#رمان_محمد_مهدی 186
🔰 👈 امام زمان (عج) قبل رفتن به مکه ، دست به دعا شدند و در دعای خودشون از خدای متعال خواستند که شر #سفیانی و لشکریانش رو به خودشون برگردونه و اسلام و ممالک اسلامی و مردم مسلمان و مظلوم غیرمسلمان رو از دست این پلید حفظ کنه
✅ بعد از دعا ، امام به همراه یاران نزدیک خودشون به سمت مکه حرکت کردند.
💠 لشکر #سفیانی یک روز بعد به #مدینه رسید، اما باز هم سفیانی در بین اونها نبود و همچنان در مقر خلافت خودش در شام حضور داشت،
لشکریان این پلید از خدا بی خبر همه شهر رو به جستجوی امام زمان (عج) گشتند اما نتوانستند امام رو پیدا کنند
👈 به عده ای از شیعیان مشکوک شدند ، خانه همه اهل مدینه رو گشتند ، افراد مشکوک رو تحت شدیدترین شکنجه ها قرار دادند که بهشون بگن امام زمان کجاست و کجا مخفی شده
اما این شیعیان غیرتمند و مومن ، تخت شدید ترین شکنجه ها هم حرفی نزدند و پای این اعتقاد خودشون تا دادن جان شیرین ، ایستادند و همچنان که زیر لب یاصاحب الزمان ادرکنی می گفتند، شربت شهادت رو نوشیدند
✳️ لشکر سفیانی شهر مدینه رو غارت کرد و مردم بی پناه اون رو مورد قتل عام قرار داد، اما جرأت نزدیک شدن و تخریب مسجدالنبی و قبر پیامبر(ص) رو نداشتند ، همانطور که قبلا سران آمریکا و انگلیس این موضوع رو تذکر داده بودند
👈 فرمانده لشکر سفیانی در مدینه ، این خبر رو به گوش سفیانی می رسونه
⬅️ #سفیانی از شدت خشم ، هرچی کنارش بود رو پرتاب کرد و سریع با یک خط امن غیر قابل رهگیری ، تماسی رو با سران آمریکا و انگلیس گرفت تا کسب چاره کنه
👈 بعد تماس ، اونها بهش گفتند که حتما بره تعقیب امام زمان (عج) ، چون ممکن نیاز زیاد دور شده باشند و طبق روایات شیعی ، مهدی باید الان در مکه باشه، پس با تمام قدرت به سمت مکه برین
💠 سفیانی که این رو شنید سریع با لشکرش در مدینه تماس گرفت و گفت با تمام قدرت به سمت مکه حرکت کنین که مهدی قطعا اونجاست
👈👈 لشکر #سفیانی بعد دریافت این دستور ، با تمام قوا حرکت رو شروع کردند به سمت مکه و به هر چیزی که سر راهشون باهاش برخورد می کردند ، چه موجود زنده چه غیرزنده ، نابودش می کردن
با تمام قدرت در حال حرکت بودند که ناگهان......
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر
آن یکی شیر است کآدم می خورد
وآن یکی شیر است کآدم، می خورد !
و صدای زنی درد کشیده به گوش میرسد که از لابه لای جمعیت فریاد میزند، سلام ما را به رهبر برسانید...
❣ @Mattla_eshgh
ارتباط افشاگری هاوگن با قطعی شبکههای اجتماعی فیسبوک، اینستاگرام و واتساپ
🔸اختلال در سامانههای مرتبط با فیسبوک، چند ساعت بعد از افشاگری فرانسیس هاوگن این ظن را تقویت کرده است که علت اختلال، تلاش فیسبوک برای پاکسازی و از بین بردن آثار فرایندی بوده که هاوگن آنها را فاش کرده است.
🔸هاوگن، از مدیران فیسبوک بود که سه ماه پیش مجبور به استعفا شد اما قبل از خروج از شرکت، چندین فایل داخلی را کپی کرد.
🔸او فاش کرده است که فیسبوک روندی را اجرا میکند که در نهایت، امنیت جوامع و جان مردم را تهدید میکند.
🔸بر اساس افشاگریهای هاوگن، فیسبوک و اینستاگرام بهطور سیستماتیک و بسته به منافع و مقاصد موردنظر، محتوای خشونتافزا و تفرقهافکنانه در جوامع را به دلخواه، تقویت و پررنگ میکنند، حتی اگر این محتواها بر مبنای اطلاعات غلط باشند.
🔸این شبکهها در نهایت جنگ، کودتا و انقلابها را مدیریت میکنند.
❣ @Mattla_eshgh
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت اول
📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانبازمدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد .
اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...
در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:
پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم.
در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
با اصرار و التماس و دعا و نماز
به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند
به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
● #قسمت_دوم
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
نمیدانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد..
نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم.
اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او میترسند؟
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.
با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم..
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت..
در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
راننده پیاده شد و می لرزید
با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
● قسمت_سوم
یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.
سالها گذشت.
باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...
آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.
تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.
با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.
عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
با لبخندی به من گفت:برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!
می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..
ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..
● قسمت_چهارم
فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"
نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.
من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود.
اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...
خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی!
هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند.
ادامه دارد...✒️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتی_امام_زمان ۱۰۸
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 28
🌸امام صادق مژده دادن؛
دو مومن که بهم میرسن و باهم دست میدن،
گناهانشون میریزه؛
مثل برگها که ازدرخت میریزه!
خدا بهشون توجهِ ویژه میکنه
👈تا وقتیکه ازهم جدا بشن.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
﷽❈••⚘ ⃟ ⃟❈ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟⚘ ⃟ ⃟ ⃟⚘☆☆☆ #اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_نهم لذا اقدام زیاد تل
#اهداف_و_فوائد_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دهم
✍میریم سراغ فایدهی سوم،
3⃣ فایدهی سوم ازدواج #تعاونی هستش که بین زن و شوهر ایجاد میشه،
ایجاد روحِ تعاون♥️، به واسطهی #مودتی که بین زوجین ایجاد میشه روح تعاون به همدیگه
👈🏻و به طبَعِ اون روح تعاون جمعی در خانواده و باز هم به طَبَعِ او روحِ در نهایت یعنی روح تعاون جمعی در #اجتماع ایجاد میشه
یعنی اعضای خانواده اون محبتشون را که عرض کردم #مودت هم در پی داره به #ظهور میرسونند
👏🏻مودت را، تو کارها بهم دیگه کمک میکنند حاضرند از آسایش خودشون بزنند برای شخص مقابل
#فداکاری میکنند برای هم دیگه که حالا این را هم عرض خواهم کرد و به هر حال در کارها به همدیگه کمک خواهند کرد👌🏻
پس شد روح تعاون و نکتهی دیگه روح فداکاری و #ازخودگذشتگی هستش که انگیزه ایجاد میشه ✅
فداکاری🌿 هم معنای خاصی داره
که دو معنای مهم داره که حتماً باید این دو معنا را از همدیگه جدا بکنیم
یک معنیش را من اینجا عرض میکنم، یک معنیش را جایگاه خودش انشاءالله توضیح خواهم داد.
🔰فداکاری گاهیاوقات به معنای تحمل نوع خاصی از #زحمت هستش که به خاطر دیگری انسان این تحمل را میکنه
🔅 که بیشتر به فشارهای خارجی و بدنی مربوط هستش و ناظرِ به فشارهای #خارجی و #بدنی هست.
یعنی افراد از نظر بدن و فعالیت خارجی تلاشها، #دوندگیها، تحمل فشارهای جسمی، #بیخوابی کشیدن، پول خرج کردن، نمیدونم کارهای اینجوری، مثلاً از #سرمایهی خود دادن برای شخص مقابل #دوستش دارند این کار را میکنند✔️💞
نوع خاص دیگری از فداکاری هستش که این را من در بهاصطلاح #آخرین فواید ازدواج
🌺فواید فردی ازدواج میگم اون فداکاری این هستش که شخص از بن خودش نمیزنه بلکه فداکاری با تمام وجود میکنه از #شخصیت_خودش
حالا این معنای خاصی داره که من توضیح خواهم داد.
اون معنای خیلی عالیتری هستش میرسیم به این معنا، خب...
4⃣فائدهی بعدی فردی ازدواج، ایجاد حس مسئولیت و #تعهد هستش
ازدواج به خاطر روابط عاطفی عمیقی که بینِ زوجین ایجاد میکنه نسبت به همدیگه و بین اعضای خانواده ایجاد میکنه☘
حس مسئولیتپذیری را نسبت به همدیگه در اعضا بالا میبره و خود این تعهد برای ساختن افراد فوقالعاده مهم هستش یعنی انسان وقتی که ازدواج میکنه روحیهی #مسئولیتپذیری و تعهد و التزام درش بالا میره✅☘
از اون حالت بیخیالی و کم قیدی و کمخیالی دوران تجرّد در میاد مسئولیتپذیر میشه، این مهم هستش🌷
☢ لذا مثلاً ما میبینم که مثلاً دختر خانمی که مثلاً اگر ازدواج در دوران مجردیش به قول بعضی از والدین در این مراسم خواستگاریها میگن مثلاً دست به سیاه و سفید نزده تو خونهی ما
💠بعد که ازدواج میکنه میبینم که خیلی فعال هستش برای همسرش، برای فرزندش، خیلی زحمتها میکشه
🌀 یا مثلاً آقایون هم همینطور که مثلاً تا به حال هیچکاری در دوران مثلاً مجردی از کارهای منزل انجام ندادند میبینیم که مثلاً خیلی تلاششون زیاد میشه خوب میتونند ظرف بشورند، خوب لباس میشورند، خوب کهنه میشورند
⏪ خیلی به هر حال فعال میشن، این طرف اون طرف یاد میگیرند کارهای خونه، جارو کردنا خوب یاد میگیرند، بالاخره این حس بالا میره در اعضای خانواده بعد از پذیرش ازدواج
بخصوص برای ساختن بچهها خیلی مهم است
♦️ یعنی این روح مسئولیت و تعهد برای ساختن بچهها، چون بچهها میخوان در آینده وارد زندگی بشن، زندگی اجتماعی بشن و حتماً باید تو اون خانوادهها پرورش این چنینی داشته باشند
این هم یکی از اثرات دیگر، فوائد دیگر ازدواج
ادامه دارد...
🔴 #قِلِقهای_قاشقی
💠 اگر مجبور باشید ساعتی در کنار یک #دیوانهی خطرناک سر کنید یقیناً در این مدت قلق او را به دست میآورید تا در امان باشید. به فرض اگر #قاشق شما به ته بشقاب بخورد و با صدای آن، عصبانی میشود مواظب خواهید بود تا قاشق شما به ته بشقاب نخورد.
💠 از مهمترین #اصول در جلوگیری از دعوا، عصبانیت و #بدزبانی همسر این است که #قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانهی #عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید.
💠 لازمهی اینکار، شناخت #توقّعات و گلایههای #پرتکرار ولو بیجای همسر است. تا با مدیریت رفتار و گفتار خود، فضای خانه را از تشنّج دور نگه دارید.
💠 و البته نتیجهی این مراقبت و مدیریت که نوعی #مبارزه با هوای نفس است، کسب محبوبیت برای شماست و به تدریج صفات ناپسند همسرتان اصلاح خواهد شد.
❣ @Mattla_eshgh