🍃وضع عوض شد. به جای آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم ورفتم توی حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟!
نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ام را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم.
روی مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟!
همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست،دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. باتمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یک خورده نگاهش مهربان میشد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توی جاده افتادم – من دارم خسته می شم- پس خسته شده، آره کاملا پیداست!
احساس بی چارگی و بی پناهی میکردم و راه به جایی نداشتم. صدای اذان بلند شد و با همان چشم های اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا ازحال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش میکردم و خدا خدا می کردم یکخورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق اینهمه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش.
به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توی سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او درازکشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.صبح بود. از حرف های محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود برای رفتن صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنارخانم جون داشتم.
برگشتن محمد به اتاق، مرا ازعالم خودم بیرون آورد. هر لحظه منتظر بودم که صدایم بزند، ولی خبری نبود. پشت میزنشسته بود و از صدای ورق خوردن کتاب ها معلوم بود دوباره توی کتاب هایش غرق شده.باز هم این کتاب خواندن های لعنتی!
انگار توی این دنیا، غیر ازخواندن و نوشتن کار دیگری نبود. نخیر، انتظار فایده نداشت. از جا بلند شدم. حتی سرش را بلند نکرد که نشان بدهد وجود مرا حس می کند.
چیزی توی وجودم می خروشید وبی تابی می کرد. درونم غوغا بود و با زجر می خواستم خونسرد و بی تفاوت باشم. میخواستم یک جوری صدایش را در بیاورم و متعجب بودم که چرا حرفی از رفتن نمی زند.
رفتم پایین و تا توانستم صبحانه خوردنم را طولانی کردم، بلکه صدایش در بیایید، ولی انگار نه انگار. هیچ چیزاز گلویم پایین نرفت. از لجم رفتم بالا و شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن و او همان طور بی خیال غرق کتاب ها بود. آماده شدم، هر چه دور خود گشتم و در و تخته را به هم زدم، دیدم فایده ندارد. مجبور شدم حرف بزنم داره دیر می شه .
هیچ نگفت. انگار اصلا نمیشنید.
دوباره گفتم: آماده نمی شی؟!
باز هم سکوت.
محمد با تو بودم.
🍃حتی سرش را بلند نمی کرد.طاقت من هم طاق شد. اصلا رفتن یا نرفتن برایم مهم نبود. فقط تمام حواسم متوجه رفتار او بود. رفتن تنها بهانه ای بود برای حرف زدنم، ولی از بی اعتنایی او، انگار یکدفعه مشاعرم را از دست دادم. خدایا نمی دانم من احمق بودم یا مستحق عذاب که عقلم از کار افتاد.
حسادت همراه حقارت چنان مثل موریانه توی جانم افتاده بود که شعورم را از کار انداخته بود. برای چند لحظه مثل این که واقعا جنون گرفتم و دیوانه شدم. این تقدیر بود یا افکار و اعمال من که با چنین بهانه پوچی سرنوشت زندگی ام عوض شد؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که: وقتی امیربعدها با ثریا ازدواج کرد، وقتی محمد را از دست دادم و وقتی از درون همیشه مثل آدم تشنه له له زنان وجودم محمد را می طلبید، تازه آن موقع درست فکر کردم، که دیگرخیلی دیر شده بود.
آری، آن روز ناگهان عقل ازسرم پرید و برای اولین بار با لحنی گستاخ صدایم را بلند کردم و فریاد کشیدم:
صدامو نمی شنوی؟!
سرش را بلند کرد، نیم نگاه نافذ و عصبانی اش مثل برق از صورتم گذشت و باز سرش را پایین انداخت و کوتاه و عصبی گفت:
ما جایی نمی ریم
باز با لحنی گزنده و خشمگین داد زدم، حتی خودم هم نفهمیدم چرا این حرف را زدم:
چرا؟ من دوست دارم برم!!!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد، روبرویم ایستاد. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم توی چشم هایش که بانگاهی مخلوط از خشم و رنج و غم ، نگاهم می کرد چشم بدوزم. دیگر نگاهش عاشق نبود.
رنگ محبت چشم هایش اگرعاشقانه هم بود، آن قدر غمگین بود که دیوانه ام می کرد.
من احمق چه کار کردم؟ چه باید می کردم؟ مسلما اگر سکوت یا صحبت آرام نبود، لااقل پرسش دوباره بود. ولی انگارشیطان توی وجودم زبانه می کشید. نمی دانم، شاید خواستم همان طور که از بی توجهی وبی اعتنایی اش رنج می بردم، او هم رنج ببرد. شاید می خواستم به من توجه کند یا ....نمی دانم، واقعا نمی دانم چه شد که بزرگترین خطای زندگی ام و احمقانه ترین کارممکن را کردم. با صورت برافروخته ، دستم را به کمرم زدم و با صدایی که از خشم دورگه بود، گفتم:
برای چی نمی ریم؟ نکنه برای این که فکر می کنی من دوست دارم خسرو را ببینم؟!
خدایا، این کلمات بی معنی ازکجا و چگونه به ذهن من آمد و من به زبان آوردم؟ اصلا این خود من بودم که با آن وضع و آن لحن این حرف های مهمل و احمقانه را به زبان آوردم؟ نمی دانم، که چه شد.
دیگر حتی مهلت نشد چشم هایش را ببینم، سیلی محمد چنان سخت و محکم و آنی، مثل برق توی صورتم خورد که هیچ چیزندیدم. تنها حس کردم که برق از چشمم پرید.
اولین و آخرین سیلی ای بود که در عمرم خورده ام. درد چنان توی وجودم پیچید که ناخودآگاه زانو زدم و محمد حتی برنگشت که نگاهم کند. سریع لباس پوشید و بیرون رفت.
صورتم می سوخت، اما نه مثل قلبم. احساس می کردم خفیف شدم، خوار شدم و دیگر هیچ چیز نیستم. از خودم پیش خودم پیشتر احساس خجالت می کردم. یعنی این من بودم؟ این قدر زار و حقیر؟ محمد که اگریک روز حس می کرد درد دارم، انگار خودش درد می کشید و طاقت از دست می داد، حالاحتی برنگشت که نگاهم کند.
😂محمد که وقتی تنها بودم، وقتی حس می کرد ممکن است بترسم، غیر ممکن بود تنهایم بگذارد، حالا رفته بود. دیگر برایش هیچ بودم.
و این از هزار ها سیلی برای روحم بدتر بود. صدای های های گریه بی امانم آن قدر بلند بود که تا وقتی در ساختمان را بست، حتما صدایم را می شنید، ولی برنگشت. باور نمی کردم برنگردد، ولی برنگشت.
رفت. نه فقط آن روز، دقیقا ده روز. ده روزی که مثل ده قرن گذشت.انگار توی برزخ یا نه، خود جهنم دست و پا زدم و زجر کشیدم و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند.
چقدر دروغ برای مادر و پدرم وامیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت:
محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟!
در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم.
چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟!
خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنانرنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و منغیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. بهاحدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که.....
ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
جورے لباس بپوش که خدا جونت دوست داره ... #پروفایل #حجاب #چادر ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۲
ِ🔸آشفتگیِ زمین و زمان
و حال خراب دل من و تو... یعنی؛
نیست؛
آنکه میتواند
زمین را با همه عظمتش اداره کند.
📝یکباربنشین و بنویس؛
چقدر
برای داشتنش، وقت گذاشته ای👇
@ostad_shojae
🎥 مرگ ناگهانی یک نوجوان ۱۳ ساله از آمریکا پس از دریافت واکسن فایزر
🔸 به گزارش یاهو نیوز، در پی مرگ این نوجوان که بدون هرگونه سابقه بیماری بوده، مرکز بیماریهای عفونی آمریکا اعلام کرد تحقیقات خود را آغاز میکند!!
#بیوتروریسم
#کاهش_جمعیت
#نه_به_واکسن_آمریکایی
✌جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @HalalZadeha
🌹شهید دکتر مصطفی چمران:
🔹 من نمیگویم ولی فقیه معصوم است، اما ملتی که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد میکنند، خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمیدهد و به نوعی به او معصومیت می بخشد.
❣ @Mattla_eshgh
به این توئیت امید دانا توجه کنید. با توجه به ۶ نکتهای که در پیام قبلی گفته شد این توییت رو بررسی کنیم
🔻در نگاه اول شاید بگیم دمش گرم از آقا داره طرفداری میکنه و حرف دل مارو میزنه. ولی دراصل در این توئیت داره مردم رو به اعتراض و به تبعش شورش دعوت میکنه.
🔻مگه تضمینی هست که اگر اعتراض سراسری علیه روحانی یا اصلا بیبیسی صورت بگیره، اولاََ درهمین حد باقی بمونه و به آشوب های گسترده تبدیل نشه و دشمنان ازش سوءاستفاده نکنن؟
🔻و ثانیاً مگه اعتراض به رئیس جمهور اگر به آشوب کشیده بشه، روحانی و وزراش میان اعتراضات رو جمع کنن؟ هزینه اصلی اعتراضات رو نظام باید بده و درنهایت کل مردم آسیب میبینن.
در نگاه بین المللی، روحانی جزئی از نظام جمهوری اسلامی هستش و درکنار بیبیسی قرار نمیگیره، باتمام نقدهایی که داریم به ایشون
#حسیندارابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 138 ❇️ محمد مهدی : پیشنهاد من این هست که حالا که پایه دهم هستیم و باید چند سال دیگه
✅ شروع فصل چهارم #رمان_محمد_مهدی
#رمان_محمد_مهدی 139
15 سال بعد...
🔰شب 19 ماه مبارک رمضان، سر سفره افطار ، #محمد_مهدی با خانمش و پسرکوچولوی سه سالش داشتن افطار می خوردن .
تلویزیون هم روشن بود و #محمد_مهدی به شدت داشت اخبار رو پی گیری می کرد.
حوادث مهمی رخ داده بود.
مدام با حاج اقا عسکری در ارتباط بود ، چون ایشون از اساتید قوی مهدویت بودند و در روایات به خوبی کار کرده بودند.
👈 زینب خانم ، همسر #محمد_مهدی : حالا یعنی این جنگ هایی که داره تو سوریه و عراق میشه ، همون جنگ های #سفیانی هست ؟ اینهایی که در عراق دارن با این خبیث ملعون جنگ میکنن ، همون سپاه #یمانی هستند؟
💠 #محمد_مهدی : نمی دونم خانم جان ، نمی دونم ، از طرفی اصلا نباید تطبیق داد ، از طرفی خیلی هم شبیه هستند ،باید صبر کرد . سفیانی نشانه های دیگه هم داره، نمیشه همینطوری تطبیق داد
یادت نیست چند سال قبل یه گروه وحشی ای به نام #داعش تو سوریه رشد کردن و به وجود اومدن؟
همون زمان هم عده ای گفتن اینها همون #سفیانی هستند ، اما بعد چند مدت حاج اقا عسکری تو صحبتهاشون دلایلی رو آوردن که کاملا رد می کرد این مورد رو و با گذشت زمان مشخص شد حرف ایشون درست بود
❇️ زینب خانم : داعش رو که یادمه ، مگه میشه این گروه خبیث رو آدم فراموش کنه؟
اما حاج اقا با چه دلایلی تطبیق داعش به #سفیانی رو رد کردن؟
💠 #محمد_مهدی : شباهت هایی بود بین این دوتا گروه که همین شباهت های ظاهری باعث شد عده ای باور کنن که سفیانی همون داعش هست ، مثلا خروج داعش از سوریه که قسمتی از شامات بزرگ هست ، اگه بخواهیم منطقه شامات که در روایات اومده سفیانی اونجا رو فتح میکنه رو با نقشه جغرافیایی الان تطبیق بدیم ، میشه حدودا کشورهای سوریه، فلسطین، اردن ، لبنان
👈 بعد روایات ما میگن که #سفیانی بعد از فتح کامل شامات ، وارد عراق میشه ( منبع : کتاب الغیبه نعمانی ، باب سفیانی )
اما در قضیه داعش ما دیدیم که اونها همه شامات رو فتح نکردن و وارد عراق شدن
👈 نکته مهم دیگه هم اینکه #سفیانی قبل ورود به عراق ، درگیر جنگ سختی به نام جنگ #قرقیسیا میشه ، ولی ما چنین جیزی رو هم از داعش ندیدیم و اونها بعد سوریه ، بدون جنگ با گروه دیگه ، وارد عراق شدند
❇️ زینب خانم : اون گروه دیگه جنگ قرقیسیا چه گروهی هستند؟
💠 #محمد_مهدی : نمی دونم ، تو روایات نوشته نشده اسم این گروه، اما اون چیزی که مشخص هست این هست که اون گروه هم گروه باطلی هست ، یعنی این جنگ #قرقیسیا ، جنگ باطل با باطل هست ، پس اون طرف جنگ نمیتونه از نیروهای اسلامی باشه
👈 در این جنگ ، سفیانی پیروز میشه و میاد داخل عراق و در اونجا به کشتار وسیعی دست میزنه...
👈 اما داعش درگیر جنگ #قرقیسیا نشد ، در ضمن روایت هم میگه 6 ماه بعد خروج سفیانی از شام ، ظهور امام زمان (عج) رخ میده ، اما سالها از عمر داعش گذشت و به دست با برکت سردار دلها شهید سلیمانی شکست خوردن ، اما ظهوری رخ نداد
👌 اینها دلایل مهمی هست که داعش واقعا نمی تونست همون #سفیانی باشه
❇️ زینب خانم : خب درسته ، کاملا هم درسته ، اما الان همه این ویژگی هایی که برای #سفیانی گفتی ، با این گروهی که الان تو عراق مشغول کشتار مردم هستن ، جور در میاد ، هم از شام خروج کردن ، هم اون بخش های مهمی از شامات رو فتح کرده و بعدش درگیر جنگ #قرقیسیا شده و الانم تو عراق هست
واقعا اینها همون #سفیانی هستند؟
#رمان_محمد_مهدی 140
🔰 #محمد_مهدی : گفتم که ، واقعا نمیشه تطبیق صد در صدی داد ، امشب شب قدر هست ، بریم مسجد ، ان شالله حاج اقا صحبت هایی در این باره بکنه. ایکاش...
❇️ زینب خانم : ایکاش چی ؟
🔰 محمد مهدی : هیچی ، ولش کن ، بعدا بهت میگم.
🌀نگاهش رفت به سمت اخبار و خبری که داشت پخش می شد
🌀 مجری اخبار داشت خبرهای جدیدی از درگیری های امروز می گفت ، نیروهای دشمن در کوفه کشتار زیادی راه انداختن و هم زمان نیروهای اسلام هم با اونها درگیر شدند ، حرم حضرت علی (ع) و حرمین شریف کربلا شدیدا تحت محافظت شیعیان یمن و حزب الله لبنان و نیروهای ایرانی است .
رهبر ایران فرمان جهاد داده است ( به دلیل عدم تطبیق علامات ظهور و تعیین وقت ، از مشخص کردن رهبر با اسم خاص اجتناب می کنیم) و گروههای زیادی با عنوان مدافعین حرم وارد عراق شده اند و درگیر جنگ با نیروهای دشمن هستند.
👈 این گروه ها ما را به یاد مدافعین حرم با فرماندهی سردار دلها ، شهید سلیمانی عزیز می اندازد که زمانی برای مقابله با داعشی های وحشی ، وارد سوریه شدند تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنند ، اما این بار آنها وارد حرم عراق شده اند تا از حرم پدر و برادر حضرت زینب (س) دفاع کنند.
👈 فرمانده دشمن که در شامات و محل خلافتش مانده است و این نیروهایش هستند که در عراق مشغول جنگ و کشتار هستند ، به مردم سوریه و لبنان و فلسطین هم سخت گیری می کند و آنها را آماده اطاعت پذیری و قبول خلافت خود می کند.
باید فکری به حال شامات هم کرد
دشمن آنجا را تصرف کرده و مردم را تحت فشار قرار داده ،
آمریکا و رژیم منحوس صهیونیستی هم به کمک دشمن آمده اند و هم در اشغال شامات به او کمک می کنند و هم برای جنگ های عراف به او کمک مالی و تسلیحاتی می کنند.
🔰 دل تو دل محمد مهدی نبود، میخواست چیزی به خانمش بگه اما نمی تونست،
دوست داشت دِین خودش رو به اسلام و امام زمان (عج) ادا کنه ، محمد مهدی تقریبا می دونست که این جنگ ها همون جنگ های موعود هست ، آرزویی که از بچگی داشت که زمینه ساز ظهور باشه ، الان بهترین فرصت برای ادای اون بود
اما کارش چی؟
ادامه تحصیلش در مقطع دکتری چی؟
زندگی و بچه خردسالش چی؟
چطور میخواست به خانمش بگه که دوست داره بره عراق و در کنار رزمندگان بجنگه ؟
با خودش گفت حتما امشب بعد نماز با حاج اقا عسکری مشورت می کنم ، ایشون قطعا میتونه راه درستی پیش پای من بگذاره...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh