eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
💍 #ازدواج #قسمت_سوم ✍تخیلات برخی دختران‌ مذهبی؛ ــــــــــ❤️ــــــــــــ ⚠️ در مورد تخیلاتی که
💍 بالاخره این دختر باید با یکی از خواستگارهایی که داره ازدواج کنه.👉 ♻️بایدبه محدودیت های دنیا حواسمون باشه. یک دختر نمی تونه هزاران خواستگار داشته باشه و بعد انتخاب کنه، باید از همون تعداد محدودی که خواستگار داره یک مورد رو انتخاب کنه چه خوب یا بد. چه فردی باشه که ظاهر مذهبی داشته باشه مثلاً ریش داشته باشه یا فردی که ریشش را تراشیده باشه!🤵 🔅 اگر دختری چنین تخیلاتی داشته باشه، یا ازدواج نمی کنه و یامنتظر فردی شبیه شهدا و مذهبی می‌مونه؛ 🔅یا اگر با فردی غیر مذهبی ازدواج کنه دچار مشکل می شه و مدام پیش خودش می گه: انتخاب من غلط بوده... من اصلاً چنین همسری رو نمی خواستم انتخاب کنم... این چه وضع اعتقادی هست که داره و من باید طلاق بگیرم... .😢 🔅و اگر ازدواج نکنه و سنش بالا بره به زمین و زمان ایراد می‌گیره که چرا اوضاع اینطور شد؟⁉️ چرا خداوند نعوذبالله وعده های دروغ داده؟؟ و کلی علیه دنیا و دین و شهدا حرف زدن که چرا فردی مثل ملاک های من وجود نداره؟؟!😐 ❗️نگاه انسان وقتی به زندگی غلط باشه بالاخره در جایی ضربه می خوره .👉 🔅بسیار داریم دخترایی که سن ازدواجشون گذشته و خواستگارهاشون روبه خاطر مذهبی نبودن، ریش نداشتن یا اعتقادات سست رد کردن و حالا در خانواده وزندگیشون به مشکل برخوردن.⛔️ دختر های مذهبی در این زمینه باید بسیار دقت کنند. ⚠️⚠️ حتی توصیه می کنیم که برخی از دختران اصلاً سمت شناخت شهدا و این مسائل نرن. اگر قرار بر این باشه ضرر کاری بیشتر از سود اون باشه هیچ انسان عاقلی سراغ اون کار نمی ره. اگر کسی می دونه که با فکرکردن به مسائل مذهبی دچار مشکل میشه بهتره خیلی سمت این مسائل نره.🔙 همه افراد چه مذهبی و غیر مذهبی باید رو بپذیرند تا بتونن یه زندگی خوب و موفق را اداره کنند. 💯💯 ادامه دارد.. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃هر چه می شنیدم شیون بود و فغان و هر چه می دیدم لباس سیاه بود و چشم های اشکبار. هر کس در عزای عزیزی
بیست ونهم 🍃روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم. از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون. سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته. حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه. چه روزها و شب های سیاه و دیر گذری بود، انگار زمان متوقف شده بود و من هر چه می گذشت حالم بدتر می شد. حال به هم خوردن ها و بی غذایی هم باعث می شد اعصابم فرسوده تر شود. نمی دانم چند روز گذشته بود که حس کردم، نگاه ها طوری دیگر شده، از حرف های دو پهلوی اطرافیان سر در نمی آوردم و همین طور از عصبانیت و اخم های درهم محمد که به نظر می آمد انگار به او توهین کرده اند. ولی آن فدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم. تا این که یک روز بالاخره با اصرار، مرا همراه محمد و فاطمه خانم، فرستادند دکتر.
😂حتی حوصله جواب دادن به سوال های دکتر را هم نداشتم، این بود که وقتی دکتر پرسید: متاهل هستین یا مجرد؟ محمد به جای من جواب داد متاهل حامله نیست؟ محمد محکم و قاطع گفت: نه فاطمه خانم با ملایمت گفت: محمد جان حالا شاید... محمد حرفش را قطع کرد و گفت: گفتم که نه من که ماتم برده بود، نگاه ناباورم از دکتر به محمد و برعکس خیره می شد. حتی مطرح کردن این سوال هم برایم عجیب بود، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم! دکتر دوباره رو به پرسید: تاریخ آخرین عادت ماهانه سرخی شرم تا بناگوشم را قرمز کرد. در ظاهر، زنی شوهر دار بودم و این موضوعی عادی بود، ولی در باطن هنوز دختری بودم که از طرح این سوال از طرف مردی غریبا، گر چه دکتر باشد، شرمی بی نهایت احساس می کردم. نگاهی غرق خجالت به محمد کردم و با سر زیر انداخته، گفتم: هفده روز پیش دکتر رو به محمد گفت: هفده روز زمان کمی نیست، حتی اگر درصد کمی هم احتمال داشته باشد، باید مطمئن شویم، شما چطوز این قدر با اطمینان می گین نه؟! ایشون آزمایش بدن، چون اگر اشتباه کرده باشین ممکنه داروهای تجویزی براشون ضرر داشته باشه. حیران به محمد نگاه کردم و نگاهم به چشم های عصبی اش افتاد. دکتر که از حال ما تعجب کرده بود از فاطمه خانم نسبتش را با ما پرسید و خواهش کرد، چند لحظه بیرون باشد و بعد دوباره از محمد پرسید که مشکل چیست؟! وقتی محمد با دکتر صحبت می کرد، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، هم از خجالت جلوی دکتر و هم از این که تازه می فهمیدم دلیل نگاه های دیگران و ناراحتی محمد چه بوده است. یعنی واقعا آن ها فکر کرده بودند من حامله ام؟ من هم مثل محمد بهم برخورده بود. از این فکر که توی ذهن دیگران درباره ما چه ها گذشته بود، هم خجالت می کشیدم، هم تعجب می کردم. مگر خودشان قرار نگذاشته بودند و با ما شرط نکرده بودند؟ پس این حرف ها چه معنی داشت؟ بی اعتباری ما بود یا حرف خودشان؟!
🍃به هر حال دکتر تشخیص داد که احتمالا شوک عصبی این اثر را روی سیستم عصبی معده گذاشته و اختلال ایجاد کرده و سوزش زیاد معده هم به علت ترشح بیش از حد معمول اسید معده است و به دلیل حالت عصبی که دارم معده ام هم غذا را قبول نمی کند و توضیح داد هر بدنی در مقابل اعصاب تحت فشار، یک جور واکنش نشان می دهد و به همین دلیل هم احتمالا دستگاه گوارشم در مقابل تنش های عصبی دچار اختلال شده که به مرور بهبود پیدا می کند و برایم قرص و شربت تجویز کرد. آن روز فکرش را هم نمی کردم که این بیماری برای همیشه با من بماند. شب که دوباره به یاد حرف دکتر افتادم از محمد پرسیدم: پس تو به خاطر این که فهمیده بودی مادر این ها چه فکری کردن، ناراحت شده بودی؟! آرام پرسید: کدوم فکر؟! خنده دار بود، جلوی محمد هم خجالت می کشیدم اسم حامله بودن را بیاورم. گفتم: همونی که امروز دکتر گفت دیگه. لبخندی زد و گفت: مگه تو خودت نفهمیده بودی؟! ساده و راحت گفتم: نه، فکر کردم به خاطر خودم نگرانن. نیم خیز شد و گفت: یعنی نفهمیده بودی منظورشون از حرف های دو پهلویی که می زنن چیه؟ نه اصلا، فکرش رو هم نکردم. سرش را تکان داد و با لبخندی شیرین گفت: خدایا زن ما رو ببین، خوب عزیز من، این که دیگه فکر و تامل نمی خواست، یک چیز واضح بود. آخه من و تو که.... نتوانستم ادامه دهم و ساکت شدم. محمد در حالی که دراز می کشید گفت: می دونم. ولی از قرار اون ها جور دیگه فکر کرده بودن. بعد ها که محمد را از دست دادم همیشه در نهان حسرت می خوردم که کاش همان طور بود که دیگران فکر کرده بودند، و من از دستش نداده بودم.
🍃روزهای عزای خانم جون گذشت. ولی ماتم واقعی بعد از مراسم توی خانه خالی ما بود که تمامی نداشت. جای خالی خانم جون، خاطره هایش و صدای پاهایش و یاد حرف هایش توی گوش دلمان می پیچید و غصه را بیش از پیش با دل و جانمان آشنا می کرد. من که ترسو تر از قبل شده بودم، هر چه می گذشت حالم به جای بهتر شدن ، بدتر می شد. از خانه مان و شب می ترسیدم. وحشتی که بر وجودم غالب شده بود، دست بردار نبود . بر خلاف انتظار همه و حتی خودم، که گمان می کردم با گذشت زمان رفته رفته همه چیز عادی می شود و به حال اول برمی گردد، روز به روز حالم بدتر می شد. آخر سرکارم باز به دکتر کشید و برخلاف میل مادر و محمد، مجبور شدم قرص آرام بخش مصرف کنم. دکتر گفت که اگر ممکن باشد و محیط زندگی ام را عوض کنند در بهبود حالم موثر خواهد بود. این بود که آقا جون که انگار بعد از خانم جون خودش هم پی بهانه ای برای فرار می گشت، تصمیم به عوض کردن خانه گرفت. در ذهن هیچ کس نمی گنجید و قابل باور نبود که آقا جون حاضر شود از آن خانه دل بکند. ولی او گفت که چشمش برنمی دارد آن خانه را بدون خانم جون ببیند. همه فکر می کردیم این تصمیم او گذرا و از روی تاثر است و بعد از مدتی پشیمان خواهد شد، اما خیلی زود یکی از همکارهای آقا جون طالب خانه شد و در مدتی کم تر از چهار ماه، همان طور که زندگیمان بعد از خانم جون رنگ و بویش عوض شده بود، خانه مان هم عوض شد. این تغییر و تحول آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نشد در موردش درست فکر کنیم. چقدر دل کندن از آن خانه که یادگار تمام ایام خوش بچگی ام بود، بوی خانم جونم را می داد و یادآور تمام روزهای زندگی ام بود – یادآور دوستی ام با زری و ازدواجم با محمد و تمام روزهای خوش دیگری که در این خانه و در کنار خانم جون دیده بودم – برایم سخت بود، ولی این دوری، با همه تلخی اش، در بهبود حال من خیلی موثر بود. در مدتی بسیار کوتاه، هم خانم جونم و هم خانه قشنگی را که ماوای خوشبختی و آرامش بود از دست دادم و وارد مرحله ای دیگر از زندگی شدم. دوره ای تازه که حالا، یا تقدیر یا بی تدبیری من ، باعث شد دیگر هیچ وقت رنگ آن آرامش خیال و آسودگی گذشته ام را نبینم. زندگی ام رودی شد در مسیر ناشناس که برای روح خام  و بی خیال من، نامانوس و ناشناخته بود و مجبور شدم تاوان ناپختگی و خامی را به بهای هشت سال از بهترین سال های عمرم و از دست دادن کسی بپردازم که مهرش با تار و پود وجودم عجین شده بود. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #قلب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 83 🔸 یکی از کارهایی که ما باید انجام بدیم اینه که ظرفیت خودمون رو در هر موضوعی ب
84 🔶 گفتیم که انسان اگه میخواد نگاه خداوند متعال رو به خودش جذب کنه باید "اهل دل کندن" باشه. دل کندن از هر وابستگی که داره. اما چیزی که موجب میشه انسان این دل کندن رو نتونه بهش برسه هست.... ⭕️ آدمیزاد میترسه که از به دیگران بخشید ازش کم بشه.. در حالی که محاسبات خدا واقعا اینجوری نیست. خدا میگه عزیزم چرا میترسی؟ 🌺 تو بده من بهت میدم... من ده برابر بهت میدم... 🔸 فقط هم همین قدم اول سخته. تمام ایمان به خدایی که انسان نیاز داره برای همینجاست... اون لحظه ای که انسان میخواد از یه علاقه ای بگذره و نیاز به یه استارت داره! یه نفر یکمی هلش بده تا حرکت کنه. ⭕️ اصلا کاری هم نداشته باش که طرف مقابلت ارزشش رو داره بهش بدی یا نه. ممکنه آدم یه جایی لازم بشه به فامیل فقیرش که اتفاقا ادم بدی هست کمک کنه! شیطان میاد میگه اون فلان کاره هست! اصلا لیاقت نداره که تو بخوای بهش چیزی بدی!👿 💢 نه!!! به لیاقت اون نگاه نکن... به این نگاه کن که قراره تو با این کمک کردنت بشی... ‌❣ @Mattla_eshgh
شیرین شیرزاد، سرپرست سابق تیم ملی کشتی زنان ایران با متهم کردن الیاس حضرتی، سیاستمدار اصلاح طلب و مدیرمسئول و صاحب امتیاز روزنامه اعتماد به آزار جنسی گفته: «به دلیل مشکلاتی که داشتم به ، که آن زمان نماینده مجلس بودند مراجعه کردم اما پس از چندبار دیدار، یک شب از من خواستند به دفترشان در بروم اما در آنجا با آزار جنسی او مواجه شدم.» چهره حقیقی جریانی است که سردمدارانش صحبت از جایگاه‌ بسیار شیک برای بانوان میکنند اما در عمل یا به رویشان تفنگ میکشند یا به طرزی کثیف به دنبال سوء استفاده از آنها هستند. 🔻 درباره زنان، مستقلا صحت محتوای این مصاحبه را تایید یا رد نمیکند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺زن‌دراسلام زنده .. سازنده .. ورزمنده‌است🙂☝️ . ✌️🏻بہ‌شرطےکہ‌لباس‌رزمش، لباس‌عفتش‌باشد(:"🌱 . ‌❣ @Mattla_eshgh