#رمان_محمد_مهدی 99
❇️ حاج آقا :در دو رکعت از نافله ظهر و نافله مغرب و نافله شب هم گفته شده که در رکعت اول سوره کافرون خونده بشه و در رکعت دوم سوره توحید (منبع:الخصال / ترجمه فهرى، ج۲، ص: ۳۸۹)
🔰 ساسان: بسیار ممنون حاج آقا، منتظرتون هستیم برای نماز جماعت
🌀 بعد نماز ، آقا هادی و #محمد_مهدی به همراه ساسان سوار ماشین شدن تا ساسان رو به خونه خودش برسونن
چون شب بود و نمیشد تنها بره
تو ماشین آقاهادی گفت: ساسان جان ، امشب خوب بود؟ لذت بردی؟
🔰 ساسان : خوب نبود ، عالی بود !!! واقعا عالی بود ، فکرش هم نمی کردم خدمت به امام زمان (عج) این همه لذت داشته باشه ، از همون بعدظهر که از مدرسه اومدیم و کار رو شروع کردیم و ایستگاه صلواتی برای مردم شربت و شیرینی پخش می کردیم تا الان که تقریبا 15 ساعت میگذره، اصلا نخوابیدم، #محمد_مهدی هم نخوابید،
اینقدر کار لذت داشته که خوابمون نمی اومد
👈 واقعا چقدر کار برای امام زمان (عج) قشنگه ، باور کنین عمو هادی، اگه بچه های هم سن و سال ما بدونن کار #مهدویت و کار برای امام زمان (عج) چقدر لذت داره و به آدم حال خوشی میده، اینقدر دنبال دیدن این فیلم و اون کلیپ و فلان سایت و بازی های بیخود نمی رفتن
می نشستن برای امام زمان (عج) تلاش می کردن و کار می کردن تا آقا رو از خودشون راضی نگه دارن
👈 من و #محمد_مهدی دیشب خیلی با هم حرف زدیم ، قول و قرارهایی با هم گذاشتیم که قراره بین خودمون بمونه و تا عمر داریم اجراش کنیم، سر سحری خوردن هم با حاج آقا زیاد حرف زدیم و مطالب خوبی گفتن
سعی می کنم اونها رو هم انجام بدم در حد توانم
👈 ولی ...
✳️ ساسان سرش رو انداخت پایین و انگار بغض گلوش رو گرفته بود و نمی تونست حرف بزنه
🌀 #محمد_مهدی در حالیکه دستش رو تو دست ساسان گذاشت پرسید: چی شد؟ چرا ادامه نمیدی؟
✳️ ساسان در حالیکه اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : ولی خیلی تنهام...
کسی رو ندارم تو خونه که کمکم کنه
کسی رو ندارم که تو خونه برام از امامان و خدا و پیامبر(ص) بگه
پدرم رو که میشناسین ، اصلا این چیزها رو قبول نداره و گاهی با صدای بلند مسخره هم میکنه تا من بشنوم و دست از این اعتقاداتم بر دارم
گاهی هم که شبکه های خارجی برنامه های ضد اسلام دارن، صداش رو زیاد میکنه تا من که تو اتاقم هستم ، صداش رو بشنوم و تحت تاثیر فرار بگیرم.
مادرم هم اعتقاد داره ، اما عمل نداره و اصلا هیچ چیز خاصی از دین نمیدونه تا بخواد به من یاد بده
👈 واقعا تنهام...
دیگه نتونست ادامه بده و گریه اش گرفت...
ادامه دارد...
#رمان_محمد_مهدی 100
🔰 آقا هادی ماشین رو زد کنار و ایستاد
👈 پیاده شد و رفت پیش ساسان نشست ، دستهاش رو محکم گرفت و بغلش کرد
گفت : ساسان جان ، چرا ناراحتی ؟ چرا گریه می کنی؟ تنهایی ؟ کی گفته تنهایی ؟
من و #محمد_مهدی کنارت هستیم
👈 هرجا مشکل داشتی به ما بگو ، هر سوالی برات پیش میاد به ما بگو
❇️ #محمد_مهدی : آره داداش عزیزم، ناراحتی نداره، هر موقع میتونی به من تلفن کنی تا با هم حرف بزنیم، هر موقع میتونی بیای خونه ما ، بیای مسجد ما
هرکتابی هم خواستی بگو من برات میارم ، شبهه ای هم برات پیش اومد ما کنارت هستیم و جواب میدیم
💠 ساسان کمی آروم شده بود ، احساس کرد واقعا کسی رو داره که پشتش باشن و کمکش کنن و به سوالاتش جواب بدن
🔰 ساسان : ممنونم ، ممنونم ، ولی ایکاش...
نمی دونم این حرفم درسته یا نه ، اما ایکاش زودتر بزرگ بشم و برم جدا زندگی کنم و دیگه تو اون خونه ای که اسمی از خدا و دین و قرآن نیست زندگی نکنم...
محیط اونجا برام سخت هست
بخدا خیلی سخته وقتی در یخچال خونه رو باز میکنی ، بوی گند ..... همه خونه رو پر کنه
بخدا سخت هست که آدم تا جای ممکن تلاش کنه با پدرش حرف نزنه ، چون اینقدر دهنش بوی .... میده که حال آدم بد میشه.
بخدا سخته ، سخته...
❇️ آقا هادی : این حرف رو نزن ساسان جان، اصلا این حرف رو دیگه تکرار نکن
پدر و مادر آدم هرچی باشن ، قابل احترام هستن
نباید بهشون بی احترامی کرد
👈 شما باید با نهایت احترام با پدر و مادرت حرف بزنی ، حتی اگر شدیدترین توهین ها رو به مقدسات کردن
حالا مادرت که خداروشکر اعتقاد داره ، اما عمل نداره که ان شالله خوب میشه
اما پدرت رو مواظب باش،اصلا نباید جوری حرف بزنی که ناراحتش کنی
🔰 ساسان : آخه پدرم کلا با نماز خوندن و قرآن خوندن من مشکل داره، میگه نباید بخونی !
🌀 آقا هادی : نه ، اینجا نه ،
اینجا نیاز نیست حرف پدرت رو گوش بدی، چون واجبات هست، در بحث انجام واجبات و ترگ گناهان شما باید حرف خدا رو گوش بدی، پس اگه در این مورد ناراحت شد ، اشکالی نداره ، اما تو بقیه کارهای که واجب و گناه نیستن، سعی کن مراعات احترامش رو بکنی
اصلا باهاش بحث نکن ، هرچی گفت منطقی جواب بده و اگه دیدی قانع نمیشه و داره ادامه میده، شما ادامه نده و بحث رو تمام کن
عبادت هات رو هم تو اتاقت انجام بده که نبینه و مدام کنایه نزنه
👈👈 اما هیچوقت هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطی، به پدر و مادرت بی احترامی نکن 👉👉
خرمشهر ، منزل شهیدان ارجعی
خانواده ای که مادر، دختر و دو پسر آن به شهادت رسیدند
مادرشان از حضرت زینب(س) شهادت خواست و گرفت و نوعروسی که پس از 47روز از ازدواج همسرش شهید شد و برادر شهید با او ازدواج کرد.
مادری که به واسطه بمب باران بهبهان درمیان فرزندان شهید خود در خرمشهر آرمید و به آرزو و خواسته ی قلبی خود که در حرم حضرت زینب(س) خواست رسید.
خانواده شهید ارجعی سپر انقلاب شدند و با این انتخاب حافظ انقلاب شدند.
مقام معظم رهبری در نخستین روزهای رهبری در منزل این شهیدان آمدند و با پدر شهید دیدار داشتند.
انگشتی که امروز با استامپ #آبی میشه
روزی با خون شهدا #قرمز شده بود
#خرمشهر
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از علیرضا پناهیان
📌امشب، گفتگوی زنده تلویزیونی علیرضا پناهیان در برنامه جهانآرا
👈🏼 موضوع: بررسی مولفههای فرهنگ سیاسی در انتخابات
🔻امشب ۸خرداد - ساعت۲۲ - از شبکه افق
🔻 تکرار روز بعد ساعت ۱۴:۳۰
#انتخابات
@Panahian_ir
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ گزارش پرستیوی از برافراشته شدن پرچم ایران و فلسطین در کنار هم در #بيت_المقدس
میلیاردها دلار سرمایهگذاری رسانهای محور عبری، غربی، عربی برای عملیات روانی و ایجاد ادارک ضد ایرانی _شیعی در نبرد اخیر مقاومت باد هوا شد.
این تنها یکی از برکات #معركة_سيف_القدس بود.
#FreePalestine
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه مح
#دالان_بهشت
#قسمت یازدهم
🍃یكدفعه صاف نشست و گفت: دیگه حوصله نداری یا امروز حوصله نداری؟
- چه فرقی می كنه ؟
- خیلی فرق می كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهایم را از زیر چانه ام برداشتم همان طور كه صاف می نشستم زانوهایم را بغل كردم و خیلی راحت گفتم: دیگه حوصله ندارم اصلا چیزی از درس ها نمی فهمم حواسم جمع نمی شه . دلم نمی خواد دیگه برم... در حالی كه اخم هایش را در هم كرده بود پرید وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت میز بلند شد و جلوی من نشست و خیلی جدی گفت: چرا؟
- اصلا اگه دیگه نخوام درس بخونم چی می شه؟ با چشم های عصبانی چنان نگاهی كرد كه ترسیدم بعد خیلی محكم و جدی گفت: این حرفو دفعه آخر باشه كه می شنوم. تو باید درس بخونی باید دیپلم بگیری و باید بری دانشگاه می فهمی؟ من از زن هایی كه فكر می كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهایت هنر شونه حالم به هم می خوره. الان دیگه اون زمان مرده كه دختره كوچیك شوهر می كرد و پشت سر هم بچه می آورد و جز بغل شوهر خوابیدن و پخت و پز و بچه داری هیچی نمی فهمید. اگه هم نمرده من همچین زنی نمی خوام نمی خوام مادر بچه هایم همچین زنی باشه می فهمی؟ من این قدر كه توی كله تو و افكارت برایم مهمه زیبایی ظاهریت برایم اهمیت نداره. صورت زیبایی كه پشتش فكر و اندیشه و شعور نباشه شاید برای خیلی ها جذاب باشه ولی برای من نیست. مهناز همه زیبایی و قشنگی تو وقتی برام ارزش داره كه بدونم پوسته یك معز داناست. نه مثل طبل تو خالی فقط یك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ می فهمی؟ این كه من با تو زود ازدواج كردم فقط برای این بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمی و با تو دنبال خواسته هام باشم نه این كه بگم خوب من یك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس دیگه زهی سعادت همه چیز تمومه. مهناز این فكر رو كه من به اتكای بابام همه چیز دارم از سرت بیرون كن من می خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.
🍃زندگی اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه یكیش عشق است و دیگری عقل و شعور، من اون اولیش رو قویترینش رو دارم و می خوام دومی هم به اندازه اولی جون دار باشه. نمی خوام زن گرفتن من یا شوهر كردن تو به جای ترقی ما باعث درجا زدنمون بشه می فهمی؟ چی باعث شده تو این فكر رو به سرت راه بدی؟ مگه تو الان غیر از درس خوندن چی كار داری؟
خدا رحم كرده ما نرفتیم سر زندگیمون . تو اگه می دیدی و می دونستی بعضی ها با چه مشقتی این راه رو طی می كنن، چه زحمت ها می كشن تا این دوره ای كه توی ناز و نعمت دل جنابعالی رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمی گفتی دیگه حوصله ندارم. یك نمونه اش همین دوست خودت مریم تا حالا فكر كردی اون حتی یك دهم آرامش و راحتی تو رو نداره؟
راست می گفت من اصلا به این موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: یا خواهر جواد، ثریا . من باید تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت....
با كنجكاوی حرفش را قطع كردم و پرسیدم: ثریا كیه؟
خواهر دوستم جواد. همون كه امیر هم باهاش دوسته و با هم می ریم كوه.
دوباره پرسیدم: تو خواهرش رو از كجا می شناسی؟
بی حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كنی بعد به حاشیه ها؟
باورم نمی شد محمد چنین عكس العملی نشان بدهد. پیش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم می كند و حتما پیشنهاد می كند زودتر عروسی كنیم ولی نخیر باز تیرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهمیده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگیر تر از هر معلمی حواسش به درس های من بود و با صبر و حوصله اول به درس های من می رسید بعد به كارهای خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسی تقریبا همسطح مریم شدم كه همیشه از من و زری درسش بهتر بود. زری مدام سر به سرم می گذاشت:
مریم خبر نداری محمد چه خود كشانی داره می كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال های منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در می ره.
مریم گفت: خب این قراره مادر بچه هاش بشه تو چی؟
خاك بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش می شم دیگه...
🍃گر كمی عاقل بودم باید از آن روز به بعد لااقل یكخورده فكرم مشغول می شد و سعی می كردم سر از افكار محمد در آورم و به جای این كه راحت از كنار قضیه بگذرم در آن دقیق شوم.
منتها همین كه مشكلی حل می شد فراموشش می كردم، بدون این كه حتی ذره ای فكرم مشغول شود یا پیش خودم حرف های محمد را تجزیه و تحلیل كنم. آدم باید بداند چه می خواهد و چرا می خواهد؟ اگر جز این باشد، مثل من می شود تركه ای در مسیر باد كه به هر طرفی خم می شود.
من محمد را دوست داشتم بدون این كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بی نهایت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت می كرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن، آدم را گمراه می كند. من بدون این كه نیاز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آسانی محمد را در كنار خود دیدم و شاید همین باعث درجا زن ذهن خام من می شد. چون تشنگی و نیاز را نمی شناختم، نیاز به دوست داشتن و عشق، نیاز به حامی و همفكر، نیاز به پناه و همراه و نیاز به امنیت خاطر. من بی زحمت صاحب گنجی بودم كه نمی دانستم باید با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم یا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومی هم برای تقلا كردن و نگهداری اش نمی دیدم. شاید اگر محمد هم مثل من فكر می كرد قضیه به همان روال معمول و همیشگی پیش می رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسمانی، فروكش احساس و تمام ... ولی از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درایت، این عدم تعمق و تامل و ساده انگاری و فراموشكاری ها، آرام آرام مرا به بی راهه ای دور برد كه وقتی چشم باز كردم برای بازگشت خیلی دیر شده بود.
🍃با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.
🍃 سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد.
همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.
🍃همان وقت ها بود كه برای اولین بار ثریا و جواد را دیدم. مدتی بود حرف های محمد و امیر و تعریف هایی كه از خاطراتشان با جواد و گردش های مشتركشان می كردند و مقید بودن هر دوشان به این كه در هر شرایطی هفته ای یك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببینم. دوست داشتم بدانم جواد كیست و شخصیتش چگونه است كه این قدر دوستش دارند و برای همین وقتی محمد گفت: شب جمعه خونه جواد این ها دعوت داریم خوشحال شدم. به یاد دارم آن شب از دیدن خانه كوچك و قدیمی آن ها كه توی یكی از محله های نزدیك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خیلی فرق داشت چقدر جا خوردم.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۲ ✍قَــلَم بــردار! امروز فرصتِ امضاست؛ زیر عهدنامه ی عشـــق... بیـا...
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇