  حرف بزنیم؟؟) ❣ @Mattla_eshgh
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر ... ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.  دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..   خواهرِ،  دانیال.. ) چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟  از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.  اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه  "نه" قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..) دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟) پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.) مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست.. و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. ادامه دارد.... ❣ @Mattla_eshgh
مهدے🌸 تنها معلم دنیا براے زنگِ انسانیت ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨نظام های دیکتاتوری رو ما اصلا قبول نداریم که هیچی❌ ✨ نظام دموکراسی درجامعه ای که میخواد ،با رای
یه نکته جالبی رو عرض بکنیم خدمت شما👇 📑قرار داد های شرکت ملی نفت همه 🇦🇮 به زبان انگلیسی با یه اصطلاحات خاص بسیاری که اکثر نمایندگان مجلس در بسیاری از ادوار اصلا بلد نیستن اون قرار داد ها رو بخونن🙄 که بفهمن این قرار داد درسته یا نه🤔 کار وقتی تخصصی میشه 🔧 چکار میخوای بکنی❓ 💻یه نفر متخصص امور رایانه ای اومده بود ، میگفت👇 بابا ما فلان دستگاه رو ساختیم👌 منتهی ما مارک استاندارد بین المللی رو نداریم🌏 این دستگاه هم حساسه💯 🔸این ها هم هی میرن از خارج از کشور میخرن 🇦🇺🇦🇽🇨🇦 🔺من کجا برم بگم که ،این دستگاهی که ما ساختیم🇮🇷 بهتر از نمونه خارجیه⁉️ گفتیم خب برو به وزرا بگو📣 گفت: وزرا کارشناس ندارن ❌ 🔻من باسوادتر از کارشناسای اونام 🔺کارشناسش میگه من نمیفهمم اینو🤔 این جوان یک جوان المپیادی بود✅ 💯 یک جوان بسیار باهوشی که خب اینها نمیتونستن قضاوت کنن ⚖ که این درست میگه یا نه✅ گفتیم خب چکار میشه کرد❓ 🔸اون جوان گفت خب بگید ما حزب اللهی هستم . 🔸بهم اعتماد کنید .من دروغ نمیگم. کار رسیده بود به قسم و آیه⚠️ حالا شما مثال برعکسش رو درنظر بگیرید🌀 اونجا یه دونه کارشناس باشه تو وزارت خونه👨‍💻 که کس دیگه سواد ایشونو نداشته باشه❌ نماینده های مجلس میخوان بر دولت نظارت کنن 🔍 سوادشو ندارن🙄 چکار کنن ❓ چجوری نظارت کنن⁉️ 🍃آقا یه طرح اقتصادی هست اقتصاد دانان نمی دونن، متوجه نیستن❌ نه اینکه اقتصاد دانا متوجه نیستن مثلا عرض میکنیم تو علم اقتصاد پیش بینی نشده♻️ هنوز علوم تو دانشگاه های ما 📚 اینقدر پیشرفته نشده باشه که بفهمن👇 این طرح خیلی خطرناکه. اون طرحشو خیلی راحت اعمال میکنه❗️ شما میگی من نظارت میکنم 🔍 اون میگه نظارت کن✔️ اینقدر نظارت کن تا جونت دربیاد😏 چی میتونی در بیاری؟ اینکه احزاب با هم رقابت میکنن👇 در جریان رقابت نظارت میکنن بر کنترل اداره نظام تسخیری🚫 👨‍🏫بعضی از اندیشمندان غربی میگن ⚠️ممکنه زمانی بوده که جواب داده ولی الان اینقدر پیچیده است اوضاع♒️ شنبه ، سه شنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
🔸️ چرا آمریکا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در لیست گروههای تروریستی قرار داد؟! 🔸️ مگر چه اتفاقی افتاده یا قرار است حادث شود که آمریکا چنین اقدامی را انجام داد؟؟!! http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
چرایی تروریست خواندن سپاه توسط آمریکا.m4a
8.36M
نگاه منطقه ای آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
ابعاد و اهداف داخلی آمریکا برای تروریست خواندن سپا.m4a
7M
نگاه و اهداف داخلی آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
نتیجه طرح تروریستی خوانده سپاه توسط آمریکا.m4a
5.86M
نتیجه محتوم طرح آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
💠 سیل اخیر خیلی چیزها را برد 👈 خانه مردم 👈 شغل و کار مردم 👈 سرمایه مالی مردم 👈 راه ها و روستاها و... 🌀 اما... 💠 سیل اخیر خیلی چیزها را آورد 👈 همدلی بین مردم 👈 وحدت بین همه ارکان جامعه از جمله نظامی و بسیجی و مردمی و... 👈 افزایش حس کمک به دیگران 👈 افزایش حس گذشت و فداکاری 🌀 و... 🌺 و تمام این ها نوید فراهم شدن یکی از شروط ظهور را می دهد، شرط آمادگی و همدلی مردم شرط همیاری و همکاری مردم 🌺 کسانی که این گونه برای مردم کار می کنند ، قطعا برای امام زمان بیشتر و بیشتر و بیشتر کار می کنند. 🍀 آنانی که با گوش دادن به حرف سید علی غیر معصوم، به کمک کردن به مردم پرداختند، قطعا اگر آن امام معصوم بیاید، بیشتر حرف شنوی خواهند داشت و این یعنی آمادگی ظاهری و باطنی برای ظهور ✅ بنده بسیار به ظهور در عصر خودمان امیدوارم، هرچند همه چیز در دستان خداست ، اما این همدلی مردم و حضور همیشگی شان در صحنه، خبر از واقعه ای می دهد. ❤️ خبر آمد خبری در راه هست ، نه خبر آمد که کسی در راه است... 👈 ما ظهور را نزدیک می بینیم ، هرچند عده ای دور می پندارند. آیا شود که در قدس نمازی بخوانیم به جماعت ، با صوت حجازی مهدی (عج) در کنار خمینی (ره) ؟؟؟ 👈 پیر ما گفت که آن روز ، دیر نخواهد بود.... ✍️ احسان عبادی @ma_va_o