قسمت_صد_و_سی_و_نهم
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو صفحه ی گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد :
آره دیگه حق داری خفه شی ، فکر نمیکردی مچت و بگیرم ! ؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره.
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف درکه...
ادامه دارد...
قسمت_صد_و_چهلم
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.____
محمد:
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم.
ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین.
درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری
ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که
سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن.
کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم
از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم
ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.____
فاطمه:
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم.
ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند.
من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم
ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه
بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم.
دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...
من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.____
محمد:
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد.
با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه!
نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...____
فاطمه:
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد.
همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود
سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد .
دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوند .
حس کردم دلم ریخت .
هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم.
اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم.
محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد
قند تو دلم آب شد.
به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود
ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن.
تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین ؟
نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد
حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم ....
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
مطلع عشق
⁉️شبکه ملی اطلاعات چیست؟ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان 100
👈مراقب باش جا نَــمونیــا....
🔹بعضی وقتها،
اونقدر مشغول خودت و زندگیت میشی،
که یادت میــره؛
یه مسئولیت سنگین بر عهده ات هست.
توی شلوغی های، زندگی گم نشیــا👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
🔰 #رمان_محمد_مهدی 172 ❇️ اما واقعا نیروی کمکی نیاز بود هم سلاح و مهمات هم تجهیزات برای زندگی موقت م
#رمان_محمد_مهدی 173
🔰 هواپیما نشست
👌 باید سریع تخلیه صورت می گرفت و هواپیما بعد سوخت گیری، دوباره بر می گشت
چون اصلا به اون فرودگاه اضطراری نمیشد اعتماد کامل کرد
🔰 نیروها تخلیه شدند
به پادگان صحرایی ای که مزین به نام شهید ابومهدی مهندس ، همسنگر و یار با وفای شهید سلیمانی بود ، رفتن تا هم سریع یک آموزش نظامی و کار با اسلحه ببینن و هم توجیه بشن
⬅️⬅️ در داخل ایران هم خبرهایی بود
عده ای از مردم شدیدا ترسیده بودند
👈👈 چون برخی از سیاسیون بزدل و ترسو و بی تحلیل ، این طور القاء می کردند که لشکر #سفیانی وارد ایران هم خواهد شد و بهترین راه ، مذاکره با سفیانی هست و باید مردان مذاکره ایران وارد عمل بشن و راه حل مشکل ، جنگیدن نیست !
وگرنه ما از نظر نظامی نمیتونیم در مقابل لشکر سفیانی ، مقاومت کنیم !!!
💠 این تحلیل ها داشت زیاد میشد و عده ای هم تحت تاثیر قرار گرفتند
برخی دنبال ویزا برای سفر ( فرار ) به سمت آمریکا و غرب بودند
این ها همون جماعتی بودند که در سالهای قبل هروقت کشور دچار اعتراضات میشد می گفتند
" نه غزه ، نه لبنان ، جانم فدای ایران !!!"
اما حالا وقتی شایعه شده بود که قراره به ایران حمله بشه ، پا به فرار گذاشتند!!!!
این هم از نهایت ادعاهای این جماعت !
به خاطر یک شایعه ، کشور خودشون ایران رو ترک کردند، اگر واقعی بود چه می کردند...
👈 برخی از سیاسیونی که سال ها قبل تجربه تلخ مذاکره با آمریکا و 5 + 1 رو داشتند هم همچنان بدون عبرت گرفتن از گذشته ، مذاکره رو بهترین راه حل می دونستند
رهبر ایران در اولین دیدار عمومی خودشون ...
ادامه دارد...
#رمان_محمد_مهدی 174
🔰رهبر ایران در اولین دیدار عمومی خودشون با صراحت اخبار احتمال حمله به ایران رو رد کردند و اون رو ساخته و پرداخته ذهن بیمار یک عده سیاسیون بزدل دونستن ،
👈 ایشون با یاداوری خاطرات مذاکرات سیاسی در سال های قبل و دولت های مختلف در کشور ، با مثال های متعدد به مردم و جوانان نشون دادند که مذاکره با دشمنان هیچ فایده ای برای کشور نداره و همواره در طول تاریخ ، ملت هایی به پیروزی رسیدند که با قدرت مقاومت کردند و در مقابل زور ایستادند
⬅️ مثل حزب الله لبنان که بالاخره با مقاوت خودش ، رژیم منحوس صهیونیستی رو مجبور کرد در سال 2000 از اراضی جنوبی لبنان کنار بکشند
این مثال های تاریخی برای مردم بسیار دلگرم کننده بود و باعث بیداری بخش زیادی از جوان ها که تحت تاثیر القائات برخی سیاسیون طرفدار مذاکره قرار گرفته بودند شد
👌مردم به این باور رسیده بودند که هر وقت حرف ولی فقیه رو گوش دادند ، ضرر نکردند .
رهبری از مردم خواستند به اخبارهای غلط این روزهای رسانه های عربی و عربی منطقه توجه نکنند و خودشان را به خودسازی و افزایش معرفت بیشتر مشغول کنند تا بعد ظهور امام زمان (عج) با قدرت و قوای بیشتر به یاری ایشون بپردازند
✳️ در همین حین که درگیریها در عراق شدید بود ، خبرهایی از مدینه شنیده می شد ، اینکه امام زمان (عح) با برخی یاران خاص خودشون ارتباط گرفتند و مشغول آماده سازی و تدارک نیرو و زمینه سازی برای قیام اصلی خودشون از کنار کعبه هستند.
اما چرا مدینه؟
بله ، درسته
👈 چون مدینه شهری هست که شیعه داره ، در مکه که شیعیان نیستند
اما در مدینه شیعیان وجود دارند و امام میتونه اونجا که اتفاقا نزدیک به مکه هم هست ، تدارکات قیام رو فراهم کنه
خبر به گوش #محمد_مهدی و ساسان هم رسید...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
#نکات_مهدوی
🍁یکی از بلاهایی که شیطان سر ما می آورد این است که ما را #مایوس می کند...
(میگه) با یک نیت که نمی شود سرباز امام زمان عج شد...
به همین سادگی ست...به سادگیِ #نیت_کردن...
هر یک ذره #نیت ما در عالم اثر دارد...
🌱 #امید یعنی انرژی مثبت، هیچ کس نگوید: من کجا و امام زمان(عج) کجا!
این جمله ❌یک جمله شیطانی❌ است، همه خود را #یار_امام_زمان(عج) تصور کنیم...
❣ @Mattla_eshgh
📌 تغذیۀ روح کودک را جدی بگیرید!
🔰 همۀ ما میدانیم که فرزند، امانت الهی است و ما در برابر این امانت مسئولیم. برای موفقیت در تربیت و پرورش مهدوی فرزندان باید به نکاتی دقت کنیم: اول اینکه نیّت خود را خالص کنیم و دوم اینکه در کار خود استمرار داشته باشیم.
💠 کودک باید از دوران کودکی تا بزرگسالی، محبت و یاد حضرت را با تمام وجود لمس کند. یادآوری روزانۀ حضرت سبب میشود کودک خود را در حضور حضرت احساس کند و برای چیزهایی که حضرت به آنها علاقه دارد، تلاش کند؛
🌱 همچنین باید فضا و شرایطی را برای کودک ایجاد کنیم که به او کمک کند در این وضعیت روحیِ خاص قرار گیرد. البته این کار در هر سنی نیازمند به شیوۀ خاص خود و متناسب با توانایی کودک است.
📖 همانطور که جسم فرزندِ ما به غذای روزانه نیاز دارد، روح او نیز به غذا نیاز دارد و باید هرروز تغذیه شود؛ یعنی آموزش دینی و محبت اهلبیت باید همیشگی باشد وگرنه روزمرگیهای زندگی سبب فراموشی او میشود و آن حضرت در اولویت کارهایش قرار نمیگیرد.
👶 #تربیت_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
🔥مراقب «قیچی انگلیسی» باشید❗️
🔻برای ساخت #قیچی_اجتماعی بر سر یک «موضوع حساس»، دو گروه کاملا مخالف شکل داده میشوند که بر ضد هم به شدت فعالیت می کنند اما حرکت به ظاهر مخالف این دولبه، هر چه در مقابلش باشد قیچی میکند.
🔻شکل گیری نوع حاد چالش #واکسن و دوقطبی واکسن_ضد واکسن در ایران نمونهای از این قیچی اجتماعی است.
🔻در لبه اول قیچی عواملی مانند عبدی، تاجزاده ، صادقی و فلان تشکل پزشکی، کل سیاست نظام درباره کرونا را به ناحق، سیاسی و غلط میخوانند و با دروغگویی علت آن را ممنوعیت ورود واکسن دانسته و مقصر آن را رهبری اعلام می کنند!
🔻در لبه دوم قیچی، عدهای در لباس طرفداری دوآتشه از منویات رهبری، کل سیاستهای اعمال شده در مقابله با کرونا را دیکته شدهی صهیونیستها می دانند و واکسن را عامل نابودی مردم اعلام میکنند و رهبری را مجبور به همراهی با این سیاستها و البته تلویحا مسئول آنها!
🔻هنگامی که حرکت پرفشار این دولبه برعلیه یکدیگر، در مجموع مردم را به «حاصل جمع صفر» می رساند، ناگهان افرادی تجمع، تحصن و #بست نشینی و بیاشکال بودن نقد رهبری را تئوریره کرده تا در فاز عملیاتی قیچی اجتماعی، گروهی در اعتراض به عدم ورود واکسن از یک سو و عدهای در اعتراض به ورود واکسن از سوی دیگر، شروع به تحرکات اجتماعی و ناآرامی نمایند و جالب اینکه هر دو گروه عملا نوک پیکان حملات را به سمت رهبری می برند!
🔻بنابراین باید درباره اهداف و مهرههای اصلی این دو گروه روشنگری شود تا مردم فریب نوحه سرایی تصنعی مدرن گروه اول و ادبیات سوپرانقلابی و ظاهراً مذهبی گروه دوم را نخورند.
حمیدرضا ابراهیمی
❣ @Mattla_eshgh