eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 44 🔰با ناراحتی رفتیم خونه و با کمک بابا سفره گذاشتیم و ناهار خوردیم ، سر ناهار می خ
45 🔰 بابا هادی گفت به طور کلی بچه های این سن و سال سوالاتی رو تو مدرسه از معلم می پرسن که تو خونه زیاد دربارش صحبت میشه ،برای خود ما هم اتفاق می افتاد ، یه چیز ثابت شده ای هست تقریبا وقتی ساسان میاد این سوال رو می پرسه ، معلوم میشه تو خونه اونها از این حرفها زیاد زده میشه حالا یا برنامه های ضد دینی خارجی نگاه می کنن یا پدر و مادرش از این حرفها می زنن یا با اقوام و افرادی در ارتباط هستن که اونها چنین عقیده ای دارن 💠 منم سریع پریدم تو حرف بابا و گفتم هر سه تا !!! 🔰 بابا هادی : تو از کجا می دونی؟ 💠 گفتم خودش به من گفت ، خودش به من گفت که پدرش با افرادی در ارتباط هست که تو شبکه های خارجی ، برنامه تلویزیونی دارن و علیه ایران و اسلام حرف می زنن ، حتی علیه خدا هم حرف می زنن میگفت پدرش گاهی ساعت ها تو خونه با این و اون درباره این موضوعات صحبت می کنه ، می گفت خیلی از اقوامشون هم ، چنین عقیده ای دارن و اصلا محرم و نامحرم رو رعایت نمی کنن و حتی ... 🔰 حتی چی پسرم ؟ چی ؟ 💠 حتی می گفت غذاهایی و نوشیدنی هایی هم که می خورن ، بعضی هاش حلال نیست 🔰 بابا هادی: خب این آقا ساسان که اطلاع زیادی درباره دین نداره، چه میدونه چی حلال هست و چی حرام؟ 💠 گفتم آره اتفاقا ، خودش هم به من گفت که اصلا از قبل نمی دونست چی حلال هست و چی حرام ، ولی مادرش اینها رو بهش یاد داده بود ، می گفت مادرش با اونکه یک مسلمان ساده هست و نماز هم نمی خونه ، ولی این چیزها رو اعتقاد داره و مثل پدرش بی دین و بی اعتقاد نیست حتی گاهی غذای نذری هم درست می کنه و پخش می کنه چون از یه خانواده خیلی مذهبی بوده و این اعتقادات در وجودش هست و تا الان هم لب به غذای حرام و نوشیدنی حرام نزده 🔰 باباهادی: درسته ، احسنت ، همین یه ذره امیدی که به درست شدن ساسان داریم همین هست ، اگه مادرش هم مثل پدرش بود ، معلوم نبود چی میشد ، اما خداروشکر که مادرش این چیزها رو رعایت میکنه من و مادرت از وقتی به دنیا اومده بودی ، خیلی روی غذاهایی که می خوردیم حساس بودیم حتی افرادی که می دونستیم درامد اونها مخلوط به حرام هست، یا ازشون غذاهایی مثل غذای نذری نمی گرفتیم یا اگر به رسم ادب می گرفتیم، دور می ریختیم، یا اگر به خاطر دید و بازدید قوم و خویشی می رفتیم خونه اونها ، خیلی کم غذا می خوردیم و بعدش بلافاصله خمس غذایی که می خوردیم رو حساب می کردیم تا خدای نکرده لقمه حرام روی تربیت بچه مون اثر نگذاره 💠 گفتم یعنی چی بابا جون؟ یعنی چی خمس غذا رو حساب می کردین؟ 🔰 باباهادی: ان شالله بعدا برات توضیح میدم ، الان زود هست خب بریم سر سوال اصلی حالا چی به ذهنت میاد برای جواب سوال خانم معلم که خدا رو چه کسی خلق کرده؟....
46 🔰 گفتم بابا جون من تو کتاب هایی که برام خریدین خوندم که خدا از بس بزرگ هست و قوی هم هست ، کسی نیست که بتونه مثل ایشون باشه ، یعنی توان رقابت با خدا رو نداره یعنی ... یعنی... یه چیزی تو ذهنم هست، بلد نیستم توضیحش بدم 🌀 باباهادی : یعنی چی؟ بذار کمکت کنم فرق بین چیزهایی که خدا خلق کرده با خود خدا چیه؟ 🔰 گفتم که خب زیاد فرق دارن ، ⬅️ مثلا اینکه عمر مخلوقات محدود است و بالاخره یه روزی می میرن ، اما خدا همیشه هست ، ⬅️ ما مریض میشیم، اما خدا هیچوقت مریض نمیشه ⬅️ ما اشتباه می کنیم و فراموش کار هستیم، اما خدا هیچوقت چیزی رو فراموش نمی کنه ⬅️ ما نمی تونیم همه کارها رو انجام بدیم و زورش رو نداریم ، اما خدا میتونه هرکاری دوست داره انجام بده ⬅️ خدا میتونه هر چیزی رو خلق کنه و به هرشکلی میتونه ، اما ما توانایی ایجاد خلق کردن چیزی رو نداریم 🌀 بابا هادی: آفرین پسرم ، خوب گفتی حالا به من بگو اگه بخواهیم چیزی رو خلق کنیم، باید قدرتش رو داشته باشیم ، درسته؟ 🔰 گفتم بله ، درسته ، مثلا من میتونم با چهارتا سنگ ، یه خونه کوچیک بسازم ، اما هیچوقت نمیتونم خونه بزرگ و واقعی بسازم ، توانش رو ندارم 🌀 باباهادی گفت پس اگه بخواهیم بگیم خدا رو چه کسی خلق کرده باید بگیم یه نفری باید باشه که از خدا قوی تر هست و توان خلق خدا رو داره ، درسته؟ 🔰 گفتم آره ، آره ، درسته باباجون ، همینه ، جواب سوال همین هست پس کسی وجود نداره که بتونه خدا رو خلق کنه ، اگه وجود داشت که همونی که خدا رو خلق کرده میشد خدا ! ممنونم باباجون ، ممنونم کمکم کردی 🌀 باباهادی : بله پسرم ، خدا بی نیاز از همه چیز هست ، در حالیکه ما برای زندگی نیاز به خدا داریم ، هرچیزی که بی نیاز باشه ، نیاز به کسی نداره که اون رو خلق کنه اینکه تو سوره توحید میخونی " الله صمد " ، دقیقا یعنی همین، یعنی خدا بی نیاز هست و کسی اون رو خلق نکرده و اصلا به کسی نیازی نداره حالا پاشو و همین چیزهایی که خودت گفتی و من هم کمکت کردم رو تو دفترت بنویس ، که دانش آموز خوب اونی هست که سریع تکالیف خودش رو انجام بده و نگذاره برای آخر شب ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی داستان محمد مهدی ، شنبه ها ، سه شنبه ها در کانال مطلع عشق ‌❣ @Mattla_eshgh
📍 📍 🚨شبکه ی اجتماعیِ دقیقا چه نقشه ای دارد؟ 🔸در ماه های گذشته شبکه اجتماعی ناشناخته ای به نام کلاب هاوس به صورت توسط سلبریتی ها ،اینفلونسر ها و شخصیت های سیاسی معرفی شد. 🔸ساز و کار این برنامه بدین صورت است که: کاربران را در اتاق‌های گفتگوی صوتی مختلف گرد هم می‌آورد تا به صورت در مورد موضوعات مورد علاقه‌شان، بحث و تبادل نظر کنند؛ این برنامه کاربران قدیمی اینترنت را به یاد اتاق‌های گفتگوی نرم‌افزار یاهو مسنجر، ولی در بستر تلفن‌های هوشمند می‌اندازد. 🔸 در برنامه ی clubhouse خبری از ارسال و دریافت ویدیو، عکس، متن و ایموجی نیست؛ و هرآنچه وجود دارد صحبت‌های زنده بین کاربران است که حتی قابلیت ضبط آن در خود نرم‌افزار نیز وجود ندارد. 🔴 برای استفاده از کلاب هاوس باید توسط یکی از کاربرانش دعوتنامه دریافت کنید. همین قابلیت کلاب هاوس باعث می شود تا محل امنی برای هماهنگی به وجود بیاید و به این شبکه بسیار سخت شود. ⚠️ گفته می شود که این شبکه اجتماعی برای برنامه ریزی برای ، و عملیات های رسانه ای توسط استفاده می شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴میلیون‌ها دلار می‌دادیم تا یک دستگاه اتوبوس اورژانس وارد کنیم. تحریم‌مان کردند. قرار بود ۳ ماهه یک نمونه از این اتوبوس‌های اورژانس را بسازیم، اما جوانان ایرانی در ۳۵ روز این ناوگان را با استاندارد جهانی ساختند و به تولید انبوه رساندند نگاه به داخل یعنی حساب کردن روی همین جوان‌ها ✍️دانیال معمار ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃یک قرآن جيبي بخـر . يـك قـرآن جيبـي كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟ م
🔺 آقا حق مادرش حضرت نرجس خاتون قسم بدهيـد مشـكلات را ما برطرف ، كند مخصوصاً مشكلات نفْس را ، ما نه مشكلات مادیمان را ، بلكه مشكلات نفْسمان يا امام زمان به حق مادرت نرجس خاتون كمك مان كن ، اين كردن از را دهن ما برود ، اين گفتن از دهـن مـا بـرود ، ايـن نگـاه از چشم ما برود ، اين و ها ما دل از ها برود. خودت به حقّ مادرت حضرت نرجس خاتون كمك مان كن ، يك عنـايتي كـن ديگه از وضع خودمان خسته شديم از اين گناهمان مدام توبه ميكنيم دوباره برميگرديم به را تو ، به حق مـادرت نـرجس يـك كمكي ما به بكن ، يك عنايتي به ما حال بكن كه ، ديگر خوب شـويم و به سمت گناه برنگرديم آقامادرشان را خيلي دوست دارند ، شـما آقا را به حقّ مادرش حضرت نرجس قسم بدهيد ؛ انشاءالله حاجت مي دهد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان! میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزه
۳۸ 🍃 چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی! زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیبایی های هرچند کمش کوتاه میای! و آیه فکر کرد: چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد ! _چون تو بزرگی! و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که میشد یه کینه ی بزرگ باشه! و به نظر آیه رسید: چون امیرحیدر بزرگ بود...همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد! _چون تو مهربونی... و آیه لبخندی زد: چون امیرحیدر پهلوان بود! با آن مرام و گوش شکسته اش! _چون تو دوست خدایی و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن! آیین نفسی تازه کرد و گفت: اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟ و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!!! _الو آیه؟ میشنوی صدامو؟ _میشنوم... _خوبه...فکر کن آیه. به من فکر کن.بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست فکر کن.به من فکر کن آیه.گناه نیست به من فکر کردن! به من فکر کن.من جدی جدیم! جدیم بگیر آیه... _من گیج شدم آقا آیین آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره.من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی! نفس عمیقی کشید آیه: باشه... _خوبه...شبت بخیر...خداحافظ _خداحافظ قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان. حالا میان این همه احساس و این همه الفاظ گم شده بود! آیین در نظر او چه بود؟ هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود.... آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود... شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق صدای شادش را شنید _سلام آقای دکتر! _بهش گفتم سامی! سام صمیمی ترین دوست آیین بود. حق برادری داشتند به گردن هم! همراز...همدم و رفیق! با هیجان گفت: آفرین پسر! ازت انتظار نمیرفت. _سامی... میدونی.اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش من نباشم! _حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟ _سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس! خودتو با خودت غریبه میکنه....شرینه ولی یه دلهره پشت این همه شیرینه. سام بلند میخندد: تو از دست رفتی آیین. آیین هم میخندد.خنده دار هم بود! خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان. ماه هم حتما یک آیه بود! ▫️▪️▫️▪️▫️▪️ 🍃امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره خوب می آید. لبخندی میزند و قرآن را میبندد. خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...
شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید. امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید: سلام دختر دایی خوبید؟ قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود! امیرحیدر بود... _خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟ امیرحیدر جدی میگوید: زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه چیزایی خاتمه بدیم! اینبار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست چنین ادبیاتی داشته باشد.!!! امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید: مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟ حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی باعث شده؟ امیرحیدر کالفه میگوید: خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟ شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت: خب چی بگم؟... _همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره.... نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز و زبر بود .... _خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان و بعضاً بابا ! اوالش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و.... میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق! حسی بی نهایت شبیه به عشق.... و شاید هم خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد. باورش برای امیرحیدر سخت بود. اینکه بی ملاحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و نگار آورده است!دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود! اینهمه ورد و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند.دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی به نام عشق را به وجود می آورد. حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود!ناخواسته مسئول بود. بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است! تو خوبی ولی ما نزدیک هم نیستیم!تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم... شما مطمئنید کنار من میتونید خوشبخت بشید!؟ نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد.باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از آنها میگریخت روزی رخت بد قواره ی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش.... نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم! خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد!چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم! چه بر سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟ آرام و نا مطمئن گفت: من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی هاش... خواهش میکنم.عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید. اشک نگار فرو چکید. میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافه ی اینکه امیرحیدر دوستش ندارد!امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید دلش جای دیگری است! جایی حوالی یک آدم خاص! ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🍃دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار میگذاشت.درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم. بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم! احساس
🍃نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم. نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت. همان معلمی فقط به او می آمد. میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم. با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود.میفهمد که کارش دارم.روبه سامره میگوید: آفرین دختر بابا.... برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی! سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود. بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم! بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید: خب؟ _چی خب؟ میخندد و میگوید: حرف داشتی مگه نه؟ چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من... سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم. ولی خجالت هم میکشم از گفتنش سرم را نوازش کنان میگوید: ندار تر از این حرفها باید باشی با ما! میخندم من هم! آرام میگویم: راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته... _اوهوم...خب _خب نداره.... میخواستم در جریان باشید. همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا ! دل دل میکنم برای گفتن... اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار... _چی بگم...آقا آیین.آیین والا دستانش از نواز باز می ایستند. متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد: آیین والا؟ خب من باز هم خراب کرده بودم گویا! با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود. بعد از چند لحظه میگوید:خب...تو چی گفتی؟ _من که فعلا چیزی نگفتم. یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم. میگوید: و نظرت؟ و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان. سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم! آرام میگویم: راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر! نمیدونم شاید زیادی سنت گرام! ولی خب... اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این میون بین هممونه تصمیم بگیرم.... _چی میخوای بگی آیه.... محکم میگویم: من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم. نگاهم میکند.بی هیچ حرفی... سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته! ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ خسته ام کرده کارهای امروز.اما مصمم برای دیدنش.خودش قرار گذاشته بود. بابا محمد دیشب گفته بود هرچه خودم صالح میدانم و من خب.... لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان. نه عمه عقیله و نه مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفته ام و تنها بابا بود که میدانست. قبل رفتنم سری به ابوذر میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش... پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن.اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در رو با او حرف بزنم. آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم.در با صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم! مثال اختلافمان از همینجا شروع میشد! در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این لرزش.... نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم. سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند.محو لبخند میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم:
_سلام آیه خانم! خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد. خوب که جاگیر میشوم گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد. مثال اختلافمان از همنیجا شروع میشد! با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم. از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب. _خب آیه خانم. فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم. سخت بود همینطور نه آوردن... سرم را پایین گرفتم و گفتم:فکرامو کردم.... مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم: فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایده آل داشته باشیم! وا رفته و مات نگاهم میکند! زمزمه میکند: نه !! به همین صراحت و سهولت و سرعت؟ چرا؟ چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون! نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم میخواست جای شما باشم! گفتم نه واسه این یه دنیا فاصله ای که با وجود بعد مکانی کمی که الان بین ماست بینمون وجود داره! دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون! که هرکاریشم بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک! _ما میتونیم کوتاه بیاییم! من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و احترام بزاری! این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار اومدن! حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم! خراب کردی آیین والا! خراب کردی!من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟ خراب کردی آیین! میخواهم به خودم مسلط باشم: گاهی احترام به عقاید یکدیگه یعنی نبودن یک بود! من از اعتقاداتم کوتاه نمیام چون ایمان دارم به درستیشون و میدونید؟ اونقدری خود خواه نیستم که از طرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست شما کم میارید! این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن! همراهی به چه قیمت... کلافه نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم: منو ببینید آقا آیین! من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه! منو خوب نگاه کنید آقا آیین! من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون شمام و شرمندتونم! ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم! پوزخندی میزند و سرش را پایین میگرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید من آدمِ دل شکستن نیستم.... و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد!!! دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم. به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد!من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد! اصلا تمام واقعیت ها و تفاوتها کنار! دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است! خیانت کار نیستم مثل مادرم! کلید می ندازم و در را باز میکنم. صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است....لبخندی میزنم و دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل میشویم... صدایم را توی سرم می اندازم:علی یا ایهاالدار سلام! مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:و علیک! زشته مسخره صدات میره پایین... بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که اصلا خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند. خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم. مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم.... در یخچال را باز میکنم و در همان حین میگویم: شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد. چشم غره ای میرود و میگوید: حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه! تو به فکر من نباش خودتو بگو که داری میترشی بد بخت! کل کل میکرد با من عمه ام! خندیدم و گفتم: پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم ‌❣ @Mattla_eshgh
۵۳ انواع ذهنیت های منفی: " وابستگی " ⬅️ در این ذهنیت فرد گمان میکند قادر نیست مستقل کاری انجام دهد و به حمایت دیگران نیازمند است. 👈تفکرات این افراد: _ من به کمک فرد دیگری نیاز دارم. _من نمیتوانم مستقلا کاری انجام دهم..... 🔺مشکلات پیش آمده: بی ارادگی، واگذاری کار به دیگران، کم آموزی، وابستگی شدید به اطرافیان، افسردگی و دلتنگی در اثر دوری از خانواده ... ‌❣ @Mattla_eshgh
حالا که بحث خاطرات دبیرستان شد، منم یاد خاطره ی تلخ دبیرستانم افتادم. سال ۸۹ وقتی سوم دبیرستان بودم، ازدواج کردم و بدون اینکه هیچکدوم از دوستام توی مراسمم باشن، حتی دست به ابروهامم نزدم. متاسفانه مدرسه ای که میرفتم خیلی مذهبی و جزو مدارس سطح بالای شهرمون بود اما برعکس اسمش اصلا اهمیتی به ازدواج که نمیدادن هیچ بلکه به قول دوستمون با تعهد به اینکه ازدواج نکنیم، اجازه ی درس خوندن میدادن بهمون تا جایی که متاسفانه بعضی از خانواده های بی فکر هم میگفتن راضی نیستیم دخترمون کنار کسی بشینه که ازدواج کرده و چشم و گوشش باز میشه در حالی که بچه هاشون ازدواج نکرده از من در مورد همه چی بیشتر اطلاع داشتن. خلاصه مطلب اینکه اون سال با همه صحبت ها و اصرار ها بهم گفتن یه هفته نیا تا ابروهات در بیاد در حالی که من اصلا ابرو بر نداشته بودم و چون میدونستن ازدواج کردم، میخواستن اذیت کنن و گفتن سال بعد هم دیگه اجازه ندارم اون مدرسه درس بخونم. سال بعد وقتی بچم به دنیا اومده بود و برای دیدن دوستام به مدرسه رفته بودم با رفتار بسیار زشت و ناشایستی که اصلا در شان مدرسه ی مذهبی و کادرش و بنده نبود در کمال تاسف بعد از کلی انتظار در سالن پایین مدرسه برای دیدن دوستام، وقتی اومدن پایین در کمال ناباوری، معاون مدرسه جلوی دوستام منو بچمو از در مدرسه حل داد بیرون و وسایلمو انداخت دم در و حتی مدیریت گفت براش آژانس بگیرین بره که بچه ها نبیننش حواسشون از درس پرت نشه!!!!!!😔 در حالی همون روز از بچه های فارغ التحصیلشون با حجاب افتضاحی توی مدرسه بود اما ازدواج نکرده بود!!!! و من چند روز بعد توی حوزه ی امتحانی تمام دوستام رو دیدم☺️ سال های بعد فهمیدم قانون مدرسه شده شبیه کلیسا و بچه ها از صبح تا عصر تو مدرسه هستن و حتی پنج شنبه ها هم میرن مدرسه و حق ازدواج هم ندارن تا چهار سال😳😡 ‌❣ @Mattla_eshgh