مطلع عشق
🍃آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد: سلامت را نمیخواهندپاسخ گفت سرها در گ
#عقیق
#قسمت ۲۹
🍃حمید را خوب میشناخت! آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود واجازه ی نزدیکی بدهد.
شهرزاد جان حمید بود و باید میفهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ی این همه صمیمیت است!
پوزخندی زد حالا اگر همان اول کار میفهمید مگر فرقی هم میکرد؟
دوباره دلش ریخت...یعنی آیه اش را پیدا کرده بود؟
فکر میکرد روزی اگر دخترش را پیدا کند و ببیند حتما بد حال میشود!همیشه انتظار یک شوک قوی
را میکشید و یک مشت رفتار کلیشه ای! اما او گوشه ای نشسته بود و داشت تکه های جور چین
زندگی اش را مرتب میکرد و هق هق میکرد.دخترش بالغ تر از آنی بود که فکر میکرد. خیره ای
عقیق در دستانش شده بود. این انگشتر...
دوباره چشمش رفت سمت آیه. میان رکوع بود که عقیق دخترک از گردنش بیرون زد. یک جفت
مردانه ی همین عقیق در دستش ...همان مهر تایید تصوراتش...همان عقیق یمانی اصل مقدس!
دست گذاشت روی دهانش تا صدایش بالا نرود. زیرلب خدا خدا میگفت و ...راستی جهان چه
عالم صغیری است!
کاش کسی برود و خیال آیه را راحت کند که بعد ها ، مال صدرا ،هم سو با آیه ازصغیر بودن جهان
گفته و کبیر بودن انسان!
آیه بعد از زیارت دنبال حورا گشت اما او را نیافت. داشت دیرش میشد شهرزاد را پیدا کرد که
گوشهای به سقف زل زده بود و به فکر فرو رفته بود....
_شهرزاد جان مادرت کجاست؟
شهرزاد به خود آمد و با نگاه به دور و برش گفت: نمیدونم!
آیه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: عزیزم من خیلی دیرم شده...باید برم میشه شمارشو
بگیری؟
شهرزاد باشه ای گفت و شماره حورا را گرفت...اما حورا خراب تر از آنی بود که بتواند پاسخ
شهرزادرا بدهد....
▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🍃مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد. مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد بالا وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالاسی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید: نمیخواید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت: چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند! با درماندگی میگوید: دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک را داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت ، تعطیل است ، را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت: شما واقعا دلیل از من میخواید؟
🍃مهران هم جدی گفت: بله.
شیوا دوباره پرسید: حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه! ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اما آبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض : تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده! به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع ۱۵ سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد! دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند! اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی
اعیونی های بالا شهر کار کردم...اما....بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد: ترس برشون داشته بودشوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید
چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام
داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت: کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم! کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت: بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم.نزدیکتر شد و گفت: هرکسی یهدردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اونکارو
کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم.خسته بودم و فکر میکردم اگه زن
کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه...لااقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر وپیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت: همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت: بیا دیگه... مگه نمیخوای اینزندگی کوفتی و
وضعیت نکبت باروتموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد:
🍃نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو
عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی
زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم
و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرداما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم! ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِکه حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره به همون خدا قسم حس
آشغال بودن لذت نداره! حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی
11 هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم!خیلی سخت...ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه!آشغالهایی که زندگیشون
پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت ....قی میکردند!
یکی کارخونه دار! یکی بابا پولدار...یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر...
زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره! شایدم ستاره داشت...یادم
نمیاد! خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم! میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوع ترودلپذیر تر از آغوش داغ از
هوسِ بی شرفهای دور وبرم!
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای! خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم! نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد! تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد! مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا! سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت: حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آیز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم: میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت: شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم: اوهوع!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید: خونتون کجاست؟
🍃باتعجب گفتم: خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم! این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب! عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید: شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم: پنجاه تومن! خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید: شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم! با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شما ، فقط پنجاه تومنه!واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمالا از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت: در و ببند
نگاش کردم و گفتم: تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید: پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم: مفتشی؟
بلند گفت: ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم: پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت: آدرس خونتونو بده
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس
نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه
داشت.میخواستم پیاده شم که گفت: بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت: بازش کن دیگه
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود
_برشون دار....
برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم: من گدا نیستم !
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت: یعنی کارت شرافت مندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده
بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه
فروشنده لازم دارم...اگه دنبال یه کار آبرو مند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو
زندگی من فرشته ی نجات،معلم،برادر نمیدونم...ولی هرچی بودامروزمو مدیون ایشونمو جوون
مردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش
باشه و ....
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۱ 👈دیگه وقتشه رهاکنیم بازیهای کودکانه رو من و توئی هایِ خودخواهانه رو! وآنچ
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۵۰
خصوصیت افراد منفی نگر👇
- افراد دارای تفکر منفی، به دلیل تمرکز بر روی احساسات منفی خود، افسرده میشوند.
تفکر منفی، نارضایتی، انتظارات منفی، عزت نفس پایین و درماندگی به همراه دارد.
👈این افکار ، نتیجه ای جز بروز مشکلات متعدد در زندگی مشترک ندارد.
❣ @Mattla_eshgh
✍ انتظار ؛ مسیری است؛ از حسین ع تا فرزند قائم او!
قلبی که با محبت حسین علیهالسلام، نبض میگیرد؛ در وفاداری به قائمِ آخرین قیام الهی، به بلوغ میرسد!
حسین علیهالسلام، نبض حیات و #کشتی_نجات منتظرانِ مهدی عج است!
❣ @Mattla_eshgh
https://www.instagram.com/tv/CMfjJWOj56_/?igshid=1qlm505mvsq6k
برای انتخاب همسر ، بهتره مزاج خودمون و فرد مقابل رو بدونیم
اگر اطلاعات بیشتر میخوای ، لایو ضبط شده بالا رو ببینید
کیا میدونن زندگی پر از تشویش و اضطراب رو
کیا میدونن از یهویی رفتن ها..
از ساک بستن ها...
کیا میدونن که وقتی حرف امنیت میشه خونواده هاشونو، عزیزاشونو رها میکنن، جونشون رو کف دستشون میگیرن برای دفاع از کشور و ناموسشون...
یه روز مرز...
یه روز سیل...
یه روز حلب...
یه روز بغداد... کیا میدونن از حالُ روزِ همسری ،که هر مأموریت ،جونش به لبش میرسه...
کیا میدونن از حال و روز نو عروسی که باید تنهایی رو تحمل کنه که جون ماها به خطر نیفته
کیا از قشنگیِ این لباس خوش رنگ، که یه روز خاکیه،
یه روز گلیه،
یه روز خونی،
و حالا هم
بوی الکل میده :)
.
سپاه عشقه
و
سپاهی عاشق
❣ @Mattla_eshgh
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#همسرداری
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠
❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند.
💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
❌آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟
آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟
آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟
با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:
✅️"حفظ اقتدار مرد" ⬅ بالا بردن جایگاه زن است.
❣ @Mattla_eshgh