eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸ ✴️عروس نمونه قدم اول در اصلاح روابط با مادرشوهر، اینه که: ✅به شنیدن حرفاشون علاقه نشون بدین. معمولا آدما کسانیُ دوست دارند که؛ حوصله دیدن وشنیدن حرفاشونُ دارن. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺 #جلسه_سی_سوم 🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و
🌷🍂🌹🍂🌻 ✳️ هنگامی‌ که‌ ماه‌ به‌ طور ناچیزی‌ بر زمین‌ نیرو 💫 وارد می‌کند یا همان‌ روزها 🌄 و شب های 🌃‌ اول‌ ماه‌ قمری‌، نیروی‌ چندانی ‌بر انسان‌ وارد نمی‌شود و انسان‌ از تعادل‌ نسبتا خوبی‌ برخوردار است‌، ولی‌ در روزهایی‌ که‌ ماه‌ بیشترین‌ مقدار نیروی‌ جاذبه‌ خود را بر زمین‌ وارد می‌کند یعنی همان‌ روزها و شب هایی‌ که‌ دراواسط ماه‌ قمری‌ قرار دارند، (13 و 14و 15 روزهای‌ ماه‌) بیشترین‌ میزان‌ مایعات بدن که بخش اعظم آن خون می باشد، به ‌سمت اندام های فوقانی بدن کشیده‌ می‌شود و تجمع خون در سطح بدن بیشتر است. ✅🌷 ✨ به همین دلیل است که در برخی احادیث بر حجامت در ایامی که جاذبه ماه و خورشید در حداکثر میزان است 👈 تأکید شده است و به فرموده 🌸✨ امام رضا (ع) : 🌷👈 "خون در افزایش هلال ماه ⬅️ افزایش می یابد و در کاهش هلال ⬅️ کاهش می یابد."👉🌷 🌼🌿🌸🌿🌺 🌈 آسمان را ظرف بزرگی تعریف کنید که سیاراتی در حال 👈 چرخش و در حال 👈 ایستایی هستند. ◀️ سیارات در حال چرخش 💫 را 👈 طیارات و آنهایی که ثابت ⭐️ هستند را ثابتات می گویند. ♻️ ما همیشه در معرض پرتوهای گوناگون سیارات و ثابتات آسمانی هستیم و چون گردش این سیارات بر گرد کره ی زمین نامتوازن است یک گردش، یک ماه و یک گردش سی ماه و یک گردش سی سال است. 🌸 بنابراین گاهی گردونه هایی که بر گرد کره ی زمین می چرخند با هم برخورد می کنند همزمان همسو می شوند بنابراین ما در یک زمان خاص ممکن است همزمان با پرتو دو یا سه ستاره برخورد کنیم. ✅🌷 در چنین زمان هایی بدن ما همزمان با 👈 چند نوع پرتو برخورد می کند و در مقابل هر کدام یک کنش و واکنش خاص شیمیایی و فیزیکی از ما بروز می کند؛ این تغییر رفتار تابع چرخش سیارات و ثابتات را 👈 نقش زمان بر تن و روان انسان می گویند. ✅👌👏💐 یکشنبه ، چهارشنبه در👇 ☘ @Mattla_eshgh
هدایت شده از درمانخانه اسلامی 💠
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 👤 استاد : آی کسایی که دیدید جوونها دارن توی گناه جنسی غرق میشن ساکت بودید، خدا کارتون داره... 👆 💠درمانخانه اسلامی💠 💠 @Darmaneslami
مطلع عشق
🔸معجزه 🔸قسمت سوم 🍃برگشتیم شهرمون..... یادم رفت کجا بودم!!! هرشب پارتی بودم و با دوستام مشغول خوش
چهارم👇 چند ماهی گذشت و تو این چند ماه به لطف مسئول ماشینمون دوستای جدیدی پیدا کردم و یکم ازتنهایی در آمدم. منتها مشکلی که بود این بود که من نماز بلد نبودم و روم هم نمیشد به کسی بگم با 19 سال سن نه وضو بلدم نه نماز! خیلی دلم می خواست نمازبخونم. اسفند ماه بود خواب دیدم تو طلاییه م یه آقایی که خیلی زیبا بود آمد کنارم و گفت دنبالم بیا داشتم دنبالش می رفتم و به این فکر می کردم چکارم داره؟ وضو گرفت و وارد حسینیه شد شروع کرد به نماز خوندن، من داشتم نگاش می کردم و توی دلم داشتم میگفتم خوش به حالش که نماز می خونه. نمازش که تمام شد بهم گفت من حواسم بهت هست. یه دفعه از خواب بیدارشدم دیدم دارن اذان میگن فکر میکردم این خواب چرت بوده اما تمام جزئیات خواب یادم بود بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم. تو خواب از اون آقا یاد گرفته بودم خدا رو شکر کردم که بدون اینکه به کسی بگم نماز خوندن یاد گرفتم. هر روز صبح انگار یکی از خواب بیدارم می کرد و وقتی بیدار میشدم می دیدم اذان صبح هست. تقریبا یه هفته مانده بود به عید که پدرم اومد دنبالم و گفت برگردخونه. این یعنی این که با قضیه کنار اومدن. برگشتم خونه اما... همه باهام قهر بودن یه جورایی انگار باهم همخونه بودیم تنها مکالمه من با خانوادم فقط سلام خداحافظ بود. عید شد ساکمو بستم و دوباره راهی جنوب شدم و باز هم با مائده همسفر بودم. همه وقتی دیدن همون آدمیم که پارسال با اون وضعیت اومدم تعجب می کردن که چادر پوشیدم سوژه شده بودم برای همه. تو طلاییه که بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و دنبال اون آدمی بودم که تو خواب دیده بودم… رفتیم معراج شهدا وقتی اون ضریحو دیدم واینکه همه داشتن گریه می کردن تعجب کردم چون فکر میکردم اون کفن های کوچیک ماکتند خودمو به ضریح رسوندم و سعی کردم دستمو به یکی از اون ماکت ها بزنم!!!! وقتی دستم رسید یه چیزی اومد دستم قشنگ که دقت کردم دیدم سفته خوب تعجب کردم چون فکر می کردم اونا ماکتند، اما اون استخوان بود. وقتی فهمیدم جنازه شهداست شوکه شدم تمام تنم یخ کرد، داشتم از حال می رفتم به زور خودمو کنار کشیدم و نشستم همش به دستام نگاه می کردم وبه چیزی که دست زدم فکر می کردم حالم بدتر میشد مائده برام شربت آورد یه کم بهتر شدم. سرمو گذاشتم روی پام گریه کردم. بازهم برگشتیم شهر… باوجودی که نماز می خوندم و چادر می پوشیدم اما بازهم وقتی مهمون می اومد به نامحرم دست میدادم و با تیشرت و شلوار بودم. تصمیم گرفتم وقتی مهمان میاد چادر بپوشم فامیل هامون وقتی می دیدن چادر می پوشم و خیلی چیزها رو رعایت می کنم مسخره م میکردن و میگفتن تو املی وقتی دلم از حرفاشون می گرفت می رفتم گلزار شهدا خیلی بهم سخت می گذشت خانواده م هنوز باهام قهر بودن، ارتباطمو با فامیل قطع کرده بودم دوستی نداشتم که با هم باشیم از طرفی هم برام سخت بود پوشیدن چادر. بیشتر اوقات گلزار شهدا بودم اونجا تنها جایی بود که بهم آرامش می داد. شب تاسوعا هیئت بودم دوستم بهم زنگ زد گفت اسمتو نوشتم جنوب صبح حرکته. خیلی خوشحال شدم طلاییه یه اتوبوس دیدم که یه عکس زده بودن به شیشه ماشینشون به عکس که دقت کردم دیدم این همون کسیه که تو خواب دیده بودم سریع رفتم سراغ راوی ماشینشون پرسیدم اون عکس کیه؟ گفت شهید همت . همت...... اون خواب....... حرفهایی که بهم زد...... با اون آقا صحبت کردم خوابمو بهش گفتم و زندگی افتضاحی که داشتم. اون آقا از همرزم های شهید همت بود خیلی بهم کمک کرد. از همت برام گفت این که حواسش بهم هست. کمکم کرد تا راه جدیدی که انتخاب کردم رو ادامه بدم. یه جورایی شده بود سنگ صبور من و مشاورم. هر مشکلی که داشتم بهم کمک می کرد حل کنم. کلی کتاب درباره شهید همت خریدم و خوندم. عاشقش شده بودم. احساس می کردم یه پشت و پناه دارم. همت شده بود همه ی کسم. رفتم یه عکس ازش خریدم قاب کردم زدم به دیوار اتاقم. هرروز می نشستم رو به روش باهاش حرف می زدم. اون شده بود داداشم و منم خواهرش… ادامه دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
معجزه قسمت پنجم 👇 یه شب خواب دیدم شهید همت داره بهم می گه درسته که تو خواهر من هستی اما به من نامحرمی. وقتی بامن حرف می زنی حجابتو رعایت کن. از اون وقت تاحالا هر وقت باهش میخوام حرف بزنم بهترین لباسمو می پوشم و با چادر میشینم باهاش حرف می زنم. انگار همت الان روبه روم نشسته داره به حرفام گوش میده. نزدیک عید بود شب تولدم خواب دیدم حاج همت بهم گفت کادوی تولدت جنوب اما ششم عید روز سه شنبه بعداز ظهر ساعت4 سه راهی شهادت منتظرتم! از خواب بیدار شدم فکر می کردم اون یه خواب الکیه..... عید رفتم جنوب دیگه همه می شناختنم. تمام فکرم مشغول اون خواب بود. دقیقا ششم عید ما طلاییه بودیم به ساعت نگاه کردم دیدم سه نیمه تا دوساعت وقت داشتم زیارت کنم. سه راهی شهادتو پیدا کردم رفتم نشستم و منتظر حاج همت بودم...... خیلی استرس داشتم به این فکر میکردم اگه ببینمش چکار می کنم؟ چی میگم؟!!!!! ساعت شد پنج و خبری نشد راه افتادم داخل زائرها دنبالش گشتم زیر لب داشتم می گفتم داداش کجایی؟ دیگه باید سوار ماشین می شدم اما دلم نمیامد برم کنار ورودی ایستاده بودم و به این فکر می کردم که چرا نیامده سر قرار. خیلی حالم گرفته بود. بچه ها دور از چشمم برام ختم یاعلی گرفته بودن که یه گریه کنم تا حالم بهتر بشه توراه شلمچه زنگ زدم ب آقای.... همون کسی که همرزم شهید همت بود بهش خوابمو گفتم و این که اون سر قرار نیامده. بهم گفت مطمئن باش حاجی سر قرار آمده اما مشکل از تو بوده که ندیدیش. به حرفش فکر کردم دیدم راست میگه چه طور انتظار داشتم با چشم هایی که همیشه به نامحرم نگاه کرده اونو ببینم، دیدم هر گناهی که بوده انجام دادم چطوری انتظار داشتم اونو ببینم؟ غروب شلمچه بودیم، به گناهام که فکر می کردم شرمنده میشدم.دلم به حال خودم سوخت زدم زیر گریه .از شهدا خواستم کمکم کنن. تو فتح المبین تولد سه سالگیمو گرفتم و کیک تولدم بریدم! از سال 88تا الان هر سال عید که میرم جنوب تولد می گیرم یه عمر مرده بودم و شهدا زنده م کردن و راهمو بهم نشان دادن. برگشتیم شهر و من هر روز دلتنگ تر میشدم. چند روز دیگه هفته دفاع مقدس بود. فرمانده گردانمون گفت می خوایم بریم تهران دیدار از جانبازان هر کس میاد اسمشو بنویسه. منم اسممو نوشتم. مطمئن بودم خانواده م اجازه نمیدن رفتم امام زاده کلی نذر کردم که بشه برم. شب بدون هیچ مخالفتی پدرم اجازه داد. شب قبل از حرکت خواب دیدم تو یه بیابانم و یک نفر روی ویلچر نشسته حاج همت هم کنارش بود. نمی تونستم اون آدم رو کامل ببینم فقط نیم رخش رو دیدم . کلا خوابم رو فراموش کرده بودم. رفتیم تهران. تو آسایشگاه مشغول بازدید بودیم. یه جانبازی رو اونجا دیدم که خیلی به نظرم آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمیامد کجا دیدمش.تو راه برگشت همش فکرم مشغول بود که اون جانبازو کجا دیدم یه دفعه یاد خوابم افتادم این همون کسی بودکه روی ویلچر بود و حاج همت کنارش بود. آره خودش بود. اما چرا الان یادم اومد حالا اونو از کجا پیدا کنم. یه نامه نوشتم و از خوابم گفتم و این که می خوام دوباره ببینمش. شماره تماسم روهم نوشتم. نامه رو دادم به مسئولمون و ازش خواستم حتما به اون آقا برسونه. از وقتی بر گشتیم همش منتظر بودم خبری بشه. اما....... چند ماه گذشت . دوستم پیگیری کرد و شماره تماس اون جانباز رو برام پیدا کردبهش زنگ زدم باهم صحبت کردیم. خوب تا چند ماه ماباهم تماس داشتیم دعوتم کرد خونه شون رفتم دیدنشون و خانواده ش رودیدم. دیگه داشت یه سال میشد که باهم در ارتباط بودیم. ازشون خواستم که همسر شون بشم. بنده خدا شوکه شد. اما بعدش که بیشتر باهم صحبت کردیم ایشون مخالف بودن. گفت تو سنت کمه، نمی تونی همسر جانباز باشی. تحمل سختی نداری. اما من تصمیمم رو گرفته بودم . ایشون راضی شدن که بیان همدان و با خانواده م صحبت کنند. کلی آدم واسطه کردن که خانواده م راضی بشن اما نشدن. آخرش پدرم گفت باشه من رضایت میدم اما دیگه دختر من نیستی. ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ششم(پایانی) 👇 منم قبول کردم . شب قبل از خواستگاری خواب دیدم داخل معراج شهدا یه تابوت هست و شهید همت کنار تابوت نشسته. نزدیک تابوت شدم دیدم داخل تابوت رضا هست. سوم خرداد تو شلمچه عقد کردیم اما......... چند روز بعد رضا به خاطر شیمیایی بودنش تو بیمارستان بستری شد. مطمئن بودم که رضا رو برام شهید همت انتخاب کرده. و یه جورایی همسر بهشتی من هست. کلی نذر کردم که حالش خوب بشه. یا بیمارستان بودم یا گلزار شهدا مزار شهید همت چند وقت بعد رضا شهید شد. خیلی اون روزها برام روزگار سخت و تلخی بود نمی تونستم قبول کنم تو 24سالگی بیوه شدم. اصلا نمی دونم اون چند وقت چطوری گذشت. خانواده م هم که دیگه قید منو زده بودن حتی برای مراسم هم نیامدن. بازهم راهی جنوب شدم و ازش خواستم کمکم کنن تا دوباره زندگیمو بسازم حالا من شده بودم همسر شهید. پدرم بهم زنگ زد گفت برگردم پیششون. وسایلمو جمع کردم اومدم پیش خانواده م. الحمدالله خانواده م و فامیل دیگه با قضیه چادری شدنم کنار اومده بودن و ارتباطمون با هم بهتر شده بود. نزدیک تولدم بودم پدرم اسممو نوشته بود کربلا. اما من پامو تو یه کفش کرده بودم که نمیرم کربلا. گفتم من آمادگیشو ندارم. اصلا نمی خوام برم. خلاصه بعد از کلی نصیحت و سفارش و غر زدن راهی کربلا شدم. شاید باورتون نشه اما تو این سفر حاج همت هم با من بود حتی نفس کشیدنش رو هم حس می کردم. کامل احساس می کردم کنارم هست. هر بارکه زیارت می رفتم باهم بودیم. یه شب تو بین الحرمین نشسته بودم یکی رو دیدم که مثل حاج همت بود مطمئن بودم خودشه رفتم دنبالش اما..... متاسفانه گمش کردم. مطمئن شدم که اونم همراهمه تو این سفر. خواستم طلبه بشم اما باز هم خانواده م اجازه ندادن متوسل شدم به شهید همت و شرکت کردم و قبول شدم. اما متاسفانه به خاطر مشکلاتی که داشتم نتونستم ادامه بدم. پدرم سرطان گرفت، خیلی حالش بد بود. بازهم متوسل شدم به شهید همت ازش خواستم پدرم خوب بشه. مادرم خواب دیده بود یکی تو خواب با لباس بسیجی بهش گفت که پدرم شفا پیدا کرده اما به شرطی که روش زندگیشونو تغییر بدن. مادرم گفت همون کسی بود که عکسش تو اتاقت هست. باورم نمیشد که داداش پدرمو شفا داده. پدر و مادرم باهم رفتن کربلا و از اونجا که اومدن کلی تغییر کردند. حاج همت کمک کرد هم خودم و هم خانواده م راهمونو پیدا کنیم. حالا چند سال گذشته از اولین سفر جنوبم. الان راوی شهدا شدم. و هرسال عید جنوبم و خادمی می کنم. داداش همتم همیشه هوام رو داره و خیلی از مشکلاتمون رو حل کرده. الان دیگه خانوادگی عاشقشیم… پایان. ‌❣ @Mattla_eshgh
فرداشب منتظر داستان جدید باشین☺️😍
آرزو میکنم خداوند برای امروزتون سبد سبد اتفاقهای خوب و خوش رقم بزند و حال دلتون مثل گل تازه و با طراوت باشد. 🌸شادی هاتون پایدار 🌸مهرتون ماندگار ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 17 🔶 واقعاً نمیشه امیرالمومنین علی علیه السلام رو مثال نزد👌 ✨حضرت
18 🔴متاسفانه ما با مبارزه با نفس نکردنمون خودمون رو ضعیف کردیم برای همین باید بریم در خونه خدا و بگیم : ظَلَمتُ نَفسی....... ⭕️خدایا من خودمو زدم و نابود کردم...!!چیزی ازم نمونده...!! من یه عمر به هوای نفسم گوش دادم و هرزه دلی کردم.....😓 خدایا ممنون میشم گناهان و هوسبازی های منو ببخشی🌸 🔺من قوّت و اراده ای برای خودم باقی نذاشتم! ➖تبدیل شدم به یه آدمِ بدونِ تمرکز و حواس پرت ⛔️💢⛔️ ⚠️آدمی که به خاطر هوسرانی هاش دچار ضعفِ جسمی هم شده ⚠️آدمی که نمیتونه به اطرافیانش خدمت کنه! ‌ یه آدمِ ضعیف النفس شدم‼️ 💖 خدایا دست منو بگیر.... خدایا جبران کن.... 🌟قَوِّ علی خدمتک جوارحی 💢🌺💢🌺💢 🔷یکی از شخصیت ها رفته بودن خدمت آیت الله بهجت(ره)، تعریف میکردن: ➖وقتی با آقا صحبت کردم دیدم چه جزییات دقیقی از گذشته های دور یادشون میاد 💭⏳✅ این حافظه قوی چطور به دست میاد؟ ✔️طبیعتاً از "مبارزه با هوای نفس های فراوان" هست البته "با آداب و آیینی که دین به ما معرفی میکنه"....👌 🔹🔹🔶🔹 🔰مبارزه با هوای نفس ، آدم رو قوی میکنه ؛ آدم اگه قوی بشه بیشتر لذّت میبره از دنیا 💯 ⛔️ اگه میخوای به برسی اینقدر فرزندِ مادر نباش!! یه ذرّه تلاش کنیم که اینقدر برای زندگی کردن ضعیف نباشیم! 🌹امیرالمومنین علیه السلام میفرماید : ✨اهلِ ایمان و تقوا در دنیا بیشتر از هرزه ها لذت میبرن....✨ 📖فرازی از دعای کمیل ✅🔷💕➖🌱🌷 ‌❣ @Mattla_eshgh
#معرفی_کتاب 📌نام کتاب: خاطرات سفیر 📖خلاصه: این داستان، از زبان دختری مذهبی ایرانی است که برای تحصیلات دانشگاهی به پاریس میرود و آنجا با ماجراهای عجیب و جالبی رو به رو میشود. (نویسنده ی داستان، خود، راوی واقعی داستان هستند.) ✅توصیه شده توسط رهبر انقلاب برای بانوان ✍نویسنده: نیلوفر شادمهری 📚انتشارات: سوره ی مهر 📱نسخه ی الکترونیکی: موجود در اپلیکیشن سوره ی مهر سبک: #مذهبی #طنز #اجتماعی 🆔 ‌❣ @Mattla_eshgh
استاد محمد 🔸لحن متواضعانه و محرك شهوت، بیمار دلان را به طمع می اندازد 🍃هنگام صحبت کردن با نامحرم، از به کار بردنِ لحن نرم و آهنگین نهی شده است. منظور از آیه شریفه که از «خضوع در حرف زدن» یاد می کند همان است که در زبان فارسی به «با ناز حرف زدن» مشهور است.   قرآن مى فرماید: ✨« یَا نِسَاءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسَاءِ إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا✨ ⚜ با نرمى و خضوع (با نامحرم) سخن نگویید تا شخصى كه دلش بیمار است به طمع نیفتد و سخن نیكو [طورى كه تحریك آمیز نباشد] بگویید.⚜ (احزاب/ 32) زن به علت جاذبه طبیعى که در جنبه هاى رفتارى دارد، مى تواند بر مردان تأثیر بگذارد. حین تكلم، با نرم و نازك كردن صداى خود و استفاده از لحن فریبنده، حركات لب و دهان و شوخى ها در قلب افرادى كه بیمار دل هستند و ایمانى ندارند تا در برابر تحریك ها مقاومت كنند، تأثیر می گذارد.  ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh