#رمان_محمد_مهدی 74
🔰 بحثی که امسال می خواهم برای شما مردم عزیز بگویم بحث #آیات_مهدوی هست
آیاتی از قرآن که درباره امام زمان (عج) هست
سالهای قبل این بحث رو کوتاه خدمتتون عرض کردم ، اما امسال بیشتر در خدمت قرآن و امام خواهیم بود
🌀 #محمد_مهدی دقیقا یادش اومد وقتی کلاس اول ابتدایی بود ، حاج آقا چندشب در این باره صحبت کرده بود و حتی از پدرش در این باره سوال کرده بود
اما امسال منتظر بود که این بحث رو کامل بشنوه
❇️ حاج آقا ادامه داد :
آیات زیادی در قرآن درباره اهل بیت (ع) و امام زمان (عج) می باشند اما متاسفانه ما به سادگی از کنار اونها رد میشیم
در طول ماه مبارک رمضان بارها قرآن را ختم می کنیم، اما اگر از من و شما که شیعه هستیم سوال کنند یک آیه درباره امام زمان (عج) به ما نشان بدین،بلد نیستیم
و این یک نقطه ضعف بزرگی برای همه من و شماست
ان شالله در هر شب ماه مبارک رمضان چند دقیقه ای درباره آیات مهدوی صحبت می کنیم.
🔰 بعد هم جلسه رو با دعا و توسل به امام زمان (عج) تمام کردند
✳️ اون شب برای #محمد_مهدی و ساسان یک شب خاص بود
تصمیم گرفته بودند در کنار هم ،تا صبح بیدار باشند و احیای شب نیمه شعبان رو انجام بدن
👈 تا جای ممکن ذکر استغفار رو می گفتند ، اوایل سن تکلیفشون بود
💠 #محمد_مهدی به ساسان گفته بود که باید از همین ابتدای کار ، سفت و محکم به خدا نزدیک بشیم و از گناهان فاصله بگیریم ، وگرنه با گناه کردن بیشتر از خدا دور میشیم
🔰نباید گناه کنیم و اگر کردیم باید سریعا توبه کنیم ، آدم از گناه خودش ، خیلی سریع توبه کنه ، خیلی بهتر از این هست که بعدا بخواد توبه کنه
👌 لکه های روی لباس رو دیدی ساسان؟
اگه همون لحظه که لکه شده ، اون رو بشوری ، خیلی راحت تر پاک میشن تا اینکه بخوای چندین روز بعد پاکشون کنی
✅ اون شب اولین بار بود که ساسان با دعای کمیل آشنا میشد
چون یکی از شب هایی که خواندن این دعا مستحب است، شب نیمه شعبان هست
🌀هرجا رو که می خوند با معنی می خوند و هرجا رو بلد نبود از #محمد_مهدی سوال می کرد که بدونه منظور چیه
👈 وقتی به آخرهای دعای کمیل رسید از #محمد_مهدی سوال کرد اینکه به خدا میگیم " سریع الرضا " ، یعنی چی؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
#رمان_محمد_مهدی 75
💠 #محمد_مهدی گفت من سال قبل رفتم پیش پدرم و ازش خواهش کردم یک بار کامل دعای کمیل رو برای من بخونه
تا من هم تلفظ درست کلمات رو یاد بگیرم و هم اینکه ازش خواستم برام معنی کنه تا وقتی میخونم دعا رو با توجه کامل بخونم و بفهمم چی دارم به خدا می گم و چه در خواست هایی ازش می کنم
❇️ نمیدونی ساسان چه لذتی داشت وقتی همه معانی دعای کمیل رو یاد گرفتم و هر بند عربی ای که می خوندم متوجه میشدم جه معنی ای داره
قراره بقیه دعاهای معروف مثل دعای ندبه و عهد و زیارت عاشورا هم از پدرم یاد بگیرم
🔰 ساسان با کلی ذوق و شوق به #محمد_مهدی گفت : به من هم میگی و یاد میدی؟
❇️ #محمد_مهدی : حتما داداش گلم، حتما
اما این سریع الرضا که گفتی یعنی اینکه وقتی انسان گنه کاری میره سمت خدا تا توبه کنه ، اگه توبه اون واقعی باشه ، یعنی اینکه اون گناه رو ترک کنه و دیگه سمت اون نره و واقعا پشیمان باشه و از خدا طلب بخشش کنه ، خدا خیلی زود و سریع از اون فرد راضی میشه و اون رو می بخشه
برای همین میگن سریع الرضا !
یعنی خیلی سریع میشه رضایت خدا رو به دست آورد، به شرط اینکه دوباره سمت اون گناه نریم
🌀 ساسان رفت تو فکر
تقریبا یک دقیقه از فکر کردنش می گذشت که...
#محمد_مهدی بهش گفت:
چیزی شده ساسان؟
چرا تو فکر رفتی؟
❇️ ساسان: نه ، چیز خاصی نشده
فقط داشتم به این فکر می کردم که اگه انسان ها بعد از توبه واقعی ، دوباره برن سمت گناه ، دوباره اون گناهان قبلی که توبه کرده بودن و بخشیده شده بود، بر میگرده و محاسبه میشه؟
یعنی دوباره اون گناهان پاک شده به نامه اعمال ما بر می گرده؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
#رمان_محمد_مهدی 76
💠 #محمد_مهدی گفت نه ، بر نمیگرده
🔰 ساسان : نه ؟ اینقدر محکم و با قاطعیت ؟ از کجا این رو میگی؟
❇️ #محمد_مهدی : میدونم دیگه
قبلا خود حاج اقا عسکری داشت صحبت میکرد در این باره ، من یادم مونده
ایشون می گفتن که استادشون وقتی داشتن " کتاب چهل حدیث " امام خمینی رو درس می دادن ، وقتی به بحث توبه رسیدن ، اونجا نوشته بود که خدا بزرگتر و مهربان تر از اون هست گناهی رو که قبلا بخشیده و پاک کرده، دوباره به نامه اعمال برگردونه
👈 کسیکه توبه واقعی کرد ، گناهانش پاک میشه
اما اگر بعد توبه و بعد از چندوقت بعد، دوباره به گناه آلوده شد، اون گناهان قبل از توبه اول که پاک شده بود ، دیگه بر نمیگرده
اما باید دوباره بخاطر گناهانی که بعد از توبه کردن انجام داده ، توبه کنه
یعنی فقط بخاطر گناهان جدید توبه کنه
گناهان قبلی ، قبلاپاک شده
✳️ ساسان : واقعا خدا اینقدر مهربون هست؟ واقعا اگر از همه گناهان توبه کنیم ، خدا همه رو می بخشه؟ همه رو بی خیال میشه؟
💠 #محمد_مهدی : آره ، هم تو قرآن وعده داده ، هم تو احادیث زیادی اومده ، می بخشه
کامل هم می بخشه
فقط حق الناس رو باید انسان بره از صاحبان حق الناس حلالیت بطلبه
✳️ ساسان : حلالیت بطلبه ؟
یعنی چی؟
💠 #محمد_مهدی : بله ، حلالیت طلبیدن
👈 یعنی اگر پشت سر کسی غیبت کردیم یا تهمتی زدیم ، باید بهش بگیم و ازش بخواهیم ما رو حلال کنه ، یا اگه مال کسی رو جابجا کردیم و صاحب شدیم، باید بهش برگردونیم و حلالیت بطلبیم
✳️ ساسان : یعنی باید بهشون بگیم ؟ خب اگه نتونیم بگیم و خجالت بکشیم چی؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
رمان ـمحمد مهدی شنبه ، سه شنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
درباره امید دانا.MP3
4.26M
🔰❌ توضیحات مهم #استاد_عبادی درباره حرف های #امید_دانا در دفاع از رهبری ❌🔰
( امید دانا / امیددانا)
❌ خطر مهم انس گرفتن با حرف های #امید_دانا چیست ❓❓
❌ مشکل بزرگ در کار معرفت شناسی #ولایت_فقیه چیست ❓❓
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو: مسلمانان را اول با #فشنگ بعد با #موشک بعد با #سرنگ (واکسن و بیماری ها) از بین میبریم ...
💢 آیا کسی که خودش را به خواب زده میتوان بیدار کرد؟ آیا میتوان این سطح از دشمنی آشکار را ندید ؟؟؟
❣ @Mattla_eshgh
قدرت #تحلیل_سیاسی که نباشد جای #جلاد و #شهید عوض میشود.
#معاویه طرفدار حقوق بشر و شجاع خوانده میشود و علی بی تدبیر!
(خ ۲۷ نهج البلاغه)
#تحریف
#بصیرت
❣ @Mattla_eshgh
🚨 میگن آیتالله رئیسی باز هم دیوار کشیده؛
ایندفعه بین هفتتپه و چپاولگران و غارتگران بیتالمال
⭕️ خلاصه که درسته رای نیاورد ولی به وعدههاش عمل کرد؛ درست بر خلاف اونی که رای آورد و به وعدههاش عمل نکرد!
✍ تخریبچی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم #بخش_اول از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد بیست چهارم
#بخش_دوم
۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم .
این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .
روز بسیار قشنگی بود .
بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند .
بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند .
آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم .
۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند .
از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از در دانشگاه خارج میشوم .
سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد .
با دقت نگاهش میکنم .
دقیقا ۲ ما ه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است .
معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری اش رنگ پوستش باز شده است .
لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیون به سجاد صدایی متوقفم میکند
_خانم رضایی .
جرعت سر برگرداندن را ندارم .
در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .
نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است .
علیرام چند قدمی دور تر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند .
سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود .
آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود .
از ما دور تر می ایستد ومدام کلافه دست در موهایش میکشد .
علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود
_سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن
سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم .
با تن صدای پایینی میگویم
+نه نامزدم هستن
متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند
_شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم
+یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم ؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم .
این آقا هم که الان نامزد مته یکی دیگه از پسر عمو هام هست .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_سوم
علیرام انگار حالش خوب نیست .
نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است .
نگاهش را به زمین نیدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید
_کاش زودتر گفته بودین
دستی به دیش های منظمش میکشد
_من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم .
بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .
امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی
و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند .
نگاهم را به رفتنش میدوزم .
با صدای سجاد تازه به خودم می آیم
_این پسره کی بود ؟
سر بر میگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟
دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند .
+یکی از بچه های دانشگاه بود
بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید
_چیکارت داشت ؟
بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم .
ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را پنهان نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم
+قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود . منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه .
حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی .
بهش گفتم نامزدمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت .
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند
_خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی
سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم .
+بیا بشین
هردو با هم روی تخت مینشینیم .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند .
انگار در فکر عمیقی فرو رفته .
+به چی فکر میکنی ؟
نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند .
کلافه دستی به صورتش میکشد
_میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم .
ابرو بالا می اندازم
+خبر بدیه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد
_اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه .
میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است .
این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد .
+خب بگو دیگه .
نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد
_میگم ، چند لحظه صبر کن .
+زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم .
سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد .
نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_چهارم
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم
+خاله شیرین اجازه داده ؟
سر تکان میدهد
_هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده .
دستی به موهایم میکشم .
برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم .
مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد .
سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند
_ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟
ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه .
مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟
خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده .......
کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد .
فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم
+این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم .
تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم .
بی اختیار بغض میکنم .
سجاد با لحن ملایمی میگوید
_ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم .
حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه .
بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی .
برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن .
کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید
_ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو .
فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره .
از روی تخت بلند میشود .
حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد .
فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم .
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_اول
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید
_من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن .
بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده .
و بعد از اتاق خارج میشود .
با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم .
هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست .
با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .
بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان .
نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم .
راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم .
با صدای در به خودم می آیم .
دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .
دقیقا ۱ ساعت گذشته است .
از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم
+بفرمایید
در را باز میکند و آرام وارد میشود .
لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .
تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود .
دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .
برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .
دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است .
روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید
_بیا بشین .
کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم .
نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .
چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم .
انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است .
_تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای
+تصمیم گرفتم .
لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود
_خب نتبجه چی شد ؟
+میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم
چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود .
مردم و زنده شدم تا آن را گفتم .
چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید
_مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری .
سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم .
قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_دوم
+سالم بر میگردی دیگه ؟
_یه چیزی بگم ؟
سر تکان میدهم
_من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم......
میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد
+یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم
لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند
_مگه شهادت بَده ؟
کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد
+من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من .....
میان صحبتم ساکت میشوم .
اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد .
چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری .
_ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم .
گفتم که اگه شهید شدم......
+باشه ، بسه ، ادامه نده
بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند .
سجاد متوجه بغضم میشود .
نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم .
_نورا
پاسخی نمیدهم
_سرتو بلند کن
باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود .
اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد .
با محبت میگوید
_نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه .
گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم .
این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند .
آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم .
هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم .
دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .
تن صدایش را پایین می آورد
_منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟
دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم .
دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم .
سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند .
هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم .
همانطور که در را میبندم با خنده میگویم
+صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند
_سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست .
و بعد با محبت در آغوش میکشدم
ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta