مطلع عشق
رنج_مقدس #قسمت چهارم – با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور میشم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شدهام. بیحوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را برمیداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گُلهای سر راه را نوازش میکردم، دور تکدرختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچکس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
«دخترک کوهنشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی که کنارم مینشیند، یکلحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
– کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شدهاست.
– توی آب.
هومی میکند:
– کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد.
دست میکند داخل آب و آرامآرام تکان میدهد. میگوید:
-میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
– مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
– زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که توی زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
– منظورم رو که گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تا حدودی.
– اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگرهم بد که…
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبه حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
– باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
رنج_مقدس
قسمت_ششم
منتظرم ببینم معذرتخواهی میکند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
– باشه باشه. بقیهشو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقبعقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن ناامید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. اینقدر ذوقزده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جامانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را به دست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هر وقت شده نوشتههایم را تمام و کامل، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوستداشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همهجا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفتوآمد همه که هیچ بنیبشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هلمیدهم زیر مبل سهنفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات ساکت و آرام خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سؤالات کنجکاوانه من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم. حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم برمیدارد و خوشبختی را رقم میزند.»
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
رنج_مقدس
قسمت_هفتم
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچهها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنجهزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید:
– وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً اینهمه جزوه شما دستبهدست میچرخه پول میگیرید.
خنده بچهها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد میکند و جرقههای ریز میزند. زیر لب گفت:
– هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست.
و اسکناس پنجهزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی.
#رنج_مقدس
قسمت_هشتم
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
💫انسان تا آرامش نداشته باشد، شکوفایی و رشد معنوی چندانی پیدا نمیکند و منشأ اصلی این آرامش #خانواده
ابتدای کانال👆
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
برنامه کانال :
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
🍃🌸🌼🌸🌼🌸 #واقعی #ازابلیس_درون_تانورخدا #قسمت اول 🍃من رضا هستم..... من تا پنج سال دلیل اصلی توبه ک
🔺🔺🔺🔺
⭕️ مطلبی که برای ان دعوت شدید به کانال 👆
با سرچ #داداش_رضا میتونین مطالب دیگه از ایشون رو هم دسترسی داشته باشین
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد ۵۸ ✴️کار، کار، کار امیدواریم این جمله تمام زندگیت رو پُر نکرده باشه! بعدها که؛ ه
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که امام زمان چه پوششی رو میپسندن؟ چه رنگی و چه استایلی؟ چقدر نوع پوشش و لباس ما مورد پسند ایشونه؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 2 ❇️ گفته شد که اگه آدم میخواد تو تمام اتفاقات زندگیش خیلی قوی عمل کنه و آسیب نب
#افزایش_ظرفیت_روحی 3
🔶 پذیرش رنج تا حد زیادی میتونه انسان رو در مقابل سختی ها قدرتمند کنه.👌🏻
☢️ ما باید بدونیم که دنیا #قوانین مشخصی داره که اگه طبق اون قوانین جلو نریم حتما زندگی بسیار سخت و تلخی خواهیم داشت و حتی دیگه لذت های زندگی هم نمیتونه حال ما رو خوب کنه.
🔷 یکی از مهم ترین قوانین دنیا اینه که 👈🏼 اگه انسان "با اختیار خودش" سراغ برخی رنج های #خوب نره، دنیا "اجبارا" بهش رنج های #بد خواهد داد.
❇️ باید برای خودت جا بندازی که اگه نخوای برخی از رنج های خوب رو تحمل کنی، بعدا ناچار میشی که رنج های بد زیادی رو تحمل کنی که دیگه فایده ای هم نخواهد داشت...
💢 مثلا اگه یه نفر رنج فرزند آوری رو نخواد تحمل کنه، طبیعتا باید رنج تنهایی رو بی کسی رو تحمل کنه و ...
💢 کسی که رنج تحصیل رو نخواد تحمل کنه باید سختی های زیادی در زندگیش تحمل کنه.
💢 کسی که نخواد رنج کار کردن رو تحمل کنه باید رنج فقر و بی آبرویی رو تحمل کنه
💢 کسی که نخواد رنج حجاب رو تحمل کنه باید رنج بی بندو باری و تجاوز رو تحمل کنه
💢 کسی که نخواد رنج پیدا کردن فرد اصلح رو در انتخابات ها تحمل کنه باید رنج حاصل از تصمیمات مدیران نالایق رو تحمل کنه و...
و هزاران مثال دیگه ای که میتونید در این زمینه بزنید.
پس با خودت حرف بزن و پذیرش برخی رنج های خوب رو کاملا برای خودت جا بنداز تا روحت قوی بشه عزیز دلم..🌹
#پذیرش_رنج
#قدرت_روحی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔻🔻گفتن اینا واقعـا سخـتـه…🔺🔺
حدود قرن۱۶ و ۱۷ میلادی
تو کشورای اروپایی مثل انگلستان🇬🇧 و آلمان و...
به این دستگاه میگفتن:
"افسار زنان غر غرو"🤐
یه دهن بند آهنی🗜
که وقتی دور سر قرار میگرفت،
شخص دیگه نمیتونست حرف 🗣 بزنه
یا حتی چیزی🥕 بخوره...
این وسیله گاهی چندتا میخ 📌 داشت
که با قفل 🔒 شدن افسار
در دهان قرار میگرفت
و با کوچکترین حرکت فک
دهان و زبان فرد رو سوراخ میکرد...😫
اون زنگوله🔔 بالای افسار هم،
برا تحقیر بیشتر و بیشتر زن بوده....😰
وحشیااااااانه است😭😭😭😭😭😭
#زن_در_غرب🍂
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
👍 یک لایک ساده!
-وایی ببین چه لباس قشنگی!! چه موهای بلندی، دختره خیلی نازه 😍
کاش من جاش بودم😢
حالا که جاش نیستم بزار لایکش کنم♥️
❌بهش نگاه کردمو گفتم :نبایدعکسشو لایک کنی
-وااااا چراااا🤨
+چون توهم تو گناهش شریکی🙃
-چه چیزایی میگی ها!! چه ربطی به من داره شد آش نخورده و دهن سوخته 😂
+ببین عزیزم اگه تو این طوری عکس میذاشتی فضای مجازی مردم لایک می کردن چه عکس العملی نشون میدادی؟؟؟ 🤔
-خب معلومه کلی خوشحال میشدم سعی میکردم از دفعات بعد هم بیشتر عکس بذارم هم جوری عکس بگیرم که اونا خوششون بیاد😍
+خب حالا اگه تو لایکش کنی اون هم همین عکس العمل رو نشون میده و بازم از خودش عکس میزاره و تو هم تو گناهش شریکی‼️
📱رو شو ازم گرفت و گوشیشو خاموش کرد
✍️نویسنده:رقیه علیزاده
🌺
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🔴مریم کوچکی نژاد استاد دانشگاه northwestern و دانشآموخته دانشگاه شریف به عنوان یکی از ۴۰ استاد ومحقق جوانِ تاثیرگذار دنیا انتخاب شدن.
البته چون حجاب دارن و به ایران رفت و آمد دارن و بسیار از استادای دانشگاه شریف تعریف کردن برای اکثر خبرگزاریها ارزشی نداشتن که خبر رو پوشش بدن
❣ @Mattla_eshgh