eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_چهل_هفتم فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طرا
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد چهل هشتم هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_چهل_نهم مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت : ببین عزیزم بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی ! بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟ چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده ! تازه اون رو از خوشی منع کرده ! ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست اول اینکه سختی با عذاب فرق داره ! سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟ مگه شب بیداری سخت نیست ؟ مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟ ـ خب که چی ؟ ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی و برای رشد کردن سختی هم لازمه اما همش که سختی نیست ، هست ؟ خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟ انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته : " سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست " هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت . میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود . شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود . از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_پنجاهم هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت : راستی مهو ؟ ـ مهو کوفت مهو درد مهو .... من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟ ـ خب حالا من یه چیزی برام سواله ! با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت : خب چی ؟ ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد ‌! اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد : همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود واقعا محمدحسین عاشقت شده ! من چهار ماهه دارم میگم مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت : بابا تو هم آره ؟ ـ ساکت بابا خفم کردی بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم ـ خیلی دلشم بخو... منظورم اینکه بهم میاین که همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟ وقتی اتفاقی همو دیدین نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست ـ خب حالا بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ... ـ نخیر دوست داره ـ هیچم این طور نیست در ضمن با دختر عمش اسم همن ـ ای ندا؟ من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده کسی اهمیت نمیده ـ به هر حال من نمیخوام ـ تو غلط کردی ـ وا هانا ؟ ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری ـ دوست داشتن کافی نیست ـ پس تو هم .... ـ بسه هانا ـ باشه ، ببخشید ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_پنجاه_یکم ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند . خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟ پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ... به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ... قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ... نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند . ' شهید امیر رسولی ' . . تولد : ۷/۸/۱۳۶۲ شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰ ۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ... مبارکت باشه ... شهادت مبارکت باشه ... اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند . امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود . آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ... " امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟ خب بمونید اینجا ، لزومی ندار... ـ کی گفته ؟ من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟ ـ آخه اونجا جای شما نیست ! سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین ! سرهنگ صابری : حق با امیره شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید ـ اما.. امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت : فقط به خودتون فکر نکنید ! به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟! ‌متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟ اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین ! ـ من دل... ـ باید برم بچه ها مراقب خودتون باشین یاعلی محمدحسین : ما که جامون امنه تو هم مراقب خودت باش رفیق ! " ادامه دارد ...
۲۱ ⬅️ تمرین خودشناسی؛ اساسی ترین نقشِ تو به عنوان یک "انسان" بر روی زمین است. خداوند انسان را هدفمند، مختار، مسئول و با استعداد های فراوان خلق کرده! 💢فراموش نکن تمام توانایی هایی ات، برای تکامل جایگاه انسانی توست. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_اول ✔️پنج تناسب حیاتی در #ازدواج 👌قبل از ورود به زندگی مشترک بهتر
✔️پنج تناسب حیاتی در 👌قبل از ورود به زندگی مشترک بهتر است راجع به تمامی مواردی که در حکم زنگ خطر به حساب می آید گفتگو شود. برخی تفاوت ها سبب سبک زندگی کاملا مخالف با طرف مقابل می شود و لازم است که این تفاوت ها را جدی گرفت. 🤔این تفاوت ها کدامند؟ کدام موارد را باید در طرف مقابل تان چک کنید؟ ✅ تناسب اعتقادی: در همان مراحل اولیه آشنایی یا بسنجید که چقدر از نظر اعتقادی به هم شباهت دارید؟ چقدر تناسب دارید؟ چه تفاوت هایی میان شما وجود دارد و این تفاوت ها چقدر ساز خواهند شد. یادتان باشد، دین و اعتقادات به هیچ وجه یک مساله کاملا شخصی نیستند. چون روی زندگی ما اثر می گذارند و مساله ساز خواند شد. نمی توان از فردی که سال ها با یک اعتقاد و منش خاص رفتار کرده است داشت که یک باره تغییر عقیده دهد. ✅ تناسبات خانوادگی: مسائلی مانند تناسب فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی، و رسوم و فلسفه زندگی را بررسی کنید و با ازدواج کنید که بیشترین تناسب را از این جهت با او دارید. چون در ، افراد همیشه به ریشه هایشان برمی گردند و ریشه های آنها، ای است که در آن رشد کرده اند. ✅ تناسب های شخصی: این ها شامل تناسب سنی، تناسب در میزان تحصیلات، علایق و تفریحات، تناسب تیپ شخصیتی می شود. (که البته نِسبی هستند) @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
📛 پدیده یا ؛ تهدیدی برای نسل امروز و فردای جامعه (1) ♨️امروزه در جامعه، به دلیل تغییر شرایط زندگی اجتماعی و زیستی و ترویج مسائل ضدفرهنگی مخالف با سنت‌های اجتماعی و دینی پذیرفته شده در جامعه، با پدیده «هم‌باشی یا ازدواج سفید» و شیوع زیاد آن روبه‌رو هستیم. 🔻از دیدگاه اسلام، پدیده ازدواج سفید که در قرون اخیر ظهور کرده و عموماً به و روابط خارج از محدوده‌های شرعی و قانونی منجر می‌شود، مورد تأیید نیست. ازاین‌رو این شیوه نادرست ارتباط را نمی‌توان همانند فرهنگ غرب «» نامید و باید اصطلاحی دیگر برای آن به کار برد؛ همان‌گونه که در فرانسه لفظ ازدواج را در مورد آن به‎کار نمی‌برند. ⛔️«ازدواج سفید»، پدیده‌ای غربی و است که با شعار حمایت از آزادی زنان شکل گرفت و در واقع نوعی از قرارداد با هم بودن، بدون عقد شرعی و بدون انجام مراسم و ثبت رسمی است که در زبان انگلیسی با عنوان شراکت یا «partnership» از آن یاد می‌شود و در ایران به علت سفید ماندن صفحه مشخصات همسر در شناسنامه طرفین، «ازدواج سفید» نام گرفته است. 🔥در تبیین این موضوع، توضیحات و تعاریف مختلفی بیان شده ازجمله اینکه رابطه ثبت نشده و بدون قاعده زن و مرد از گذشته نیز وجود داشته و در حال حاضر این موضوع شکل عرفی به خود گرفته است و تحت واژه از آن یاد می‌شود و منظور از این همخانگی، زندگی دو جنس مخالف همراه با زنا و رابطه‌ای عاطفی، بدون قیدوبندهای قانونی ناشی از ازدواج رسمی است. ادامه دارد... ✍️ محسن کاشانی ‌❣ @Mattla_eshgh
📝موضوع: قبل از تغییر مسیر زندگی با دختری هم صحبت بودم با سلام و خسته نباشید من قبل از آشنایی با استاد رائفی پور و سخنانشون درمورد اسلام بسیار بی اعتقاد بودم و کمتر گناهی بود که مرتکب نشده بودم الان بعد دو سال به جایی رسیدم که بسیار روی امور دینی معتقد شدم اما مشکل اصلی من اینه که تو اون زمان با دختری دوست شدم و باهم قرار ازدواج گذاشتیم خداییش هم از نظر خانواده و دین و اینا خیلی خوبه ولی مشکل فاصله ما از همدیگه هست من ساکن اصفهان هستم و ایشان ساکن قزوین مدتیه این ذهنمو مشغول کرده که ادامه این رابطه درست یا نه این دور بودن و روش آشناییمون میتونه مطمئن باشه یا نه الان یه دلم میگه تموم کنم رابطه رو یه دلم میگه من بخوام تموم کنم دل اون دختر بشکنه چی؟ اصلا هنگ کردم تو زمان جهالت کاری کردم که الان توش موندم کمک میخواستم از شما ممنون ................................................. سلام خداروشکر که حرفهای استاد تونسته روی شما تاثیر بذاره.‌‌ درمورد سوالتون هم همانطور که ندای قلبتون ووجدانتون بهتون الهام می کنه باید رابطه ای رو که مبنای شرعی نداره وخداهم به اون راضی نیست قطع کنید وبدونید این رابطه های غیرشرعی، هیچگونه حقی برای طرفین ایحاد نمی کنه یعنی هیچ حقی دراین زمینه برعهده شما نیومده تا حق الناس باشه وقتی کسی به دستورخدا عمل نمیکنه پس صاحب حق هم نیست که بگوییم اگر قطع ارتباط بشه دلش بشکند نفرین بکندو... خدارو هم شکرکنید که به موقع به این نتیجه رسیدید که باید این ار تباط راقطع کنید قبل از اینکه رابطه دچار آسیب شده باشه ، ارتباطتون روقطع کنید وبدرگاه خداتوبه کنید ارتباط خودتون روباخداقویتر کنید تاسعادت واقعی رو بدست بیارید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پنجاه_یکم ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد پنجاه دوم چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد . با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد . نوید : یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟ یاسر یاسر قاصد ؟ قاصد کجایی ؟ مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت : یاسر چه خبره !؟ ـ قاصد کجاست ؟ ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن ـ دووووره ـ چی شده ؟ ـ اینجا نیاز به کمک دارم بهمون حمله کردن ـ من میام ـ باشه لوکیشن داری ؟ ـ آره میرسم بهت فاتح فاتح هادی ؟ فاتح فاتح هادی ؟ ـ فاتح بگو ـ من باید برم سراغ یاسر ـ خیلی خب از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی متوجهی ؟ به هیچ وجه ـ بله مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد . کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود . لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت : خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین ! حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن ! این یه وصیته ! متوجهین که ؟ ـ سالم برگرد اینم خواهش منه ـ هر چی خدا بخواد خانم مظفری مراقبید که ؟ ـ آره برو دخترم ـ ممنونم بابت همه چی بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت : حلالم کنین مرضیه خانم ـ حلالی مهدا جانم برو دست امام زمان سپردمت مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد . امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند . همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد . اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان . نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت : چه غلطی میخواستی بکنی ؟ میخوای بجنگی ؟ حداقل مردونه بجنگ ناااامرد میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟ ـ من....م...ن ! ـ تو چی ؟ بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم پاشو ـ خب بکش منو چرا میخوا... ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت دیگه سوختی ! اینبار فریاد زد : پاااااشو یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند . او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود . ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟ ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت . با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_پنجاه_سوم یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸) با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند . امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت . مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت : ولش کنین عوضیا نامردا مگه نمی بینین زخمیه آخه شما قوم ظالمین هستین ؟! یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت : اِی جوووون ! جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟ جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره ! امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت : کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد . ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد . نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند . نوید با نگرانی گفت : فاتح ، امیرو ببر خون زیادی از دست داده مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند . بیسیم زد : فاتح فاتح ، قاصد ؟ فاتح فاتح ، قاصد ! ـ بگوشم ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم هر آن منتظرم آرد بشم ـ باشه پرنده نزدیک شما پرواز میکنه راهو براتون باز میکنم مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد : آقا امیر ؟ نمیخوابین مگه نه ؟ میشه باهام حرف بزنین ؟ من میترسما اون مردا بد نگاه میکنن از نگاهشون میترسم تو رو خدا میخواستین به بابام چی بگین ؟ من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم ! نمیخواین کمکم کنین ؟ اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت : مههههههدااااااا یاسیــــــــــــــن آقا هااااادی صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت : چی شده ؟ خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟ آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟ جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید . به نوید و یاسین بی سیم زد : بچه هاااا باید یکی بره شکارگاه نوید : نمیتونم برگردم یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت : ـ ب...رو بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده ( برو محمدحسین گیر افتاده ) برو...ووو.... مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت : بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت (برو دنبال دلت برو دنبال وظیفت ) ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_پنجاه_چهارم مهدا با صدای بغض دار گفت : کجا ولت کنم برم ؟ اگه بیان سراغت.... ـ بُــ....روووو ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم. آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود . ـ مح...مد حس....ین ... تن...ها...ست ... بُـــ....روووو (محمدحسین تنهاست ، برو ) ـ منتظرم بمون باشه ؟ قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی ! ـ قو...ل....مید...م مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ... با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما .... در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ... عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... ! قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ... پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود . با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ... خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد . محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت . هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود . جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت : خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟ تو رو خدا چشماتو باز کن ! خواهش میکنم قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی ! مرضیه خانم بچه هات چی ؟ بخاطر اونا بیدارشو دیگه ! محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت : بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض... استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت : حق نداری این طوری حرف بزنی ! یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ... ـ ای کاش من میمردم مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت : وااای امیـــــــــــر از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود . اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود .... مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ... معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ... تابستان ۱۳۸۹ گلزار شهدا یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود . آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند . بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد . شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند . عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد . ادامه دارد ...