eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۷ از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۸ سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅 ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!😕 ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋🏻 دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.😮 ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.😍 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۹ مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا...🤔 پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊🏻 دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊 با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋 ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۱۰ دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨🏻 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋🏻 صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود. ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟🤔 ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊 لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️ از ته دل گفتم "ان شاء الله" و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر نوزدهم در اولین لحظه هایِ نخستین لیله القدر به آبروی همین پدر ؛ ببخش بر م
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_۲۰.mp3
5.38M
#حرفهای_من_و_خدا #دلنوشته سحر بیستم ✍باز هم می آیم دلبرم، و تو را به "خودت" قسم می دهم ؛ تا مرا از "خودم" برهانی. ✨بِکَ یا اللّه... آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی؟ @ostad_shojae
همان ...! عزيزى و دليل نفسى كه اگر باز نيايى به تنم جانى نيست ...!!! 😊 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌿🌺🌿🌼 🌸🚻 ازدواج مهمترین بخش تطهیر جنسی است. 🌟 جناب حضرت علامه حسن زاده آملی در بحث ازدواج می فرما
🌸🍃🌼🍃🌺 5⃣🌺 تطهیر روانی : ✳️ در جلسات قبل گفته بودیم که انسان موجود دو ✌️ بعدی است، از جهت استعداد میل به شر (از حیوانات پست تر) و میل به خیر (از ملائکه بالاتر ). ⚠️❇️👈 در هر دو بعد می تواند به حد عالی برسد. 🔰 پس تطهیر روانی بسیار مهم است. 💠اینکه شخص مریض علاوه بر بیماری جسمی، دارای روح و روان و باطن پاکی باشد مهم است، داشتن آرامش در زندگی بسیار اهمیت داشته و مهم است؛ فردی که از نظر روحی در آرامش نباشد با بهترین موارد جسمی هم آرامش نخواهد یافت. ✅👌👏💐 🌹🌳🌷🌳🌻 🔵 ما انسان ها هم ویژگی های منفی و هم مثبت داریم. ✅🌸 🔷 روان انسان با رفتارهای مختلفی می تواند درگیر بشود، بعضی مواقع متمایل به شر یا متمایل به خیر می تواند باشد. 👈 پس انسان موجود مختاریست که اگر ویژگی های مثبت را تقویت کند و روان خود را به خوبی ها سوق دهد مطمئنا به سمت تعالی و خیر می رود. ✅👏💐 👈 و اگر برعکس عمل کند به سمت شر و پستی نزول پیدا می کند. ✔️☑️👹 🔆 از نظر طبی می گوئیم تفکرات منفی ⬅️ سودازا هستند. مجموع رفتارها در روان انسان تأثیر و رسوبی دارد. 👈 تا احساسات منفی را کنارنزنی، روان درگیر است و خوراکی و دارو اثر چندانی ندارد. ✅👌🌹 🌸 طب سنتی اسلامی با اثر گذاری بر روی روح و روان با مجموعه دستورالعمل های معنوی سعی دارد با کمک باطن به درمان ظاهر بپردازد. 🌹 👈 چون اگر باطن بر ظاهر غلبه یابد ظاهر مغلوب باطن خواهد شد و بیماری جسمی در صورت قوت باطنی و روحی روانی بهبود خواهد یافت. ✅👏💐 استاد یکشنبه ، چهارشنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
اصلاح نگاه ها.mp3
1.68M
22 ❌ کی گفته که یه خانم مطلقه یا کسی که همسرش فوت کرده نباید ازدواج کنه؟! ✳️ حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
🍃مردونگی اینه که وقتی خانمت با یه سینی چای ☕️میاد پیشت میشینه سریع گوشی رو بزاری کنار و ازش تشکر کنی 🙏و باهاش گرم بگیری😍 به اینه که گاهی با محبت 😊به خانمت نگاه کنی و با چشمات از زحماتش تشکر کنی... ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
وقتے خبر رسید ڪہ مسجد سرے شکست.. در گوشہ اے ز خانہ #قد_دختری شڪست باور نمیڪند ڪہ علے را زمین زدند آن #حیدرے ڪہ با نگہ ش خیبرے شڪست..😭 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سلام شهادت حضرت علی (ع) رو تسلیت میگم التماس دعا بزرگواران امشب داستان نمیذارم ، ان شاءالله فرداشب ۶قسمت میذارم