🔴طرف باباش عامل ساواک بوده، مردم چون #بهایی میدونستنش مجلشو نمیخریدند و از شدت توهین هایی که به مقدسات داشته حتی تو حکومت پهلوی مجلشو توقیف میکنن. بعد پسرش که سال57 با خودش از ایران فرار کرده بوده دهه هفتاد برمیگرده NGO میزنه به نام #جمعیت_امام_علی!
یا للعجب!!!!!
✍️ سیدسجاد
❣ @Mattla_eshgh
#جوئل_اشتاین (یادداشت نویس روزنامه لس آنجلس تایمز و حامی همیشگی مجله تایم ) :
🔺یهودی ها کل هالیوود و رسانه ها را کنترل میکنند
❣ @Mattla_eshgh
🔺ً جوئل اشتاین : یادداشتنویس روزنامه لس آنجلس تایمز و حامی همیشگی مجله تایم را در نظر بگیرید. اشتاین در ستون خود در لس آنجلس تایمز (19 دسامبر 2008) میگوید:
▪️آمریکاییهایی که میاندیشند یهودیها هالیوود و رسانهها را کنترل نمیکنند، احمقِ تمامعیارند.
اشتاین با افتخار تصدیق میکند که: «یهودی ها کلّ هالیوود را اداره میکنند» و سپس ادامه داده و با ارائهی فهرستی بلندبالا از سران رسانهای هالیوود که همه یهودی هستند! حرف خود را اثبات میکند.
در لیست او: مدیر فاکسنیوز، پیتر چرنین ، رئیس پارامونت پیکچرز ، براد گری ، مدیرعامل والت دیزنی، روبرت ایگور ، رئیس سونی پیکچرز، مایکل لینتون ، رئیس برادران وارنر، باری مِیِر ، مدیر عامل CBS، لسلی مونویز ، رئیس MGM، هَری اسلون و مدیرعامل استودیوی جهانی NBC، جف زوکر
به چشم میخورند.
اینها فقط کلهگُندههای بالادستیِ استودیوها هستند. بهعلاوه، هنرپیشهها و خنیاگران هم اغلب یهودی هستند. از باربارا استرایسند و گوئینِت پالترو بگیر تا آدام سندلر و بن استیلر . یهودی، یهودی، یهودی و باز هم یهودی.
◽️آنطور که اشتاین با طعنه اظهار میکند، حتی سرکردهی اتحادیهی بازیگران و صنف بازیگران سینما یعنی آلن روزنبرگ ، یک یهودی است. اشتاین مینویسد:
یهودیها همهجا را زیرِ سلطه دارند. اگر تهِ دیگ را خوب بتراشم یک ششتایی جنتایل (غیریهودی) هم در موقعیتهای عالی و شرکتهای تولید سرگرمی گیر میآید. اما هی! یادتون باشه! حتی یکی از اون شش نفر یعنی چارلز کولیر ، مدیر AMC یهودی از آب در اومد.
جوئل اشتاین میگوید:
▪️بهعنوان یک یهودی که به خود میبالد، میخواهم آمریکا کارهای بزرگ ما را بداند. بله ما هالیوود را رهبری میکنیم.
📚#منبع انگلیسی مقاله:
https://www.texemarrs.com/jews_own_hollywood.htm
❌ خوب به تیترهای هماهنگ شده کانالهای تلگرامی دقت کنید ...!!!
🔴 همه با هم یک صدا و یک دروغ را میگویند که مجلس اینترنت را گران کرد در صورتی که در مجلس تصویب شد دولت در ۱۴۰۰ حق افزایش قیمت اینترنت را ندارد...!!! ولی مردم که دنبال اصل خبر و صحت خبر نمیروند ...!
💢 دقت کردهاید که حتی یک پیام بین همهی این کانالها ارسال شده؟؟
📌 حالا ببینید دم #انتخابات قرار است یک صدا چه شایعاتی را رواج بدهند و مردم هم به عنوان کانال های خبری آنها را بپذیرند ...!! مردمی که اینها را به عنوان منابعی مطمئن دنبال میکنند
🔻 #رسانه_های_اصلاحات سالهاست که در خدمت فریب مردم جامعه قلم میزنند ...
⚠️ مردم این بار دیگر فریب نخورید مسئله زندگیمان است...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 37 🌀 شب قبل از خواب رفتم سراغ کتاب خوندن ، دیدم حس و حالش نیست ، اما برای اینکه وقت
#رمان_محمد_مهدی 38
🔰 بعد نماز به بابا هادی گفتم تو قرآن اسم امام زمان هست؟
پدرم گفت منظورت از اسم امام زمان چیه؟
گفتم خب مثلا شما قبلا گفتین اسم خود پیامبر (ص) 4 بار با نام " محمد " و یک بار با نام " احمد " در قرآن اومده ، یا اسم حضرت مریم اومده ، اسم حضرت موسی که خیلی اومده
یعنی اینجوری ...
یعنی...
یعنی منظورم این هست که اسم خود حضرت با کلماتی مثل " مهدی " ، " صاحب الزمان " و... در قرآن اومده یا نه؟
👈 باباهادی گفت :
آهان ، اگه منظورت این هست که صریح و واضح اسم حضرت اومده باشه ، نه
نیومده
اما...
🌀 اینقدر ذوق داشتم دلیلش رو بدونم اصلا نذاشتم حرف بابا تمام بشه ،
سریع گفتم چرا؟ چرا اسم ایشون نیومده؟
اسم خیلی ها اومده ، حتی آدم بدها ، چرا اسم ایشون که امام همه هستن و اینقدر مهربونن و همیشه برای ما دعا می کنن و به فکر ما هستن نباید تو قرآن اومده باشه؟
🔰 پدرم خندید و گفت عزیز من ، نماز صبحی که الان با هم خوندیم ، چندرکعت بود؟
سریع اما با تعجب گفتم خب دو رکعت ، این که خیلی واضح هست
بعد پرسید وضو که گرفتی اول دست راست رو شستی یا چپ رو؟
باز با تعجب بیشتر گفتم خب معلومه ، اول دست راست
بعد دوباره پدرم پرسید تو هر رکعتی چند تا سجده و رکوع داریم؟
باز با تعجب خیلی بیشتر گفتم باباجون این سوالات رو برای چی می پرسین ، خب اینها که خیلی واضح هست
🌀 پدرم باز هم خندید و گفت خب پسر عزیزم همین چیزهای واضح رو میشه تو قرآن برای من پیدا کنی؟؟؟
گفتم مگه تو قرآن نیست نماز بخونین و وضو بگیرین؟
هست دیگه
حالا من نمی دونم کدوم سوره ، اما هست، خودتون هم خوب میدونین که هست
⏺ باباهادی گفت بله پسرم ، هست
قرآن دستور به نماز داده
دستور به وضو داده
دستور به روزه داده
اما...
اما آیا دقیقا گفته چطور بخونین و انجام بدین و دقیقا هر نمازی چندرکعت هست ؟
نه
نوشته نیست
🔰 نماز ، ستون دین هست، اصلا بدون نماز ، بقیه کارهای انسان قبول نمیشه
اما می بینی که همین نماز مهم ، در قرآن فقط دستور به خواندنش اومده ، اما جزئیاتش نیومده
👈 پرسیدم خب چرا؟
چرا نیومده؟
باباهادی گفت:....
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 39
🔰 باباهادی گفت پسرم قرار نیست تک تک موضوعات به صورت جزئی در قرآن بیاد، اگه اینطور میشد که الان ما باید قرآن هزار جلدی داشتیم!
کلا شیوه قرآن این هست که کلیات رو میگه و جزئیات موارد رو به احادیث ارجاع میده ،
برای همین شیوه خوندن نماز و گرفتن روزه و نام اهل بیت (ع) در قرآن نیومده و در احادیث اومده
❇️ گفتم خوب کجای قرآن درباره ائمه (ع) به صورت کلی حرف زده؟
بابا گفت اونجایی که میگه از خدا و رسول و اولوالامر اطاعت کنید، منظور از اولوالامر همون ائمه (ع) هستند که مثل خدا و پیامبر(ص) ، اطاعتشون بر ما واجب هست
اما یه چیزی میگم که شاید برات خوشحال کننده باشه ، قراره حاج اقا عسکری چند شب درباره آیات مهدوی قرآن صحبت کنه ، آیه هایی که درباره امام زمان (عج) هست و ما بارها اون آیات رو خوندیم اما توجهی بهش نکردیم
حتما مطالب رو خوب یاد بگیر و تو مدرسه به دوست ها و هم کلاسی های خودت بگو
💠 برام خیلی جالب بود ، آیات مهدوی !
🔰 تو مدرسه ساسان رو که دیدم ، بهش گفتم جواب سوالی که کردی رو برات پیدا کردم
کلی خوشحال شد
گفتم بذار زنگ تفریح بشه ، کامل برات توضیح میدم
زنگ که خورد ، باید صف می بستیم ، آقای مدیر من رو صدا زد که برم قرآن بخونم
ساسان برگشت به من گفت خوش به حالت ، ایکاش من هم می تونستم یه روز برم قرآن بخونم
گفتم حتما ، خدا کمکت می کنه اگه بخوای!
🌀 موقع قرآن خوندن یه مرتبه همون آیات اول سوره بقره یادم اومد که دیشب داشتم تفسیرش رو گوش می دادم
با خودم گفتم پس چقدر خوبه که این چند آیه رو بخونم
وقتی خوندم ...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشینتعمیرگاه بود و
#عقیق
#قسمت ۲۳
🍃_حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد!
ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم!
_خب میدونی طرف...شیوا خانمه!
ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟
مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر!
ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد!
_چرا؟
_مهران تو مطمئنی؟
_اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟
_مهران اون دختر پاکیه! ایدآل ایشون شدن واقعا سخته! من میترسم حست یه حس زودگذر
باشه!
_نیست! نیست! میفهمم فرق داره! میفهمم هوس نیست!
ابوذر لبخند میزند و میگوید: باهاش صحبت میکنم!
مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد.
و ابوذر به این فکر کرد حالا شیوا را چطور مجاب کند؟
#فصل دهم
🍃قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز.کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در
را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار
میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانه
ای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید:
همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا
با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود
که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد:
_حواست کجاست قاسم؟
صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و
گفت:سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید.
همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد
گوش شکسته!
سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟
لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم! داریم اسباب کشی میکنیم!
گنگ میپرسم: اسباب کشی؟
_بله سوییت پایینو اجاره کردیم!
_آهان خسته نباشید.
و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل! چشمهایم گرد میشود از این سرعت
عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی!
دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو
صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم!
پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید
آنجا!
شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه اعجب...
_سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟
_جانم؟
_خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم!
🍃میخندد و میگوید: چی شده مگه؟
_ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوییت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی
میکنن نمیتونم بخوابم!
بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت
_خدا خیرت بده فعلا خداحافط
_خداحافظ عزیزم.
گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم.
صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد:
_آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد!
آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم
میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم.یعنی
واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای
خش داری گفتم: پنج صبحه؟
بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون....
دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم
و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم:
_وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم.
سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم
مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی!
لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم
بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم.مامان عمه سرش را از کتابچه ی دعای عهدش بالا می آورد و
میگوید:صبحت بخیر کرگدن عمه!
پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی
ترسیدم...
لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی
معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه!
تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم.آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جا نماز و سجاده
تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود.عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان
جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطرخدا میداد.
پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود
بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر
و صدا آمد و سر میز نشست: به به! آیه خانم. بلاخره بیداری شدی؟
لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر.
کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار
کارهای عقد است.جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بود و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و
عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار
رو سرم ریخته!
کمیل میگوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه!
چشم غره ای میروم و میگویم:صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن!
پریناز چای میریزد و میگوید:خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو
برسون.
میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم.
ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند
میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم.
بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟
_آره هست بابایی دستت درد نکنه.
🍃 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم.
_دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی....
ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند.
_مرسی داداشی زحمت کشیدی.
_خواهش میکنم...مواظب خودت باش
میخواهم پیاده شوم که میگوید:راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟
مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم.
_چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_میخوای براش کادو بخری؟
_آره...
فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه!
نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر.
_اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژ و لب و الک های رنگی رنگی!
متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟
_آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره.
ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت.
خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته
و جایش حسابی خالی است.
خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه
عمو مصطفی جالی خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما
میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان
توجهم را جلب کرد.
نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب
نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟
سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و
تا بالای ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه
حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست.
نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام.
با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص...
کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی میکنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است.
فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد.
به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و میپرسم: درد داره؟
صادقانه میگوید: زیاد...
میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین
فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اونیکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو
باهام حرکت کن.
کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و باهم سمت بخش راه میوفتیم...
_حالا اینجا چیکار داری؟
آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم...
_اوهوم... اسمت چیه؟
_شهرزاد
قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم.هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟
به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده.
هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.
🍃 _تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ...
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم . خیلی درد داشت و این را میشد از
چهره اش فهمید.
وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این
یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد.
بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام
دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به
سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم:
حالا
پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:دکتر والا !
تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص
و بامزه .حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش
را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم: اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟
میخندد و میگوید: آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت!
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد!چه خوب که دیگر گریه نمیکرد.... نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولااین ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم
تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم:وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست! ببینم تو وقتی اومدی
بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالا می اندازد و میگوید: نه! تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا
برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم: بیا اینم جناب پدرت! همین
دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن! مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالا می اندازم و چیزی نمیگویم!... دخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش!
دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند. از اتاق بیرون میروم و
حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن! مگه نمیخوای سورپرایزشون
کنی؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۹ یه آدمِ عاشـ❤️ـق از دویدن برای عشقش، لذت میبـره! 👈اگــه حالِ دلت با خس
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇