📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_سوم
یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸)
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند .
امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت .
مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت :
ولش کنین عوضیا
نامردا مگه نمی بینین زخمیه
آخه شما قوم ظالمین هستین ؟!
یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت :
اِی جوووون !
جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟
جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره !
امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت :
کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم
با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد .
ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله
مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد .
نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند .
نوید با نگرانی گفت :
فاتح ، امیرو ببر
خون زیادی از دست داده
مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند .
بیسیم زد :
فاتح فاتح ، قاصد ؟
فاتح فاتح ، قاصد !
ـ بگوشم
ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم
ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم
هر آن منتظرم آرد بشم
ـ باشه
پرنده نزدیک شما پرواز میکنه
راهو براتون باز میکنم
مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد :
آقا امیر ؟
نمیخوابین مگه نه ؟
میشه باهام حرف بزنین ؟
من میترسما
اون مردا بد نگاه میکنن
از نگاهشون میترسم
تو رو خدا
میخواستین به بابام چی بگین ؟
من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم !
نمیخواین کمکم کنین ؟
اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت :
مههههههدااااااا
یاسیــــــــــــــن
آقا هااااادی
صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت :
چی شده ؟
خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟
آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟
جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید .
به نوید و یاسین بی سیم زد :
بچه هاااا
باید یکی بره شکارگاه
نوید : نمیتونم برگردم
یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم
مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت :
ـ ب...رو
بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده
( برو محمدحسین گیر افتاده )
برو...ووو....
مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت :
بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو
برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت
(برو دنبال دلت
برو دنبال وظیفت )
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_چهارم
مهدا با صدای بغض دار گفت :
کجا ولت کنم برم ؟
اگه بیان سراغت....
ـ بُــ....روووو
ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم.
آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود .
ـ مح...مد حس....ین ...
تن...ها...ست ...
بُـــ....روووو
(محمدحسین تنهاست ، برو )
ـ منتظرم بمون باشه ؟
قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی !
ـ قو...ل....مید...م
مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ...
با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما ....
در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ...
عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... !
قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ...
پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود .
با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ...
خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد .
محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت .
هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود .
جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت :
خانم مظفری ؟
مرضیه خانم ؟
تو رو خدا چشماتو باز کن !
خواهش میکنم
قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی !
مرضیه خانم بچه هات چی ؟
بخاطر اونا
بیدارشو دیگه !
محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت :
بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد
استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض...
استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت :
حق نداری این طوری حرف بزنی !
یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ...
ـ ای کاش من میمردم
مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت :
وااای
امیـــــــــــر
از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود .
اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود ....
مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ...
معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ...
تابستان ۱۳۸۹
گلزار شهدا
یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود .
آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند .
بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد .
شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند .
عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_پنجم
بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری و اعترافتی که کرد عفو خورد و با کمک های بی دریغ مهدا و شهادت هایش در دادگاه توانست زودتر از آنچه تصور میشد آزاد شود .
ثمین که به تازگی فهمیده بود امیر برادرش بوده و ... ترجیح داد در کنار مادر واقعیش ، کسی که داغ پسر شهیدش بر قلبش سنگینی میکرد ، روزگار بگذراند .
خانواده هانا شکایتی از کارن نکردند و این کمک بزرگی به او میکرد .
بعد از بازدید کمیسیون پزشکی زندان مشخص شده بود کارن مشکل روحی داشته و دلیل این اعمالش بیشتر به آن قضیه و کودکی بدفرجامش ربط داشته است .
کارن بعد از ملاقات با مهدا اطلاعات زیادی در اختیار امنیتی ها گذاشت و به تمام اعمالش اعتراف کرد .
به همین دلیل ۱۴ سال حبس برایش مقرر شد .
مهدا در تمام این چند ماه که از فتنه و دستگیری میگذشت پیگیر کار اغلبشان بود و کمک بسیاری به آنها میکرد .
در ذهن مهدا آخرین جمله سجاد مانده بود وقتی که با وقاحت تمام گفت :
" اگه الانم آزاد بشم اولین کاری که میکنم کشتن تو و محمدحسینه ! "
تنها کسی که از لیست مهدا خط خورده بود سجاد بود ... کسی که حاج رسول خوش قلب بی اندازه از این فرزند خلف گله مند بود و قدغن کرده بود کسی نامش را بیاورد .
سجاد فاتح از یاد همه کمرنگ شده بود الا مادرش .
او با مهدا و سیدهادی قهر بود و آنها را مقصر دستگیری سجاد می دانست .
فاطمه همسرش و شغل پیچیده ای که داشت را درک میکرد و هیچ اعتراضی به او نکرد ، دل نگران برادرش بود اما خودسری و سبک سری که در هنگام بازپرسی از خود نشان داده بود باعث شده بود شعله عشق خواهرانه اش سرد شود .
مطهره خانم ، مادر محمدحسین ، از هر فرصتی برای بیان خواسته اش استفاده می کرد .
اما مهدا نمی توانست ذهنش را آرام کند ، نگرانی و اضطراب عدم توانایی در اداره زندگی مشترک و ادای وظایفش او را می ترساند و باعث میشد هر بار سرباز بزند .
در حال مطالعه کتاب انسان ۲۵۰ ساله بود که همراهش زنگ خورد و مادرش با همان نگاه همیشگی او را تا اتاقش همراهی کرد .
تماس سید هادی را وصل کرد و گفت :
سلام آقا سید
ـ سلام مهدا خانم ، خوبی ؟
ـ الحمدالله ، بفرمایید امری داشتین ؟
ـ حقیقتا راجب ماموریت جدیده .
مشکلاتی داریم
ـ الان بیام اداره ؟
ـ آره
باید حضوری بگم
ـ قضیه مربوط میشه به isis ؟
ـ بله
منطقه زیر دست حاج قاسم ولی چیزی از اهمیت ماموریت ما کم نمیکنه .
ـ متوجهم
با حاج قاسم مشورت کردین ؟
ـ آره
بیا اداره دقیق برات میگم
شاید قبل از شروع حاجی مهمونمون باشه
ـ واقعا ؟
دیگه بهتر از این نمیشه
ـ منتظرتم.
ـ چشم ، خودمو میرسونم
ادامه دارد ...
امروز تقریبا دوسال از ان اشکها وفریادها و دلواپسی ها میگذره
کاش دولت ، انقدر مردانگی داشته باشد که به #اشتباه_بزرگ خود اعتراف کند و سودای توافق دیگری را در سر نپروراند
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۲۱ ⬅️ تمرین خودشناسی؛ اساسی ترین نقشِ تو به عنوان یک "انسان" بر روی زمین است. خداوند
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
#تلنگرانه🌱
عکـس پروفایلت چادریه....😕
لابد دوستات رو هم از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کنی...
تنها آرزویت را هم که میدانم،شهادت...😐
💥از اون ور👇
با یکی شروع کردی به دردودل کردن...
از آرزویت میگی...
تحسینت می کنه...👏
از حجابت میگی...
تحسینت میکنه...👏
از بچه مذهبی بودنت میگی...
تحسینت میکنه...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق میکنه...😒
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا عشقم ونفسم⁉️
طرز فکرتون تغییر می کنه...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰👨
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...
عادت کردیم به حقه بازی و کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...😔
خواهرم-برادرم گلم،بخدا وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش با هرکسی چت می کنی...💬
راستی یه سوال 😐میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر/دوست دختر داری😔⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی؟!
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره
❣ @Mattla_eshgh