14_panahian_hefazat.az_etelaat_(www.rasekhoon.net).mp3
3.31M
⭕️ تصمیم های خودتون رو افشا نکنید
خصوصا خانم ها!
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۵
✴️مهارت رازداری
❌جلویِ بقیه،
حتی با گوشه و کنایه، به راز و عیب همسرتون اشاره نکنید.
👈افشای راز؛
صمیمیت و اعتماد میانِ زوج ها
و استحکام خانواده رو نابود میکنه!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۲۶ یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۲۷
صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید👗 و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی"
سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢
ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
ــ کاش بابا اینا هم بودن.
خندید و گفت:
ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊
بلند شد و رفت.
"کاش زنگ می زد"
طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت:
ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون.☺️ عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊
جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت.
ــ قابل نداره دختر گلم
ــ بابا...😕 مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.
ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده انشاءالله میرید تو خونه ی خودتون.
با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت:
ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😂 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😅
سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟
ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😞
ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...
لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏
🍃یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار
یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار
یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال
حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال🍃
"خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭"
سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😔
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۲۸
دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم؟😭 نماز صبح را با صالح خواندم. لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😜
چیزی نگفتم. می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می ترسیدم... از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد. صالح از کمد بسته ی لواشک را بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟😘
سری تکان دادم و بغضم را فرد دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقه مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔 دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خوانومم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.
ــ خوابم نمیاد بخدا...
ــ مرگ صالح بخــ...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.
اشک جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
ــ قربون اون چشمات...😔
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید.
ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
ــ چی شد فداتشم؟
حالم را که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!
و خطاب به بچه گفت:
ــ اینجوری می خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😂
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😒
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم.
ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله.
کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊
مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد. انگار بار آخر بود می دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی ام شد و سینه اش تکیه گاه سرم. جلوی لباس نظامی اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما می سوخت. حالش را فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کند، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند.😔
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۲۹
ــ ساعت چنده؟🙄
سلما لبخندی زد و گفت:
ــ بیدار شدی؟😊
دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد.
ــ آااخ...😖
ــ چی شد مهدیه؟
ــ دستم...
پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:
ــ این دیگه چیه؟
ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😂 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
چشمانش سرخ بود و بی حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭
اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد.
ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
صدایش زدم با ناله. انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
ــ سلماااا😭
ــ جان سلما.
ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭
صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند.
ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر...😔 زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟
لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
ــ سلام زهرا بانو...
ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞
ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم.
ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟
ــ نه... الان نه...
صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"
ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...😕
ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊
تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم"
گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞
ــ مهدیه جان... خانومم. سلام
می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما توکل کن. به خدا توکل کن و صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜
صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست.
ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن...😏
باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.
ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😔🙏
گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر بیست و هفتم نقطه... سر خط... این 👆 داستان همیشگیِ توست! @ostad_shojae
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_۲۸.mp3
11.7M
#حرفهای_من_و_خدا
#سحر بیست و هشتم
دلبر جان؛
حواست به من باشد
تا به دور از همه یِ این هراسها...آرام بخوابم...
@ostad_shojae
مطلع عشق
⭕️ لطف تحریک نشو 🍃تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی
👆
بعضیا بعد این پیام گفتن آقایون مگه سست عنصرن که نمیتونن جلو خودشونو بگیرن، هی تحریک میشن
نمیشه که ما حجاب داشته باشیم تا مردا تحریک نشن و از این حرفا
این قسمت درادامه اون قسمته👇
یه سوال
این که بدن زن ومرد از لحاظ ظاهری متفاوته، این باعث ناراحتی کسی میشه؟ یعنی آقایون از اینکه قسمتی از بدنشون با خانوما متفاوته ناراحتن؟ احساس شرم میکنن؟ یا چون کاملا طبیعیه اصلا بهش فکر هم نمیکنن؟ معلومه کسی از این قضیه ناراحت نمیشه. حتی میبینه بهترین حالت خلقت بدن انسان همین بوده. که مردا اینطوری باشن زنها اینطوری. کارکرد اعضا کاملا مشخصه
سوال بعدی
اینکه از لحاظ عواطف و احساسات زنها از مردا قویترن. اینا باعث ناراحتی خانوم یا آقا میشه؟ اینکه آقایون احساسات و عواطفشون کمتراز خانوماس، این نقص آقایونه؟ مثلا یه زن تو خیابون اگه یه گربه ببینه که پاش میلنگه، کلی عواطفش تحریک میشه و غصه میخوره ولی مرد خیلی احساساتی نمیشه، این عیبه برا زنه؟ یابرا مرد؟
حالا از لحاظ فیزیولوژی هم همینطوره. هورمونهای بدن زن ومرد باهم فرق داره. اینم مثل تفاوت قبلی کاملا طبیعیه. اینکه گفتیم مرد در مسائل جنسی تحریکپذیری بیشتری نسبت به زن داره، این کسر شأن برای مرده؟ فیزیولوژی طبیعی بدنش اینطوریه، بایدم باشه. اگه نباشه باید نگران بشه. اگه کسی تو اوج غریزه جنسی، تحریکپذیر نیست این حتما باید به پزشک مراجعه کنه. چون یا مشکل روحیروانی داره یا مشکل فیزیولوژیک وهورمونی
دقت کنید ما نمیگیم خانوما میل جنسی ندارن. چرا دارن. تحریک پذیریشون پایینتر از آقایونه، مثلا با نگاه بهشدت مردا تحریک نمیشن(در پستهای قبل بیشتر توضیح دادیم)
بله اگه مردا نمیتونستن خودشو کنترل کنن و با هر نگاهی میرفتن تو درو دیوار، این یه نقص بود. سست عنصر بودن. ولی مرد میتونه کنترل کنه خودشو. البته آدمها باهم متفاوتن. همه نمیتونن غرایز امیالشونو کنترل کنن. اگه اینطوری بود که دنیا بهشت میشد. هیچ تجاوزی هم اتفاق نمیفتاد. هیچ آدم چاقی هم دیگه وجود نداشت. چون جلوشکمشونو میگرفتن
مثلا صبح کلهپاچه چرب خوردید، بعدش یه نونخامهای، از اون گندهها(آخآخ😩) میارن جلوتون. شما هم نباید بخورید چون کلسترولتون میزنه بالا. از طرفی هم خب آدم میل داره به خوردن. نونخامهای یه محرکه. اگه نبود شما بهش فکر نمیکردی. ولی الان باید خودتو کنترل کنی و به سختی بندازی و نخوری. یه سری میتونن نخورن، یه سری نمیتونن
بحث اینجاس که کدوم بهتره؟
محرکهای جنسی اعم از پوشش، تعامل و ارتباطهای زنومرد و... رو بدون محدودیت آزاد بگذاریم و بگیم خب همه باید خودشونو کنترل کنن؟ تقوا پیشه کنن؟ یا کنترل کنیم؟
بله بعضیا میتونن، ولی برای بعضیا خیلی سخته. انرژی میبره. که اگه این انرژی رو صرف کارای دیگه بکنن بدون ذهن مشغولی بهتره
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
☝️بد حجابی دزدیست...
وقتی چشم مردی را به دنبال خود بکشی و تو را زیباتر از همسر خودش بیابد، بدان که از زندگی زنی دیگر دزدی کرده ای....
بدحجابی دزدیست...دزدی از #خدا وقتی ذهن فردی رو مشغول میکنی و به گناه میندازیش...
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
🍃اگر شما بانویی چادری هستید و یا علاقه به استفاده از چادر دارید، نکات زیر می تواند به شما کمک کند تا به بهترین شکل از پوشش چادر استفاده کرده و از لیز خوردن و نامرتبی آن بر روی سر جلو گیری کنید.
🌼 موهای خود را خوب جمع کنید
اگر موهای بلندی دارید، جمع کردن موها با وسیله ای مانند کش، کلیپس و … می تواند از بهم ریختگی و دست بردن مداوم در روسری جلوگیری کند، همچنین موهایی که به وسیله کش و کلیپس جمع می شود، می تواند جایگاه مناسبی برای قرار گرفتن کش چادر و تثبیت آن بر روی سر باشد. البته این نکته را هم فراموش نکنید که موها را خیلی بالا جمع نکنید که از زیر چادر جلب توجه کند و با هدف استفاده از چادر در تعارض باشد.
🌼 از هد سر و گیره تق تقی استفاده کنید
در صورتی که موهای جلوی سرتان کوتاه است می توانید از گیره های که به نام گیره « تق تقی» معروف است و یا از هد های نخی برای جمع کردن موهای جلو و جلوگیری از بیرون ریختن آن ها استفاده کنید. به علاوه هد سبب می شود روسری بر روی سر تثبیت شود.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۲۹ ــ ساعت چنده؟🙄 سلما لبخندی زد و گفت: ـ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۳۰
دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد.😍 می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد. هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔 تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"
انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم می باشد.
دیگر بقیه را نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"🙏🏻😔
سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...
ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر😔
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒
ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢
ــ نگران نباش مهدیه.
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱
جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن.😡 توکلت کجا رفته؟
گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. توکل کن و نذار شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. امیدت به خدا باشه.
نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم
"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh