eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
74 🔰 بحثی که امسال می خواهم برای شما مردم عزیز بگویم بحث هست آیاتی از قرآن که درباره امام زمان (عج) هست سالهای قبل این بحث رو کوتاه خدمتتون عرض کردم ، اما امسال بیشتر در خدمت قرآن و امام خواهیم بود 🌀 دقیقا یادش اومد وقتی کلاس اول ابتدایی بود ، حاج آقا چندشب در این باره صحبت کرده بود و حتی از پدرش در این باره سوال کرده بود اما امسال منتظر بود که این بحث رو کامل بشنوه ❇️ حاج آقا ادامه داد : آیات زیادی در قرآن درباره اهل بیت (ع) و امام زمان (عج) می باشند اما متاسفانه ما به سادگی از کنار اونها رد میشیم در طول ماه مبارک رمضان بارها قرآن را ختم می کنیم، اما اگر از من و شما که شیعه هستیم سوال کنند یک آیه درباره امام زمان (عج) به ما نشان بدین،بلد نیستیم و این یک نقطه ضعف بزرگی برای همه من و شماست ان شالله در هر شب ماه مبارک رمضان چند دقیقه ای درباره آیات مهدوی صحبت می کنیم. 🔰 بعد هم جلسه رو با دعا و توسل به امام زمان (عج) تمام کردند ✳️ اون شب برای و ساسان یک شب خاص بود تصمیم گرفته بودند در کنار هم ،تا صبح بیدار باشند و احیای شب نیمه شعبان رو انجام بدن 👈 تا جای ممکن ذکر استغفار رو می گفتند ، اوایل سن تکلیفشون بود 💠 به ساسان گفته بود که باید از همین ابتدای کار ، سفت و محکم به خدا نزدیک بشیم و از گناهان فاصله بگیریم ، وگرنه با گناه کردن بیشتر از خدا دور میشیم 🔰نباید گناه کنیم و اگر کردیم باید سریعا توبه کنیم ، آدم از گناه خودش ، خیلی سریع توبه کنه ، خیلی بهتر از این هست که بعدا بخواد توبه کنه 👌 لکه های روی لباس رو دیدی ساسان؟ اگه همون لحظه که لکه شده ، اون رو بشوری ، خیلی راحت تر پاک میشن تا اینکه بخوای چندین روز بعد پاکشون کنی ✅ اون شب اولین بار بود که ساسان با دعای کمیل آشنا میشد چون یکی از شب هایی که خواندن این دعا مستحب است، شب نیمه شعبان هست 🌀هرجا رو که می خوند با معنی می خوند و هرجا رو بلد نبود از سوال می کرد که بدونه منظور چیه 👈 وقتی به آخرهای دعای کمیل رسید از سوال کرد اینکه به خدا میگیم " سریع الرضا " ، یعنی چی؟ 💠 گفت...
75 💠 گفت من سال قبل رفتم پیش پدرم و ازش خواهش کردم یک بار کامل دعای کمیل رو برای من بخونه تا من هم تلفظ درست کلمات رو یاد بگیرم و هم اینکه ازش خواستم برام معنی کنه تا وقتی میخونم دعا رو با توجه کامل بخونم و بفهمم چی دارم به خدا می گم و چه در خواست هایی ازش می کنم ❇️ نمیدونی ساسان چه لذتی داشت وقتی همه معانی دعای کمیل رو یاد گرفتم و هر بند عربی ای که می خوندم متوجه میشدم جه معنی ای داره قراره بقیه دعاهای معروف مثل دعای ندبه و عهد و زیارت عاشورا هم از پدرم یاد بگیرم 🔰 ساسان با کلی ذوق و شوق به گفت : به من هم میگی و یاد میدی؟ ❇️ : حتما داداش گلم، حتما اما این سریع الرضا که گفتی یعنی اینکه وقتی انسان گنه کاری میره سمت خدا تا توبه کنه ، اگه توبه اون واقعی باشه ، یعنی اینکه اون گناه رو ترک کنه و دیگه سمت اون نره و واقعا پشیمان باشه و از خدا طلب بخشش کنه ، خدا خیلی زود و سریع از اون فرد راضی میشه و اون رو می بخشه برای همین میگن سریع الرضا ! یعنی خیلی سریع میشه رضایت خدا رو به دست آورد، به شرط اینکه دوباره سمت اون گناه نریم 🌀 ساسان رفت تو فکر تقریبا یک دقیقه از فکر کردنش می گذشت که... بهش گفت: چیزی شده ساسان؟ چرا تو فکر رفتی؟ ❇️ ساسان: نه ، چیز خاصی نشده فقط داشتم به این فکر می کردم که اگه انسان ها بعد از توبه واقعی ، دوباره برن سمت گناه ، دوباره اون گناهان قبلی که توبه کرده بودن و بخشیده شده بود، بر میگرده و محاسبه میشه؟ یعنی دوباره اون گناهان پاک شده به نامه اعمال ما بر می گرده؟ 💠 گفت...
76 💠 گفت نه ، بر نمیگرده 🔰 ساسان : نه ؟ اینقدر محکم و با قاطعیت ؟ از کجا این رو میگی؟ ❇️ : میدونم دیگه قبلا خود حاج اقا عسکری داشت صحبت میکرد در این باره ، من یادم مونده ایشون می گفتن که استادشون وقتی داشتن " کتاب چهل حدیث " امام خمینی رو درس می دادن ، وقتی به بحث توبه رسیدن ، اونجا نوشته بود که خدا بزرگتر و مهربان تر از اون هست گناهی رو که قبلا بخشیده و پاک کرده، دوباره به نامه اعمال برگردونه 👈 کسیکه توبه واقعی کرد ، گناهانش پاک میشه اما اگر بعد توبه و بعد از چندوقت بعد، دوباره به گناه آلوده شد، اون گناهان قبل از توبه اول که پاک شده بود ، دیگه بر نمیگرده اما باید دوباره بخاطر گناهانی که بعد از توبه کردن انجام داده ، توبه کنه یعنی فقط بخاطر گناهان جدید توبه کنه گناهان قبلی ، قبلاپاک شده ✳️ ساسان : واقعا خدا اینقدر مهربون هست؟ واقعا اگر از همه گناهان توبه کنیم ، خدا همه رو می بخشه؟ همه رو بی خیال میشه؟ 💠 : آره ، هم تو قرآن وعده داده ، هم تو احادیث زیادی اومده ، می بخشه کامل هم می بخشه فقط حق الناس رو باید انسان بره از صاحبان حق الناس حلالیت بطلبه ✳️ ساسان : حلالیت بطلبه ؟ یعنی چی؟ 💠 : بله ، حلالیت طلبیدن 👈 یعنی اگر پشت سر کسی غیبت کردیم یا تهمتی زدیم ، باید بهش بگیم و ازش بخواهیم ما رو حلال کنه ، یا اگه مال کسی رو جابجا کردیم و صاحب شدیم، باید بهش برگردونیم و حلالیت بطلبیم ✳️ ساسان : یعنی باید بهشون بگیم ؟ خب اگه نتونیم بگیم و خجالت بکشیم چی؟ 💠 گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی رمان ـمحمد مهدی شنبه ، سه شنبه در 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
درباره امید دانا.MP3
4.26M
🔰❌ توضیحات مهم درباره حرف های در دفاع از رهبری ❌🔰 ( امید دانا / امیددانا) ❌ خطر مهم انس گرفتن با حرف های چیست ❓❓ ❌ مشکل بزرگ در کار معرفت شناسی چیست ❓❓ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو: مسلمانان را اول با بعد با بعد با (واکسن و بیماری ها) از بین می‌بریم ... 💢 آیا کسی که خودش را به خواب زده می‌توان بیدار کرد؟ آیا می‌توان این سطح از دشمنی آشکار را ندید ؟؟؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
قدرت که نباشد جای و عوض میشود. طرفدار حقوق بشر و شجاع خوانده میشود و علی بی تدبیر! (خ ۲۷ نهج البلاغه) ‌❣ @Mattla_eshgh
🚨 میگن آیت‌الله رئیسی باز هم دیوار کشیده؛ ایندفعه بین هفت‌تپه و چپاول‌گران و غارت‌گران بیت‌المال ⭕️ خلاصه که درسته رای نیاورد ولی به وعده‌هاش عمل کرد؛ درست بر خلاف اونی که رای آورد و به وعده‌هاش عمل نکرد! ✍ تخریب‌چی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم #بخش_اول از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست چهارم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم . این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم . روز بسیار قشنگی بود . بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ ما ه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است . معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیون به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم . در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم . نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دور تر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد ومدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه نامزدم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم ؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان نامزد مته یکی دیگه از پسر عمو هام هست .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین نیدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به دیش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید . امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر بر میگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را پنهان نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود . منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم نامزدمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم _میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم . مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم . بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم . دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند . تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد . برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است . دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند . چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم . اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد . تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟ خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند _سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست . و بعد با محبت در آغوش میکشدم ادامه دارد ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta