🍃خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید...من میترسیدم مامان صدات
کنم. میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم.مثل خان جون... مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش
مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند: چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم: مامان پری...
همانطور خیره گفت: جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید: حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم: مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه! این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و
گفتم: امروز اومد پیشم...بلاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد.
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای
رفتن.همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود.لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از
هم وا کن بابا جان!چیزی نشده که.
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثال؟
مامان پری به جایش گفت: مثال اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد. انگار او هم حرفش همین بود
خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟کجا برم آخه مادر من پدر من! من همون آش
کشک خاله ام !!!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان
دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود. مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد! مثل
بچه ها شده بودند! داشتم کالفه میشدم از دست این افکار بچگانه!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی
میکرد.نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.
عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد. پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در
آن نوشت. پشت سرش از اتاق بیرون آمدم. با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو
ابراست...
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید: چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم : هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد...ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا! حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی!مذکرش میشه
حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری...اوممم حَورا! یکم سخته
تلفظش...
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته.
🍃به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه
میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت... امشب رو به کسی
قول نده چون دعوتی پیش ما...
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره! باید قبول کنی! بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک
بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود.لبخندی مزنم! چه رویی داشت این زندگی
!هزار رنگ...
#فصل سیزدهم
محرم نزدیک بود و طالب داشتند وسایل حسینیه را شستو شو میدادند.
قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند.کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند. پنج
فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود.
احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دالور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید: خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد .حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا
برمیخیزند.
قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنا امیرحیدر روی زمین
مینشیند.
امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید:حسابی امروز حماسه
آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: داشت حماسه سازه اصلا! چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بلاخره نگفتید من چیکار باید
بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید: خودت پیداش میکنی! وقتی خوب درکش کنی!
ابوذر کنجکاو میپرسد: چی شده؟
قاسم مینالد: هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر!هرچی به استاد میگم
کمکم کنه تجربه ی اولمه! چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه!یکمم فنون تاثیر
گذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن!
حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل ...فن و فنون نمیخواد! بفهم چی میگی تاثیرش با خدا!
قاسم میگوید: مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش!
حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید: الان تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟
قاسم گفت: خب باید اینطور باشه قاعدتا!
حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد ومیگوید: تو چرا امروزاومدی اینجا و داری
وسایل حسینیه رو میشوری؟
قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟
_منظور ندارم!سوال پرسیدم!
قاسم مسلط میگوید: خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه!
آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند...با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم
مگه؟خب جواب همین نمیشه مگه؟
حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید:
یعنی آخر آخر قال الصادق (ع) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟
قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طالب منتظر نتیجه گیری.
قاسم میپرسد: چه ربطی به امام صادق داره؟
حاج رضا علی دستی به ریشهایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید:
یه روز
آقا امام صادق میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو
آشپزخونه می اندازه....
🍃بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره
بیرون. آقا امام صادق فرمودند نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون .بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد
تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون!!! حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق
قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو ونوار کنیم مهمون
امام حسین کیف کنه؟ وسایل امام حسین بوی گل بده؟ حالا تو مطمئنی فهمیدی؟...
قاسم به فکر فرو رفته بود !راست میگفت استاد پیرش!او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟
امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد.الحق که استاد بود...
رفت و کنارش نشست... دهان باز کرد تا چیزی بگوید!از خودش.از مادرش از آقی که میترسید.از
دلی که نمیخواست آن را بشکند.دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو
بگو سید! درست میشه...
امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت: آخه حاجی یه لحظه صبر کنید...
حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: درست میشه سید.خیلی همه چی دست
خداست!درست میشه! ذکرتو بگو وقت هدر نده !
و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها!
ابوذردستی روی شانه های امیرحیدرمیگذارد ومیگوید: توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست
میشه یعنی درست میشه!
امیرحیدردست میگذارد روی دست ابوذر بالبخند محوی میگوید: همینه....
صدای زنگ گوشی ابوذربه صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را
جواب میدهد:سلا خانم...
امیرحیدر دور میشود و تا ابوذر راحت تر باشد.
زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید:سلام آقایی
ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟
زهرا با دلی غنج رفته میگوید:کار که نه...امشب شام بیا اینجا.
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو
میبرم!جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه
بیام و یهو وسط سفره غش کنم! بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم
چی کارت کنه ابوذر.نمیخواد بیای ! برو خونه بخواب..یادت باشه ها !فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت:غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را
شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.
ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ
موبایلش بلند میشود!قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا
این تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر...
ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت: میخوام ببینمت ابوذر!لان...حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود و که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما
هستیم داداش
لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلا خدا حافظ
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۲
✍کور منم؛
که چشمانم را غبارگناه، تاریک کرده است!
کور منم؛
که درد ندیدنت؛ دلــم را نمی لرزاند!
کور منم؛
که نمیتوانم با تو،نداشته هایم را نبینم.
کوری یعنی...👇
@ostad_shojae
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 عید نوروز و حلول سال نو را تبریک میگویم💐
🔺سال ۱۴۰۰، سال "تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها"
مطلع عشق
🍃بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا برهبیرون. آقا امام
#عقیق
#قسمت ۳۲
🍃گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد.لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده
بود.قاسم دستی به شانه اش زد و گفت: برو اخوی ما هستیم.
ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زد
طولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید. روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگار
لعنتی را بین لبهایش دود میداد!
از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست. پوفی کشید و نزدیکش شد.
اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست
_سلام آقا مهران!
مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد.
ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت: چی شده داداش؟ داغونی
مهران تلخندی زد و گفت: اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟
ابوذر تنها نگاهش میکرد...
دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد! فعال میخواست تنها شنونده باشد
مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی!
سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر
شلوغ! مادری زیبا اما همیشه مشغول! دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن
به امون شیطان!
عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....
پوزخندی میزند :هه! اسم این زندگیه ابوذر؟
ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟
زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد
_میخوای بگی نمیدونی؟
لعنت به این حدس و گمان درست...زد به آن راه تا مطمئن شود:میگی چی شده یا نه!
مهران میزند به سیم آخر بلند میشود و روبه روی ابوذر می ایستد و با لحنی که خشم در آن کوران
میکند فریاد میکشد: فاحشه است لعنتی!فاحشه....
بعد دست روی سرش میگذارد و مینالد: من فقط یه بار تو عمرم عاشق شدم! فاحشه است
میفهمی یعنی چی؟
ابوذر با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند.... اینهمه وقاحت را درک نمیکند!واقعا هم درک
ناشدنی است! حس میکند اشتباه شنیده است: چی گفتی؟
مهران عصبی تر از قبل به چشمهایش نگاه میکند و میگوید: خودتو زدی به اون راه؟ نمیفهمی دارم
چی میگم؟ تو که باید بهتر در جریان باشی
ابوذر تاب نمی آورد و بلند میشود و یقه اش را در دست میگیرد:فعل جملتو اصلاح کن!!!
اون الان یه دختر پاکه! بفهم چی میگی بیشعور
مهران پوزخندی میزند و میگوید:توبه گرگ مرگه! تو چه ساده ای ابوذر.
ابوذر نا باور یقه اش را ول میکند... به چشمهایش خیره میشود و چند بار کلمه ی خارج شده از
دهان مهران را تکرار میکند! آرام و زمزمه وار.
مهران خوب این حالت ابوذر را میشناسد.آرام و زمزمه وار یعنی اوج خشم ابوذر!یعنی اتفاقی
ممکن است بیوفتد بد!
حتی حال و حوصله ی ترسیدن را هم ندارد....تنها گوش میدهد به زمزمه های ابوذر که راه میرود و
تکرار میکند:
عربی خوندی؟ هرکلمه تو عربی اول اولش مذکره بعد مونث میشه! مثل فاحش!!! ته تهش که یه
ه ، تانیث بذاری مونث میشه! باطنا مذکر بوده!
جنس من و تو رو میبینی؟ به ما هم میگن مذکر!
🍃مهران خیره نگاهش میکرد.این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...
ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو
درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی
شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت:بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو
چشاتو واکنی این حرفا رو زد!وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی
زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا
کوفت کردن نجسی با اونکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا
تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید:کثافت کثافته نفهم! چه یه
ذره چه یه دنیا!
د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد!من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الهه ی
پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش!
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای
دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این
جونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید!
دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم
شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از
امروز حکم خواهر و ناموس منو!خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد.
تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد!
ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید . ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس
گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم الزم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی الزم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی
اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای
عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت.
صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد.اما کسی پاسخ نمیداد...
مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِجمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر
ابوذر زمزمه میکرد!
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد.شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف
کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.
آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید:چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند.برعکس آیه به او هیچکس
از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.
🍃نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند!آیه در دل میگوید:همچین نه
میگه...کسی هم نخواست تو داداشش باشی
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و
برادری!
شهرزاد با اخم میگوید:یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم
میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید:چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش
من!
آیین با لخند نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت...من یکی
ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر!
برای خودش هم عجیب و جالب بود.گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی
بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود.همین
دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه!و بارها از خودش پرسیده بود عشق که
میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه
میگیرند؟همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت
فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای
خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟
عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت:امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها
انداخت.
می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع
منتظر نگاهی کرد.منو را بست و با لبخندی خجول گفت:یه چی بگم؟
دکتروالا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش!خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتروالا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این
میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد:همین
دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند.و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف
کن...از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت:تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی
آدمها...خندیدم گریه کردم سفر رفتم زیارت کردم غذا خوردم خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و
فلک سوار شدم ...یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم....
کنکور دادم دانشگاه رفتم...الان هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثال آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم!
حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید:خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید:خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم...ابوذر و کمیل و سامره.... یه
مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود...خود خواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید
که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند
دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند
وقت دیگه معمم میشه.کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم
که کلاس اوله و عزیز دل همه است
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید:اونکی خواهرمم که شهرزاد
بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh