✨مژده ای منتظران ماه خدا آمده است
✨ماه شب های مناجات و دعا آمده است
💫ماه دلدادگیِ بنده به معبود رسید
💫بر سر سفره ی شاهانه، گدا آمده است
🌺استشمام عطر خوش #رمضان🌙 گوارای وجود پاکتان
@Mattla_eshgh
.
⭕️ به خداوند اعتمادکن
گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد ...!
تا قدر زیباترین چیزهایی
که به دست آوردی را بدانی ...!
✨✨✨✨✨✨
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#خودارضایی آسیب های جسمی اش چیست؟ ✅فراموشی شدید ✅ضعف حافظه ✅کمر درد ✅ساییدگ
عوامل #خودارضایی چیست؟
🚫نگاه کردن به فیلم و تصاویر و خواندن داستان و گوش دادن به سخنان مستهجن وسکسی
🚫ورود به محیط های نامناسب ودوستان نامناسب
🚫نگاه به نامحرم
🚫خوردن بیش از حد غذاهای پر انرژی؛
مثل:
خرما؛موز؛تخم مرغ؛پیاز و...
🚫 پرخوری ..و خواب زیاد..
🚫بی اطلاعی از گناه و آسیب هایش..
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#ازدواج_تنهامسیری ۳ حاج آقا یعنی عکس شهدا رو هم نبینیم؟!😰 لطفا "فقط دختران مذهبی" گوش بدن!👌 البته
حرفای درگوشی، فقط دختران مذهبی گوش بدن 👆👆
هدایت شده از 🎵گنجینه صوتیِ«تنها مسیر»🎧
1_7913145.amr
830.5K
حجت الاسلام حسینی
✔️راه صحیح برخورد با
#خیانت_همسر - قسمت اول
فوروارد کنید
تنهامسیر آرامش...
💖 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
🌸📃🍜 لیست غذاهای #سرد : 👇🌸👇 زرشک پلو با مرغ سبزی پلو با ماهی ته چین مرغ املت هر خوراکی که با م
🌺📃🍜 لیست غذاهای گرم :
👇🌸👇
قورمه سبزی
قیمه با گوشت گوسفندی
فسنجان
آبگوشت
حلیم
بریانی
تخم مرغ
نخودآب
چلوکباب گوسفندی
چنجه گوسفندی
نیمدو
خاگینه
گوشت ماهی شور
میگو
کوسه ماهی
گوشت شتر و شتر مرغ و گوسفند
گوشت کبوتر، بلدرچین و تخم آن
روغن حیوانی محلی
روغن کنجد و ارده کنجد و زیتون
زیتون
مربای انجیر و به
نیشکر یا شکر سرخ
گلاب
دارچین
هل
سمنو
آب شور
نمک
نبات
فلافل
موز
سیب
نان سنگک
ادویه جات
آجیل ها
شربت گلاب
شربت بیدمشک
انواع کلم. ✅
استاد #جمالپور
#طب_اسلامی روزهای زوج در 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#زندگی_به_همین_سادگی
💠پلکان عزت نفس
با یک شکست،به خود
رنگِ"من همیشه و همه جا بازنده ام"نزنید!
مواظب نادیده گرفتن داشته های زندگی باشید!
مبالغه درمورد خطاها یه دست انداز دیگه ست!
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
خانواده متعالی 💥🔵 #قسمت بیست و دوم: اسلام مخالفه لذته؟ ✅🔰💠✅ استاد پناهیان: منفعل بودن خیلییییی زشت
خانواده متعالی ✅💯
#قسمت بیست و سوم:قدرت لذت بردن✔️
💠♻️💠🔵♻️
استاد پناهیان:
شما تمام طول عمرت بین الطلوعین خوابیدی 😴
خب الان جسم، سیستم عصبی سالم ، "روح آماده ای نداری" که بخوای از زندگی لذت ببری...
باید بری کله ملق بزنی تا یه لذتی از زندگی ببری!
آخه بین الطلوعین میخوابه!
عزیزم "قدرت لذت بردن" رو از بین بردی توی خودت⛔️⛔️⛔️
(تا حالا دقت کرده بودید؟!)
خب عزیز من شما باید
👈از خوابت لذت ببری
👈از بیدار شدنت لذت ببری
👈از نگاه به خانوادت لذت ببری
"اینا برنامه داره"
به این دلیل میگیم بیاد گفتگو کنیم
👌درباره ی اخلاق خانواده
دوستان میگفتن اسم بحث رو بزاریم اخلاق خانواده ؛❗️
من گفتم یکمی مخالفم با این کلمه⛔️
👇
،چون که میترسم این متبادر از ذهن بشه که ما بخوایم جلوگیری کنیم از بداخلاقی ها در خانواده...
👈ما نمیخوایم این کار رو کنیم❌
✨ما میخوایم به "خانواده برتر" برسیم
✨به شیرینی بیشتر
✨به لذت بهتر
💕به محبت برسیم 💕
آقا از تک تک خانم ها سوال کنید:
تنها انتظاری که از شوهرشون دارن اینه که
برای همیشه اونا رو دوست داشته باشن❤️
درسته؟!
این کلیدی ترین انتظار زن👈 از مرد هست.
♻️مرد باید چه کار کنه بتونه این تقاضا رو پاسخ بده؟
ما باید به این جواب بدیم.
🔰مرد چه انتظاری داره
از همسر خودش؟!
لذت ببره
از موءانست با او،
از گفتگوی با او و....
🔹💠🔸✅🔸🌺………🌎📡
#خانواده_متعالی روزهای فرد در 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 3⃣9⃣1⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 6⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc