eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
107 ❇️ محمد مهدی : پیشنهاد من این هست که یه سری کتابهای خوب و عالی رو هر کدوم جداگانه بخونیم و بعدش بیایم برای همدیگه اون کتاب رو توضیح بدیم. اینجوری خیلی بهتره و فواید زیادی هم داره 🔰 ساسان : چی ؟ برای هم توضیح بدیم ؟ چه جوری ؟ اصلا اینکه میگی فایده زیادی داره میشه بگی مثلا چی؟ ❇️ محمد مهدی : نگاه کن ، میریم تحقیق می کنیم و کتابهای خوبی که به درد ما میخوره رو پیدا می کنیم، تو هر موضوعی ، چه دینی چه تاریخی چه اطلاعات عمومی و.. بعدش با هم تقسیم کار می کنیم ، مثلا من یه کتاب رو میخونم و خودت هم یه کتاب دیگه رو 👈 بعد که خوندیم میایم برای همدیگه از کتابی که خوندیم توضیح میدیم، مثلا من میگم این کتابی که خوندم این مباحث و موضوعات رو داره و اینطوری توضیح داده و این مطالب داخلش نوشته شده 👈 این کار ... 🔰 ساسان : شرمنده پریدم وسط حرفت ، اما این که میگی شدنی نیست، اصلا نمیشه ❇️ محمد مهدی : چرا نمیشه ؟ مشکلش کجاست؟ 🔰 ساسان : من اصلا بلد نیستم توضیح بدم یک چیزی رو ، راستش خجالت می کشم حتی برای تو هم بخوام توضیح بدم خجالت میکشم ، اصلا نمی تونم ، 👈 بعدش هم اینکه یک کتاب رو خوب بخونم و یاد بگیرم و بیام توضیح بدم هم بلد نیستم ، من فقط در حد خودم می خونم و یاد می گیرم، اما اینکه بخوام برای کسی دیگه یاد بدم اصلا نمیتونم !!! ❇️ محمد مهدی : خب نذاشتی حرف من تمام بشه دیگه! داشتم همین رو می گفتم . 👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه:
108 👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه: 1️⃣ کتاب خوندن رو منظم و با برنامه میکنه ، چون قبلش قرار میذاریم که این کتابها باید در این بازه زمانی خونده بشه. 2️⃣ چون میخوایم برای همدیگه توضیح بدیم ، پس باید کتاب رو خوب خوب بخونیم و نکات مهمش رو قشنگ یاد بگیریم 3️⃣ کم کم بیان مطلب مطلب ما هم درست میشه، یعنی قدرت و تسلط سخنرانی کردن و توضیح مطلب ما باز میشه و میتونیم به راحتی و با زبان گویا و روشن از عقیده خودمون دفاع کنیم 4️⃣ استرس سخنرانی کردن و صحبت در بین جمع هم از بین میره کم کم یعنی همون چیزی که الان گفتی ازش میترسی 5️⃣ از همه مهمتر اینکه تو وقت ما صرفه جویی میکنه 👈 حالا متوجه شدی ساسان ؟ همه اینها از فواید این کار هست ، کار واقعا عالی ای میشه اگه قول بدی انجامش بدیم 🔰 ساسان : خیلی عالیه ، خیلی ، دمت گرم با این پیشنهاد عالی ، چشم ، حتما حتما حتما این کار رو می کنم 👈 حالا از کدوم کتاب شروع کنیم ؟ ❇️ محمد مهدی : فکر اونجاش رو هم کردم داداش ! 👈 من از کتاب 50 درس اصول عقائد آیت الله مکارم شیرازی شروع می کنم ، که کتاب خوبی هست برای قوی کردن پایه ها و مبانی اعتقادی ما نوجوان ها و ویژه سنین ما نوشته شده، چون پدرم گفته تا مبانی اعتقادی خودتون رو قوی نکردین به موضوعات دیگه سرک نکشین که احتمال انحراف زیادی هست. اما اگه مسائل اعتقادی ما درست بشه ، رو موضوعات دیگه بهتر می تونیم کار کنیم 🔰 ساسان : خب پس یعنی تو باید این کتاب رو بخونی و بعدش برای من تعریف کنی و مطالبش رو توضیح بدی، آره؟ حالا من چی باید بخونم ؟ ❇️ محمد مهدی : آره ، من وقتی خوندم برات توضیح میدم تو هم باید کتاب " جهت نما " رو بخون ، از حاج اقا قرائتی هست ، سوالات و پاسخ هایی هست درباره امام زمان (عج) 👈 این کتاب رو بخون و بعدش برای من تعریف کن ، کتاب خوبیه ، خودم نخوندمش هنوز ، اما حاج اقا عسکری میگفت با خوندنش جواب خیلی از سوالاتی که درباره امام زمان (عج) دارین رو به دست میارین ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
سیدابراهیم‌رئیسی در جمع پر شور مردم ورامین 🔸رنج مردم، رنج من، و درد مردم درد ماست، دیدن شرایط زندگی برخی مردم عزیز که تعدادشان هم کم نیست انسان را آزرده‌خاطر می‌کند. 🔸هنگام ورود به قوه قضائیه که اعلام کردم در برخورد با وابستگان به قدرت و ثروت، خط قرمز نداریم برخی می‌گفتند «مگر می‌شود!؟» و ما ثابت کردیم که در برخورد با فساد، هیچ ملاحظه و اغماضی نکردیم. الان هم اعلام می‌کنم با کمک مردم وضعیت و شرایط فعلی را به نفع مردم تغییر می‌دهم. 🔸همیشه خبرهای خوشایند برای مردم آن بوده که با یک مفسد برخورد، یا یک بستر فساد اصلاح شده و یک فساد از نظام بانکی و پولی و اقتصادی کمتر شده است و اکنون هم وقتی خوشحال می‌شوم که لبخندی بر لبان خانواده‌ای مستمند بنشیند و گره از کار کسی گشوده و مشکلات، برطرف شده یا جوانی مشغول به کار شود. 🔸از کسانی که برای من تبلیغ می‌کنند می‌خواهم تلاش کنند که تبلیغات، به صورتی انجام شود که از هزینه ‎تبلیغات در جهت کمک به ‎معیشت نیازمندان و فقرا بکاهند. هر چه هزینه تبلیغات، کمتر و به سفره محرومان افزوده شود شادمان‌تر خواهم شد. مردم خادم خودشان را میشناسند و برای تبلیغ اینجانب به پوستر و بنر نیاز نیست. هزینه تبلیغ کردن برای من را خرج امیدوار کردن مردم به تغییر وضعیت موجود و‌ تشویق به مشارکت گسترده در انتخابات کنید. 📅 دوشنبه | هفدهم خردادماه ۱۴۰۰ ‌ 🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
شواب،بنیانگذار مجمع جهانی اقتصاد و دان یهودی خواستار گذرنامه بهداشت جهانی بر اساس یک میکروچیپ قابل کاشت شد ! _وقتی گفته میشد قضیه فقط یک مسئله بهداشتی نیست، میگفتند که شما توهم توطئه دارید ! راستی چرا یه اقتصاد دان، باید برای بهداشت جهانی نظر بده ؟ !! ‌❣ @Mattla_eshgh
مناظره ببینین👌
🔰 کتاب اقتصادنا ( اقتصاد ما ) از شهید صدر 👈 اقای ، شهید صدر یک حوزوی بود اما این کتاب اقتصادی ایشان هنوز هم که هنوز است کلی حرف دارد و مبانی کلان اقتصاد یاد می دهد. 👌 ایکاش بخوانی و بفهمی با سواد حوزوی چه طرح های خوب اقتصادی می شود داد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت.
نوزدهم 🍃آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید! با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند. برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.   بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!
🍃گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت. 🍃چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم. رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم. سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند. می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن. توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی نهایت برای قلب مشتاق من بود که مرا از پا در می آورد . دوباره در باز شد، برخلاف انتظارم محمد برنگشته بود.
🍃محترم خانم بود که شتابزده می پرسید: مهناز جون هنوز حاضر نشدی؟ مادر قربونت برم، زود باش همه اومدن، مهمون ها سراغ عروس هام رو می گیرند، تو بیا، آبرومو بخر. خود را جمع و جور کردم و پرسیدم: مگه الهه نیومده؟ ای مادر اون بود و نبودش غیر از دق دادن من چه فایده ای داره؟ اومده مثل برج زهرمار توی اتاق مهدی بست نشسته. بعد در حالی که بیرون می رفت، اضافه کرد: الهی فدات شم فقط زود باش. کتم را برداشتم حتی نیم نگاهی هم به خودم توی آینه نکردم. دیگر دلم نمی خواست نه خودم نه آن لباس را ببینم. خانه پراز مهمان بود و من در حالی که دلم را رنجی بی اندازه می فشرد به هر زحمتی بود باید لبم به لبخندی ساختگی باز می شد تا همراه فاطمه خانم و محترم خانم از مهمان ها پذیرایی کنم. از تحسین و تعریف دیگران حالم منقلب می شد و نا خود آگاه تصویر محمد با آن خشم درنظرم مجسم می شد. با دیدن قیافه درهم الهه فکرکردم نکند او هم با آقا مهدی حرفش شده باشد. ولی وقتی جواب مراهم با لحنی سرد و نگاهی پراز بغض و کینه داد فهمیدم عصبانیتش تنها از آقا مهدی نیست. صدای هلهله برای وارد شدن زری مرا به طرف اتاق عقد کشاند. زری بی نهایت زیبا، توی آن لباس و با آن وقار، چقدر با زری آشنای من فرق داشت. چه رمزی توی ازدواج نهفته است که حتی قبل از شروع زندگی، در حالت های آدم ها تاثیر می گذارد؟ چند لحظه، غصه ام را فراموش کردم و شادی وجودم را پرکرد. چشم هایمان به هم افتاد، من غرق تحسین او بودم و او محو تماشای من. با وقاری که از زری کمتر دیده بودم با سراشاره کرد که نزدیکش بروم و بعد با نگاهی پراز مهر و تحسین گفت: مهناز چی شدی! دلم نمی خواست بشنوم، گفتم: از خودت خبر نداری. باورم نمی شد این قدر خوشگل بشی. توی گوشم گفت: غلط کردی، باورت نشه! من از اول خوشگل بودم تو خنگی که نمی فهمیدی!
🍃خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم. چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟ صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم. بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم. خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟ با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم. ببخشید عروس بزرگشون؟! نه من عروس دوم هستم. آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟ بله. هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم  مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟ زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.
🍃مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری. راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم. مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟ داماد که رفت، می رم. عکس نمی گیری؟! می گم که ، وقتی داماد بره. راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟! با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟! مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟! به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم. پاشو بریم پیش خانم جون. مامان رفته سر عقد، خانم جون تنهاست. حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت. مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟ خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود. می دونم با لباس و آرایش می گم. خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره. مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده! ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh