eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فاز سوم راهبرد کرونا تلاش برای ترور بیولوژیک
⚡️ تبلیغ مدلینگ برهنه برای دختران توسط یک بازیگر 🔻 آرام جعفری از سلبریتی‌های شناخته شده، دخترانی که حاضر به گرفتن عکس‌های نیمه برهنه هستند را به طراحان کمپانی "zi" معرفی می‌کند. 🔻 گردانندگان کمپانی مد و طراحی لباس (zi) در اینستاگرام خود از مدل‌های بی‌حجاب و نیمه‌برهنه استفاده می‌کنند. موسسان این شرکت مریم فولادی(متولد ۱۳۷۰، کارشناس صنایع دستی از اصفهان) و پریسا مرادی(متولد ۱۳۶۷ ، کارشناس گرافیک دیزاین از اصفهان) هستند. 🔻 خانه طراحان زی مجموعه‌ای از ایده‌های طراحان جواهر، لباس و ملزومات مد را به صورت مجازی به فروش می‌رساند. 🔻 آرام جعفری از سلبریتی‌های شناخته شده صدا و سیما دخترانی که حاضر به گرفتن عکس‌های نیمه برهنه هستند را به این کمپانی معرفی می‌کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
یه سری هم نظرشون اینه👇👇👇 🔴 نکاتی درباره واکسن زدن رهبری حضرت آقا تصمیم گرفتند را بزنند. دوستان از روی دلسوزی و دشمنان از روی بغض و آگاهی دارند فضا را سنگین می‌کنند. درحالیکه باید از هر اقدام رهبری دفاع کرد. برخی از اهم ابعاد بسیار ارزشمند این اقدام: ۱. اطمینان آقا نسبت به واکسن ایرانی ۲. این افتخار است که آقا در عمل پیشتاز اعتماد به تولید داخل است. ۳. این نشان می‌دهد تیم متخصصین پزشکی ما چقدر نسبت به واکسن برکت اطمینان دارند. ۴. آغاز یک جهش علمی با پیشتازی رهبری است ۵. ایران جزء ۷ کشور تولید کننده واکسن در دنیا قرار گرفت. ۶. ایران اولین کشور مسلمان در جهان است که واکسن تولید کرد. ۷. اعتماد کامل به ظرفیت‌ها و دانشمندان داخلی ۸. شکستن فشار عملیات روانی دشمن که برکت قابل اطمینان نیست ۹. برکت تمام مراحل بالینی را طی کرده و جای هیچ نگرانی نیست. ۱۰. رهبری، اولین رهبر جهان اسلام است که از واکسن تولیدی کشور خودش استفاده می‌کند. این یعنی نهایت باور به توان داخلی. و ...
انتخاب درست وغلط با خودتون الله اعلم
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا بفرمایید کِی و کجا بیام؟ لطفا اینقدر این توییت را منتشر کنید تا به دست کسی که باید برسه، برسه.
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 84 🔶 گفتیم که انسان اگه میخواد نگاه خداوند متعال رو به خودش جذب کنه باید "اهل دل
85 🔶 وقتی بحث مقدرات میشه موضوعی که ممکنه در این بخش به ذهن برسه اینه که با توجه به این مقدار از تاثیر مقدرات الهی و امتحانات بر زندگی ما ایا آزادی ما زیر سوال نخواهد رفت؟ 🔴 خیر. زیر سوال نمیره. بعضی از افراد وقتی میبینند که امتحانات الهی تا این حد بر زندگی انسان موثر هستند این فکر به ذهنشون میرسه که همه کاراشون رو تعطیل کنند و برن یه گوشه ای بشینن! به این افراد "جبری مسلک" گفته میشه. 🔵 تا بهش میگی که زندگی تو پر از مقدرات خداوند متعال هست میگه: اگه اینجور هست که پس من دیگه چرا برنامه ریزی کنم؟ اصلا همه چیز رو رها میکنم!😤 ⭕️ کسانی که اینجوری فکر میکنن معمولا آدم های خودخواهی هستند! 💢 چون بهشون بر میخوره که خداوند متعال انقدر توی زندگیشون دخالت کنه و گاهی تصمیم ها و برنامه ریزی هاشون رو بهم بزنه. برای همین میگن چون خیلی از امورات زندگی ما دست خداست و خیلی از برنامه هامون رو خراب میکنه پس ما دیگه برنامه ریزی و اقدام نمیکنیم!😤 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اصلا باور نمی‌کردم این همه مورد استقبال قرار بگیره. تا جایی که مردم اعلام کنند که آنها هم حاضرند خودشون و عزیزانشون قبل از حضرت آقا دریافت کنند. الهی شکر گاهی یک توییت در تنهایی و در دل شب، عده ای را به یاد چیزهایی گرانبهاتر از خودشان و عزیزانشان می‌اندازد. به همتون افتخار میکنم و دستبوسم🌺
❌ حمایت تیم بارسلونای اسپانیا از با پست جدید پیج بارسلونا در اینستاگرام 😐 🔸 طرف‌دارای بارسلونا در ایران لااقل بدونن از چه تیم فاسدی دارن حمایت می‌کنن! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه. و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برا
سی و دو 🍃نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، در حالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچ و خم ها را طی می کرد. با این که هوا سرد بود، کمی که راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سر بالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش. چرا؟ گرممه! می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری از گرما کلافه بودم در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار وقتی به قهوه خانه رسیدیم، با این که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و از دیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم. ثریا طوری که انگار حال مرا درک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟! توی نگاهش مهربانی خاصی بود، یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند. با لبخند جواب دادم: خیلی دفعه های اول همیشه همین طوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی محمد و امیر  و جواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریا را گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تا مدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهناز فکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟ به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن جواد در حالی که لقمه ای بزرگ را نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی، بازم از رو نرو، خوب؟!
🍃 میر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده، بعد، در حالی که به سمت ثریا اشاره می کرد، ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن. محمد همان طور که چای می ریخت توی گوش من که محو تماشای اون سه تا بودم، گفت: صبحونه ت رو بخور، این ها کار همیشه شون است. آروم آروم عادت می کنی. جا خوردم و با تعجب فکر کردم یعنی همیشه ثریا هم همراهشان بوده؟ پس چرا تا حالا هیچ وقت به من حرفی نزده اند؟! بی اختیار فکرم مشوش شد و چیزی درونم آتش گرفت و یک حس آزار دهنده با شدت توی وجودم بیدار شد. حسی مهار نشدنی و ناشناس که در عین تلخی باعث خشمی سرکش می شد، ولی وقت آن نبود که خشمی را که توی دلم بود، بروز دهم. همین باعث می شد سایه ای که روی افکارم افتاده بود، نا خود آگاه روی صورتم اثر بگذارد. صدای محمد مرا از آن حال در آورد: حالا اگه بخوای می تونی کاپشنت رو در بیاری. ثریا پیشنهاد کرد: به خاطر مهناز جون این دفعه تا جای همیشگی نریم. ولی محمد گفت: نه! شماها که می تونین برین. ما آروم تر می آییم و هر جا دیگه مهناز نتونست می شینیم و منتظر شماها می شیم. همه قبول کردند و راه افتادند و من با ناراحتی از این که دوباره باید راه می رفتم، کیف و کاپشنم را برداشتم و با اوقات تلخ راه افتادم. امیر در حالی که نگاهش به جواد بود ولی شیطنت در چشمانش موج می زد و معلوم بود منظورش به ثریاست گفت: جواد می گم چطوره از این جا تا قهوه خونه بعدی مسابقه بدیم ببینیم بالاخره این احساس قدرت ما به حق است یا نا حق. ثریا هم در جواب با خنده از من پرسید: می دونی چیزی که در آقایون خیلی قابل تحسین است چیه؟ امیر فوری گفت: معلومه گذشت و قدرتشون! ثریا با خنده ای معنی دار گفت: نه اشتباه کردین. رویشون است که همتا نداره. و همان طور بحث کنان از ما دور شدند و رفتند. محمد به من که هاج واج نگاهشان می کردم، گفت: تعجب کردی؟! گفتم که این ها همیشه همین طورن. حالا تا برگردن همین جور توی سر و کله هم می زنن، بیا بریم.
🍃 چیزی نگفتم. باریکی راه و آدم هایی که زنجیروار کنار ما حرکت می کردند، باعث می شد وقتی برای حرف زدن نباشد. این سکوت مرا بیشتر توی دنیای افکار مزخرفی که به سرم راه پیدا کرده بود، غوطه ور می کرد. دیگر چیزی از طبیعت اطراف نمی دیم. حرص این که چرا در این همه مدت محمد هیچ وقت اشاره ای به این نکرده که ثریا هم همراه آن ها بوده، رهایم نمی کرد. آن روز وقتی به این افکار مزاحم میدان دادم، اولین قهر و اختلاف جدی ما پیش آمد. انگار زبانم قفل شده بود. بقیه روز را در جواب حرف های محمد و دیگران به یک بله و نه اکتفا کردم و وقتی هم نزدیک ظهر برگشتیم خانه، در جواب سوال های او فقط با اخم های درهم، گفتم خسته ام. و بعد خوردن ناهار خوابیدم. نزدیک غروب بود که چشم باز کردم. از نور چراغ مطالعه فهمیدم که محمد پشت میز است. غلت زدم و پشت به او رو به دیوار دراز کشیدم. با لحنی دلخور گفت: چبه، خیال نداری بلند شی؟ جواب ندادم. کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست. با صدایی که معلوم بود سعی می کند عصبی بودنش را پنهان کند، گفت: بلند شو باهات کار دارم. نشستم، در حالی که بی حوصله بودم و بدون این که سرم را بلند کنم با ناخن هایم ور می رفتم. خیلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟! با سر جواب مثبت دادم. حالا می شه بگی این رفتارها به خاطر چیه؟! کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم، هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم، دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم، چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است. سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم را بگیرم، با لحنی که رگه های خشم داشت، گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟ لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت. بدون این که حرف بزنم با موهایم که روی شانه ام ریخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز.
🍃من هم خواستم با عصبانیت از تخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردی می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد. دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم. پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم. مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شد. امیر منتظره! با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود. محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت! سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزی از درس ها نفهمیدم. درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال، پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید، فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت. انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند. نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم. اگه شب نیاد چی؟! وقتی ساعت معمول آمدنش رسید، نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم. صدای مادر که از پایین صدایم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم. مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟! دلم فرو ریخت. چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم. مامان، شما شام بخورین، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم. پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟ شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دویاره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد. اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون.... ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh