eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۴۱ 👇 چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم.یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم:بهش اعتماد ندارم. .با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه ی رفتاراش مشکوکه..امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه .من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته.از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید:شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم:من نمیتونم به ازدواج فکر کنم.چون.... دیگه ادامه ندادم.چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت:حلال زاده ست..خودشه.پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن.چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت:نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید:آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن..من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم.از تنهایی از گناه..از حرف مردم..از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم .. گفتم:دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت:حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن.دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید.باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید.از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم. پرسید:چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم:اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود..ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت.فکر کردم اتفاق بدی واسش افتاده..کاش در و واسش باز نمیکردم _درسته نباید در وباز میکردید..پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد.. _اون آغازگر دعوا بود..از زمانیکه میشناختمش همینطوری بود.واسه اینکه خودشو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم.بغیر از اون موقعی که..... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد. .. نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید. .با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ دوباره براش اس ام اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت:شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود.او اینجا چیکار میکرد؟یعنی درتمام این مدت تعقیبمون میکرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادند و حرف زدند..در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره.. دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. .دلم گواه بد می داد.پنجره رو پایین کشیدم. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم.بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی..من اگه اون وقت شب اونجابودم بخاطر تو بود.. گفتم:مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی..با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست..بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت:واسه اونم دلیل دارم..شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم:مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد.دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت:خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت:شما چیکار کردی که این دختر..... جمله ش رو ناتموم گذاشت،من میدونستم ادامه ش چیه! ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم:هههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بذار.. ادامه دارد............. ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۲ 👇 حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بذار.. حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: بنده دلیل داشتم کامران گفت:خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست. خودم رو به در چسبوندم.. حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: حرفمو میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست. کامران گفت:اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. _ان شالله خیره. . من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد! کامران با صدای آرومتری گفت: من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرند ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت:فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! _حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غداهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد .. هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. _خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! _پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. آهسته گفت:دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم..جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. شاید اگر در برهه ای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره.. حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید: شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت:بله..گفتم که.. _خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! _بله قبول دارم. _پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاش روهم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود.. ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
بنام نامت و باتوڪل به اسم اعظمت میگشایم دفترامـــروزم را باشد ڪہ در پایان روزمُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد سلام 😊 روزتون پرازنگاه مهربون خـدا ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 25 ➖بعضیا میگن اتفاقاً موسیقی به ما آرامش میده! ‼️ 🔺اولاً واقعاً
26 ⭕️ "مبارزه ای برای همه.... " 🔹مبارزه با نفس یعنی چه؟؟! ➖ خیلی ساده ؛ یعنی شیرینی رو دیرتر بخور تا لذّت بیشتری ببری💕 🔰خب این یه مفهومِ کاملاً عقلی و محکم هست که به هر انسانی با هر دین و مذهب و ملیّتی بگید حتماً میپذیره 💯 ✅👆🏼❗️ 🌐 ما برای صحبت با مردم دنیا یه زبانِ مشترک نیاز داریم؛↓ ←"زبانِ مبارزه با نفس"→ 🔶اگه کسی میخواد سایر انسان ها رو با انواعِ تفکّرات و مذاهب، به دین اسلام و مذهب تشیّع دعوت کنه ◀️ نقطه ی آغاز و زبانِ مشترکش"صحبت از مبارزه با نفس" هست✔️ 🔰کافیه که شما دینِ خودت رو قشنگ توصیف کنی،همه عالم رو جذب خواهی کرد💕 کافیه براش از مبارزه با نفس بگی👌 🔴اگه میبینی مردمِ جهان اهلِ گناه و معصیت هستن و فریبِ ابلیس رو میخورن به این دلیل هست که بهشون دروغ گفته شده✔️ 🔺بهشون گفتن که تو با گناه لذّت بیشتری میبری !! 😒 ⭕️🔴⭕️ ⚠️در حالی که این حرف کاملاً دروغه، شما اینطوری کمتر میتونید لذّت ببرید 🔹اصلاً نیاز نیست آدم زیاد به قیامت نگاه کنه. 👈🏼تنها راه ، فقط ←مبارزه با نفسه→ نه هیچ چیز دیگه✅ ✔️🔸💖 پایان ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺پوستری از Ms.Marvel نخستین شخصیت مسلمان در دنیای مارول در بازی Marvel's Avengers 🔸شخصیتی مسلمان و بدون حجاب که حتی ساق پاهایش نیز برهنه و مشخص است. 💢خوب است در مورد برهنگی ساق پاها این موضوع را بدانید که در اعراب رسم بود که کنیزانی که برای بهره جنسی از آنها استفاده می‌کردند و در بازار می فروختند ساق پایشان به نشانه برهنه بوده است و این یک رسم بوده است.( کتاب الغارات جلد ۲ صفحه ۹۱۴) ⚠️افراد زیادی از جمله کودکان از اینگونه شخصیت ها تأثیر می‌پذیرند و گاهاً از رفتار و پوشش آنها تقلید می‌کنند. در ذهن شان به یک ابرقهرمان تبدیل می‌شوند اما در باطن به یک ... 🔴 از رسانه ها با دقت و هوشیاری استفاده کنیم. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌چند نكته كلیدی درباره بستن #روسری 🍃اگر می‌خواهید حجاب‌تان كاملا حفظ شود پیشنهاد می‌كنیم كه زیر رو
📌 چه رنگی انتخاب كنیم؟  🍃اینكه روسری شما چه رنگی باشد بستگی به رنگ پوست‌تان دارد. البته باید زمینه طبیعی رنگ پوست‌تان را بدانید، نه دقیقا رنگ آن را. زمینه‌های طبیعی رنگ پوست معمولا به ۳ گروه گرم، سرد و خنثی تقسیم می‌شوند خب، حالا از كجا بفهمیم كه ما چه زمینه‌ای داریم؟ كار سختی نیست، كافی است به این سؤال پاسخ دهید كه طلای زرد به شما بیشتر می‌آید یا طلای سفید یا همان نقره‌ای؟ اگر پاسخ‌تان زیورآلات نقره‌ای است، زمینه رنگ پوست شما سرد محسوب می‌شود و اگر رنگ طلایی به شما می‌آید، زمینه رنگ پوست‌تان گرم است. اگر فكر می‌كنید هر دو برای شما مناسبند پس زمینه پوست شما خنثی است. خب، حالا با توجه به زمینه رنگ پوست‌تان، رنگ روسری را انتخاب كنید. زمینه گرم باید سراغ روسری‌هایی با رنگ گرم مثل قرمز، نارنجی، زرد و قهوه‌ای برود و زمینه سرد باید روسری‌هایی با رنگ سرد مثل آبی، سبز، بنفش و صورتی بپوشد. زمینه خنثی هم كه خیالش راحت است و هر رنگی به او می‌آید. اما 2نكته را فراموش نكنید؛ اول اینكه افراد معدودی هستند كه زمینه رنگ پوستشان خنثی است و دوم اینكه باید به رنگ قالب روسری توجه كنید؛ یعنی ممكن است یك روسری هر دو طیف رنگ را داشته باشد اما رنگ قالب آن گرم یا سرد باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️تبلیغات سیاه 💢استفاده از اِلمان های جنسی در تبلیغ یک کالا یا محصول منجر به شرطی شدن مغز مخاطب برای تهیه محصول با تحریک از طریق حس جنسی می شود 🔺ذائقه سازی مخاطب توسط رسانه برای سود بیشتر نوعی تبلیغات سیاه است که در جنگ جهانی دوم توسط انگلیس با ابزار زن و شهوت پایه گذاری شد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۴۲ 👇 حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:فی امان الله.. ک
قسمت ۱۴۳ 👇 حاج مهدوی پرسید:پس اگه خدا رو قبول داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاش روهم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.من حرفم این نبود.من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگند؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم... حاج مهدوی آهی کشید: بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییه که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم. دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیا وامامان نخبه های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله ..تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت:حرفهاتو میفهمم حاجی ولی ... بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست. سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد: خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه! حاج مهدوی خندید: من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من. من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت: _حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد:گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت. با ناراحتی گفت: دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم:ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته..هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتا ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه... آسمون جرقه ای زدو باران گرفت... ضربان قلبم تندتر وتندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟ حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:ان شالله. .الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ادامه دارد........... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۴ 👇 کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.... یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوستش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام... قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد.او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد. از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..این بار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت: زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!! من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید. گفت:تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت: "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ" کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی. حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران میلرزید.. گفت:نهایت تب میکنم دیگه من با تب خو گرفتم این مدت حاجی. وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند! صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. _اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست.من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه..حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد.کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم... گفت: ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه.خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم:حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید...معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین!! ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
شب قسمت ۱۴۵ 👇 به دم خانه رسیدیم.من آرامشی عجیب داشتم حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اس ام اس کنید نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم:ان شاالله, خدا حفظتون کنه حاج آقا حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود..لحنش متغیر شد.علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه. بی آنکه نگاهم کنه گفت:در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی! هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. سلام علیکم ورحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم: حاج آقا چی شد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت:راحت بخوابید سیده خانم. با کلافگی پرسیدم: تا نفهمم چی شده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت:یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی اند ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی که باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟ گفت:سیده خانم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم.بعضی مون کمتر، بعضی مون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانمش بیمارند...برد اصلی رو شما میکنید که اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون! او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام. دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:اونی که محتاج دعای شماست منم. گفت:شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله.. باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد. سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا.جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اون شب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟! ادامه دارد ........... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۶ 👇 برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد. با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت:دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه..انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت:سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم اوهم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد. دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورادور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه.. گفتم:متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم. گفتم:من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت:اگر کم وکسری داشتی من در خدمتم.بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم.حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر به خاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه ی پدریم رو دیدم.من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی هاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت:امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم.در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم. اذان میگفتند.نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم.صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت:برای امر خیر مزاحم شدم!! ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh