eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند . به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم . اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم . دوباره مادرم زنگ زده . لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم ، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم ، هیچکدام از حرف های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم نیترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلنر میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام . _نه نورا جان با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند . میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم بر میدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می آیند و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صدا ها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به یجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم سجاد به سوریه رفته اما شهریار شهید شده !!! همه چیز عجیب است ، همه چیز عین خواب است ، اما خواب نیست . جلو میروم دقیق صودت شهریار را میکاوم . سفیدی صورتش زیر آفتاب سوخته است . گوشه لبش پاره شده و روی صورتش پر از زخم های کوچک است . آبی چشم هایش را آرام بسته و به خواب ابدی فرو رفته . با دیدن چهره اش یکهو زیر گریه میزنم . آرام روی پایم میکوبم . انگار حق من نیست در این دنیا خواهر یا برادری داشته باشم . حس تنهایی میکنم ، احیای میکنم در دنیا تنها شده ام . حالا دیگر نه سوگلی هست نه شهریاری . هر دو رفتند . خم میشوم و به سختی میان گریه ام زمزمه میکنم +ایشالا عروسیتونو با هم تو آسمونا بگیرید گریه ام شدت میگیرد و محکم تر روی پاهایم میکوبم و زجه میزنم . مادرم و خاله شیرین سعی دارند وست هایم را بگیرند تا خودم را نزنم . سجاد به سختی خودش را از دیوار جدا میکند . پاهایش قُوَت ندارند و تِلو تِلو میخورد . کنارم مینشیند و دست هایم را محکم میان دست های مردانه اش میگیرم . هرچه سعی میکنم نمیتوانم دستم را ازمیان دست هایش بیرون بکشم کلافه مینالم +مگه خودت نگفتی گریه کن ؟ مگه نگفتی نریز تو خودت ؟ بزار گریه بکنم با صدای لرزانش و دورگه اش میگوید _گفتم گریه کن نگفتم خودتو بزن . بخدا شهریار راضی نیست با خودت اینجوری کنی گریه ام به هق هق تبدیل میشود . +سجاد چی شده ؟ چجوری شهید شده ؟ مگه نرفته بود ایتالیا ؟ چه خبره تو این خونه ، من غریبم ؟ فقط به من نگفتید ؟ چشم های قرمزش را به چشم های اشک آلودم میدوزد _من همه چیو بعدا برات توضیح میدم ، الان همه دارن میان برای مراسم ، اینجا الان شلوغ میشه ، تا شلوغ نشده درد و دلاتو با شهریار بکن
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند _اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند _۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری هوا را میبلعم و سر تکان میدهم . سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند . مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند . با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند . سجاد در آخر میگوید _۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن . و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم . گریه ام آرام گرفته است . با صدای خش داری میگویم +رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم . فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری . چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی . ۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی . فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟ بغض میکنم و سر تکان میدهم . تلخندی میزنم و ادامه میدهم +ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم . از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟ سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟ لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه . خیلی داره بهت خوش میگذره ها ! شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته . فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی . منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . لبخند پهنی میرنم +یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟ من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم . مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم . سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند . ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
۶۵ انواع ذهنیت های منفی: "شرمساری" 🔹فرد، احساساتی دارد که برای او کمرویی و خجالت را به همراه می آورد. 👈او فکر میکند: من با شکست و بی کفایتی خود را تحقیر کرده ام . _ آنقدر پستم که نباید به کسی نزدیک شوم . _ اگر بقیه بفهمند که چقدر عیب دارم ، دیگر نمیتوانم به آنها نگاه کنم. ❌ این طرز فکر میتواند اضطراب، کمرویی ، انزوا و عزت نفس پایین را به همراه داشته باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_اول 💢 قبل از اینکه به بحث
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 3️⃣ اصل سوممون این هستش که اگر ما بخوایم عملی رو انجام بدیم بدون آگاهی نه تنها مارو به مقصد نمیرسونه ،بلکه از مقصد هم دور خواهد کرد وباعث میشه در ما نه تنها میل وعلاقه ای ایجاد نشه چه بسا تنفری هم نسبت به عمل در ما ایجاد بشه.هم به عمل وهم به لوازم عمل. 📌 پس اصل سوم این هستش که اگر انسان عملی رو بدون آگاهی انجام بده از هدف ومسیر اصلیه خودش دور میشه وهمچنین باعث پشیمان شدن میشه وهم چنین باعث بدبینی نسبت به خود عمل ویالوازم اون . ☜ بخوام مثالی بزنم برای شما در قضیه ی ازدواج . این کلمه رو شما شاید زیاد شنیده باشید که خیلی ها از ازدواج بد میگند،بدگویی می کنند. هم اقایون وهم خانم ها. بعضی ها مشخصا نه تنها از ازدواج بد می گند بلکه ازجنس مخالف هم بد میگند.😕 مثلا این خانمی که در ازدواج شکست خورده یا جریان شکست خورده ی ازدواج رو درخانوادش ناظر هست مثلا میگه که مردها بداَند یا از مردهابدم میاد.😵 زیاد داریم که تنفر ایجادمیشه درافراد نسبت به جنس مخالف. یا اقایی که شکست خورده درازدواج اینه که بد گویی میکنه که همه ی زنها بداَند و..... واین تااین حد هم نمیمونه. 👨‍👩‍👧‍👦 بعضی از خانواده ها که در مشاوره ها باهاشون برخورد داشتیم مثلا خواهر بزرگتر یابرادر بزرگتر درازدواج شکست خورده، میبینیم که این مانع از ازدواج سایر خواهر هایا برادر ها میشه ،بخاطر شکست وبدبینی که خودش داره واون بدبینی رو به نحو خیلی بدی هم انتقال میده به سایر اعضای خانواده وحتی دوستان وآشنایان .🤷‍♂️🤷‍♀️ این بخاطر چی هست؟🤔 این نمیگه که مثلا این خانمی(یا آقایی) که ازدواج کرده آمادگی وآگاهی های قبل از ازدواج رو نداشته. نه از ازدواج سردرمی اورد، نه از اهدافش سر در می اورد ونه از باید ها ونبایدها ونه از تعهد هایی که باید به عهده بگیره وانجام بده.👏 نه خانواده اورا درجریان گذاشتند یا اصلا خود خانواده هم نمیدونستند. یک پدر بی فکر ، یک مادر بی فکر، یک ازدواج بر اساس معیار های غلط وخیالی وموهوم وخیلی های دیگه که باید میدونستند قبل از ازدواج ولی نمی دونستند وبعد این ازدواج صورت گرفته وبه شکست منجر شده.🥴 👌 منجر شدن ازدواج باشکست خوب مارو از مسیر اصلیمون دور میکنه . خوب یکی از اهداف مهم ازدواج که قران می فرماید آرامش است . اینکه اصلا اشخاص ازدواج می کنند که به آرامش برسند . به آرامش روحی وروانی برسند.👇👇 《ومِن آیاته اَن خَلَقَ لَکُم مِن انفُسِکُم اَزواجاََ لِتَسکُنوا اِلَیها》 میگه که ارامش پیدا کنید درکنار همسرتون. 🦋 ولی خوب ما میبینیم که اتفاقا نه. باشروع ازدواج دردسر وناراحتی اعصاب ودعوا ودرگیری وفشارروحی ومشکلات زیادی سراغ دختر وپسر میره. که لزوما برخواسته از وضعیت مادی نیست. چه بسا انسان بگه که خوب شاید وضعیت اقتصادی بد باشه وفشار زیاد بیاد. این نوع فشار ها وقتی زن وشوهر همدیگه رو دوست دارند یا زندگیشون زندگیه شیرینی هست،کاملا قابل تحمل هستش؛👏👏 ولی فشار های روحی وافسردگی ها وناراحتی ها ،نزاع ها ودرگیری ها اگر ناشی از عدم تفاهم دختر وپسر باشه؛ این تحملش بسیار مشکل است وخیلی از این مسائل مال این هستش که قبل از اینکه ازدواج بکنند، اون امادگی های لازم رو کسب نکردند وبایک شروع غلط این قضیه اتفاق افتاده واین نتایج روداشته. 💯 پس بجای اینکه به ارامش برسه نقطه ی مقابل ارامش یعنی نزاع وافسردگی وفشار روحی وروانی رسیده. این بخاطر این هستش که عمل رو بااگاهی لازم انجام نداده.👏 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 همه‌ی ما با سرگرمی آشنا هستیم. یک نفر تلاش می‌کند با حرکات بدن و بدون تکلّم، منظور خود را به دیگران برساند و دیگران باید از حرکات اعضای بدن و ایما و اشاره‌ی او مفهومی را که در ذهن اوست تشخیص دهند. و جالب این است که گاهی با یک ادای کوچک و ، هم تیمی‌های او به سرعت به یک مفهوم یا معنای و طولانی پی می‌برند و با بازگو کردن آن برنده می‌شوند. 💠 زن و مرد باید بدانند در زندگی مشترک گاه رفتارها، عکس‌العمل‌ها و حالات همسر، معنا و مفهومی عمیق دارند که باید با دقّت و توجّه، به مفاهیم و آنها پی برده و عکس‌العمل متناسب و مطلوب را از خود نشان دهند. برایمان سوال شود چرا همسرم کرده، چرا ناراحت است، چرا بی‌حوصله است، چرا درشت‌گویی می‌کند، چرا گوشه‌گیر شده است، چرا به فکر فرو رفته و ....؟ 💠 مهم آن است از کوچکترین عکس‌العمل‌ها، رفتارها، حالات، ایما و اشاره‌ی همسر نباید به گذشت چرا که در پشت آنها مقصود، معنا، نیّات و حرفهایی است که عدم توجّه به آنها شما را از همسرتان دور کرده و باعث سردی روابط می‌شود. 💠 و البته باید به حال همسر و رفتارهای بانشاط او نیز دقّت کرد و ریشه‌ی آن را جستجو کرد تا بدانیم چه عاملی سبب حال خوش او شده تا در آینده زمینه را برای تکرار و آن مهیّا کنیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
💕 زندگے یک مسیر زیباست ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم #بخش_چهارم بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محس
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صدوبیست نهم آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم . با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم . سجاد لبخند محزونی میزند _بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟ سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده . محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت . بهاره از اتاق من خارج میشود . برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد . سرم را به سمت سجاد برمیگردانم . +حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟ سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند _بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست +اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم . سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد . با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم . زیر آفتاب سوریه سوخته است . آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم . نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است . نگاهی به دور و بر می اندازم . مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم . سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود . نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند _از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره . قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم . قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن . گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_نهم همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه . خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه . حتی بعضی شبا گریه میکرد . ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن . وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه . تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه . هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم . انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند . اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند . سریع بلند میشوم و به اتاق میروم . بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند . با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید _نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم . وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد . جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است . جعبه را به دستم میدهد _شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد .
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_نهم جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود . همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن . آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود . چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند . بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند . در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .