مطلع عشق
هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوشمیگرفت این حجم مهر
#عقیق
#قسمت ۳۶
🍃_سلام دکتر...
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد:خانم!
آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.
آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت
درست کرده...
آیه نیز لبخند میزند.آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود
محل کارمون.
آیه باز هیچ نمیگوید.آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به
آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل
میشینی؟
آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین....
آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟
آیه عصبی گفت: رعایت کنید دکتر!
آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی!
آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن.
برمیگردد سمت آیین.
آیین با طمئنینه سمتش آمد وگل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد:این چیه؟
آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است!
آیه گیج پرسید:چی؟
_آیه...آیه است....
_متوجه منظورتون نمیشم.
آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته
اون چیز میشه آیه!خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم!
_خدام؟
_اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها!خیلی سفت بغلت کرده نه؟
آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟
آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت:بگیر دیگه!
آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت
و روز به خیر کوتاهی گفت...آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت:راستی دکتر!
آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من ، تو ،نیستم! شما، صدا کنید راحت
ترم!
دل آیین هم ضعف همین اخلاقهای آیه را میرفت دیگر!
امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند
حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ
بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت
بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد!برادر بود دیگر! از
آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس
به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص
شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد!
#فصل چهاردهم
🍃نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.
ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش
است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....
مثال عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم!البته خیلی هم غیر
عاقلانه نبود.از صبح به هیچکدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....
🍃راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم.
خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند.مثال خوبی
بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! دارو
های تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند: بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر
روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.
امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند.مثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند
روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در
دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟
دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا...آن دختر چادری بس زیبا که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا.
با ببخشیدی کوتاهی از ال به الی جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:خانم آیه...
دلم یک جوری میشود.آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی!آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید:یکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم!دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثال همین حس من!من را چه به نگرانی برای
حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم:الان براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر
میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر
استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم ، خوب میشد اگر اول از همه تو
اتاق را ترک کنی!
چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر
معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....
سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته
بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به
زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....
دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید
و بعدش از دستمون راحت میشید.
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار
خیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر
میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای
بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر
سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند.
این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین
دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب
درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت
حرفهایش! آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد.
خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس
با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر
است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم
و وقتی سر بلند میکند میشانمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان.
زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سلام خانم آیه.
🍃دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد ، خانم آیه ، تزریق
کند به رگهایم بلکه ، خانم آیه خونم بالا برود.
دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟
آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ...
چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد!
سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق
آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت
میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او...
طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از
بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود.
اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم!
یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا
پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا
ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند.
من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک
چیز داشت!
کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته!
دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به
خاطر سپرده بودم...
روی کاغذ می آورم ابیات شعر را:
_دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته!
دارد کتابی را قرائت میکند باز
این دلبرروحانی آرام و خسته!
دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت!خوب
منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم!
_شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است
روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی
مرد است!از نسل امیرالمومنین است
عمامه مشکی عجیب به او می آید!آقاسید ترش میکند....
سعی میکنم خوش خط تر بنویس:
_احساس من از جنس عشقی آسمانی است
جای برادر چهر ه ای معصوم دارد!!!
هرچند میخندد ولی طبق روایات
درقلب خود اوحالتی مغموم دارد!
اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم!
_من درخیالم پیش او خوشبخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی
در یک محله پشت حوزه خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی
نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم!
_دنیای پاک زندگی در حجره ها را
من چند وقتی می شود که دوست دارم
🍃لیست خرید خانه را هم
الی کتاب المکاسب میگذارم!!
هرکس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار.
یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب.
امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار!
ای کاش میشد زندگی همراه سید
از اول این ماه در جریان بیوفتد!
یا ال اقل او بیشتر در طول هفته
دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد!
نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم! لااقل معادله ی این احساس مجهول را
خودم برای خودم حل کرده بودم!
زیر سطور ابیات مینویسم:
من آیه سعیدی ...
در شصتو دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شسکته و
بسیار مرد! من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم. من آیه
سعیدی به راحتی عاشق شدم... عاشق یک فوق العاده!دوستش دارم از یک جنس خاص...
ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه
هایم فرق کرده. حالا شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او...
یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم ، عاشقی گناه نیست؟
#فصل پانزدهم
🍃شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل
ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست
و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او
را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری
میخواست از این همه احساس تلخ.
مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل
مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ
افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی
که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که
حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر
خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش.
▪️▫️▪️▫️▪️▫️
امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش
داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب
به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای
لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق
ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو
خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را
ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار.
شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش
جدی تر میگرفت این حرفها را.
مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری
که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما
نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود.
دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می
آمد و دخترانه کم می آورد!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۵۲ ❌ ذهنیت ها و اندیشه های منفی👇 _وابستگی _مقهورسازی _آسیب پذیری از حواد
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 57 🔶 گفته شد که گاهی ممکنه دستگاه امتحان اجازه بده که یه نفر با روش غلط به یه نت
#افزایش_ظرفیت_روحی 58
عوامل شکست
🔶 یکی از نکات بسیار مهم در بحث امتحانات الهی اینه که اگه آدم در امتحانی شکست خورد بهش فکر کنه ولی از ادامه مسیر نا امید نشه.
البته یه مقدار فکر کردن در مورد ریشه های گناه کار خیلی خوبیه.
❇️ اصلا این چیزی که شما به نام "مراقبه" از عرفا میشنوید همینه که آدم بگرده و دلایل گناه کردن های خودش رو پیدا کنه و دیگه تکرارشون نکنه.
به این کار میگن مراقبه.
✅ خوبه که آدم بگرده توی زندگیش و تک تک مراحلی که منجر به شکستش شده رو پیدا کنه. مثلا ممکنه آدم 10 مرحله رو طی کنه و مثل یک دومینو کارش به گناه کشیده بشه.
🔶 باید از همون مرحله اولش نگاه کنه ببینه کدوم قدم ها رو اشتباه برداشته که اینجوری شده. خیلی وقتا با درست کردن پله اول کلا دیگه آدم به گناه نمیرسه.
☢️ مثلا پدری که توی خونه "آرامش" نیاره طبیعتا باید منتظر درگیری های داخل خونه باشه! پس اگه امتحانی پیش اومد و شکست خورد دیگه مقصر خودشه نه خانوادش.
🌺 کافیه اون پدر هر موقع میاد خونه سعی کنه به همه آرامش بده، این باعث میشه که درامتحانات بعدی پیروز بشه...
❣ @Mattla_eshgh
👈 یا رب روا مدار که گدا معتبر شود / که گر شود، زخدا بی خبر شود...
💠 یک روز غصه می خوردیم چرا مذهبی های ما در فضای مجازی نیستند، حالا باید غصه بخوریم که ایکاش برخی مذهبی ها، اصلا هیچوقت نمی آمدند به این فضای حقیقی که نامش مجازیست!
🌀 نمی فهمم این طور عکسها در فضای مجازی گذاشتن، نماد چیست؟ تبلیغ حجاب؟ یا تبلیغ خودنمایی؟
✳️ جالب اینجاست برخی ها همین عکسها را در کنار عکس رهبری می گیرند که بگویند بله! ما هم آتش به اختیار شده ایم و در حال کار در فضای مجازی. اما نفهمیدند که چطور گول شیطان را خوردند.
🔰 آن کس که نداند، و نداند که نداند، در جهل مرکب ابد الدهر بماند. یادمان باشد، شیطان هیچوقت به یک دختر مذهبی چادری، پیشنهاد رباخواری و شراب خواری و... نمی دهد، او را از راهی که ظاهرش ثواب است و باطنش آتش، فریب می دهد.
👈 اما قطعا خواهران چادری اصیل و نجیب اینگونه نیستند، این دسته چادری خودنما، همان تازه به دوران رسیده هایی هستند که هیج چیزی را بهتر از چادر برای خودنمایی پیدا نکردند.
یارب ، روا مدار که گدا معتبر شود...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃لیست خرید خانه را هم الی کتاب المکاسب میگذارم!! هرکس برای عشق خود دارد دلیلی درگیر حوزه قصه ی م
#عقیق
#قسمت ۳۷
🍃دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود
و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و
امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش
داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالاتر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر
که ، شما کی باشی؟
با غرور گفته بود ، خانمِ آیه! که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته
بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر
نمیدهد!و خوب است که اصال میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود!
مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود.
مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به
آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه!
کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره
به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود
پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟
قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنع دیگه!
امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای
اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟
برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حالا عاشق شدی؟
قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و
میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت
باش!
امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده.
قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش
آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار ....
امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید:
_سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات
خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از
اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه...
محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد
حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به
وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما
رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و
فوق العاده ها رو عاشقند!
قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره
ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد!
امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه
میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلاسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از
این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید!
خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان
را ساکت میکند:
_قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا!
لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی
استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو
قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم!
امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می
افتد و میپرسد: بپرسم حاجی؟
حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل....
_حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟
_هیچی....
امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟
_آره سید هیچی!
_حاجی داره اذیت میکنه!
_خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین
خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بلاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه!
امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد!
اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه!
_اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه!
امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا....
حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی
نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو
میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت
بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی...
امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند
امروز زودتر آماده شن....
وبعد میرود...به همین راحتی...
امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال!
حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید
و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که ظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت
گوش میکرد.
حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را
پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد
بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟
آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید.
صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند
تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و الی آیه اینکار را میکند....
دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که
ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد.
آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را
درست میکند.
آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بی اش از
اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است!
آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با
لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟
_خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم.
آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه
کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید:ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا
نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی ....پرنسس
شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو
شیرینی ها رو بردار بیار.
شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید!
ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را
نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم.
حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا !
_نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من
بازم میام...
حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....
🍃دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش
آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه
گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم.
حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا!
آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم!
کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از
خونه باید زود انجامش بدم!
حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود!
آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم!
آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم...
وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل
نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه
میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا
میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و
خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا
هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار
اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه
نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت!
آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای
خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها
روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن
به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر!
خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد:
خزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خارزم وزان است!
مدت زیادی نگذشته بود که به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد و همان وقت امیرحیدر در
کارگاه را بست. هول و دستپاچه کلید را در آورد و آرام سلام داد. امیرحیدر هم با خوش رویی
پاسخش را داد و پرسید:حال ابوذر خوبه؟ وقت نکردم دو روزه بهش سر بزنم...
آیه هم سر پایین گفت:بهتره خدا رو شکر...شما خوبید؟
_خدا رو شکر...
آیه لب میگزد و کنار میرود و میگوید:ببخشید سر راه وایستادم بفرمایید.
امیرحیدر خواهش میکنمی گفت و با خداحافظی کوتاهی رفت... آیه خیره به در بسته سری تکان
داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت سرزنش کنان به خودش گفت:خیلی خطرناک شدی آیه!
در خانه را باز کرد و از سکوت خانه فهمید طبق معمول مامان عمه رفته خانه شان.
لباس عوض کرد و آنقدری خسته بود که دل میخواست فقط روی تختش دراز بکشد و دروغ چرا
یک فنجان خلسه دلش میخواست با چاشنی فکر به امیرحیدر!
_اه اصلا چرا امروز دیدمت!
فکر کرد به اینکه مثال سرانجامشان بشود به هم رسیدنشان....
_فکرشو بکن!خانومش میشم....چادری میشم... از اون دسته چادری هایی که روسری رنگی رنگی
سرشون میکنن بعد چادرشون جلو تر از روسریشونه.ایشونم ملبس کنارم وایستاده و کلی حرف
شیرین میزنه بغل خیابون وای میستیم منتظر تاکسی ...خیلی زیاد طول میکشه.حتی تاکسی ها هم
برامون نگه نمیدارن یعنی شاید فکر میکنن تمام کمبود های زندگیشونو امیرحیدر توی جیب
لباسش گذاشته!یا شاید زیر عمامه اش پنهون کرده!
خنده اش میگیرد از این احساسات بچه گانه!
_هفت هشت سال عقبی آیه!!! این فکرا رو باید زمان نوجوونی میکردی! نه الان که سن و سالی
ازت گذشته... واقعا اسم این حرفای مسخره عشقه! یعنی هر آدمی عاشق میشه اینجوری خل
میشه؟ شاید تو خیلی مبتدی باشی هوم؟
خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان!
میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد.
بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد!چقدر زود گذشته
بود و مامان عمه چرا نیامده بود.
موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید....
_سلام
صدا را حلاجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد:
_سلام
_خوبی؟
این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟
_خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟
آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست!
نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر. خب چی شده که شما با من تماس گرفتید.
آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده.... یه چند وقتیه که میخوام بهت
بگم...برای همون زنگ زدم.
کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟
_یه جمله...
_یه جمله؟
_اوهوم
_و اون جمله؟
_دوستت دارم!
گوشهای آیه زنگ زدند !چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد
مرد پشت خط... با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟
آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید:دوستت دارم...آیه... دوستت دارم.
آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد. این چه اوضاعی بود؟.... زده بود به سیم
آخر...
_آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟
آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم
بهت ابراز علاقه میکنم...
آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین...
_کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟
آیه بغض کرده از این همه واژه ی احساسی فقط گفت:اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم
جذابیت نداره...
آیین هم غمگین زمزمه کرد:میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی!آدم های دور و برت رو هم...هیچی
جدی نیست برات.اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه!
اشکهای سمج آیه میچکد:آخه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این
صراحت...
_چون به همین صراحت دوستت دارم.
اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟
و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشتچرا؟ چرا امیرحیدر؟
آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟
_چون تو آیه ای!
و آیه اندیشید:چون او امیرحیدر است!
ادامه دارد....
داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال مطلع عشق
❣ @Mattla_eshgh