هدایت شده از استاد محمد شجاعی
لبیک یا مهدی_۸.mp3
10.92M
#لبیک_یا_مهدی ۸
👈خستگی و پای پیاده...
احتمال بیماری...
احتمال خطر...
گرانی و مسخره کردن دیگران و ....
چرا منصرف نمیشید آخـــه؟❗️
@Ostad_Shojae
حالا که چند روزی دست دکتر به ما نمیرسه در مورد یک اقدام خیلی خوبشون بگم که دکتر خوردروهای سراتوی معاونین وزیر که متعلق به تامین اجتماعی بودند در دور قبل را پس داده و بجاش پژو پارس از منابع خود وزارتخانه داده.
خدا حفظشون کنه.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ماجرای شنیدنی سید کریم کفاش نظر خاص امام زمان(عج) به او
❣ @Mattla_eshgh
✳️ یادداشتهای #روزانه_دولت_رئیسی 100
📅 دو شنبه ،22 آذر
1️⃣ بحث های #بودجه خیلی داغ شده ، در همین دو روزی که فایل بودجه پخش شده شاهد چندین دروغ و شایعه بودیم که توسط تیم دولت به صورت علمی و #رسمی جواب داده شد، خواهشی که از عزیزان داریم این هست که هر شایعه ای در این باره را سریع باور نکنند و منتظر پاسخ مسئولین باشند
2️⃣ دکتر رئیسی در حکمی «علیرضا مختارپور قهرودی» را به عنوان رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران منصوب کرد.
3️⃣ در گفتگوی تلفنی روسای جمهور ایران و ترکمنستان مطرح شد
لزوم ارتقاء همکاریهای اقتصادی، تجاری و انرژی/ تدابیر دو رئیس جمهور برای تقویت روابط ترانزیتی
روسای جمهور دو کشور ایران و ترکمنستان ضمن تاکید بر تقویت همکاریهای مرزی و تسهیل در مبادلات کالا بر ارتقاء همکاریهای اقتصادی و تجاری برای افزایش سطح روابط بین دو کشور تاکید کردند.
👈 این کشور را دست کم نگیرید ، در بحث گاز خیلی می تواند به ما کمک کند ، سال 86 را که یادتان هست؟؟
4️⃣ در جلسه ستاد هماهنگی اقتصادی دولت مطرح شد؛
وضعیت قابل قبول ذخایر کالاهای اساسی و دارو در کشور/ رئیس جمهور: وزارت بهداشت و بانک مرکزی از تقویت ذخایر دارویی کشور پشتیبانی کنند
👈 عزم جدی دولت در بحث دارو ستودنی است، مشکلاتی هست ، کم کاری هایی هم هست، اما وجود عزم جدی خودش مایه امید است ، ان شالله با تلاش بیشتر این مشکل هم حل شود
#دولت_انقلابی
ان شالله هرچه رقم می خورد، خیر ملت باشد
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 « #تحریف منجی در #انیمیشنهای #هالیوودی»
🔸انیمیشنهایی به ظاهر سرگرمکننده اما دارای مفاهیمی هدفمند و آخرالزمانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_191 کتایون که رفت ژانت هم عزم خوابیدن کرد: من فردا صبح خیلی زود باید برم سر کار اگر ممکنه تو ظ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 192
وقتی رسیدم خونه ژانت هنوز برنگشته بود
شک داشتم دراین بارهدامشب باهاش حرف بزنم یا به وقت دیگه ای
موکولش کنم
کارش خیلی فشرده بود و معمولا شبها به شدت خسته بود
شاید بهتر بود تا آخر هفته صبر کنم
نیم ساعتی از وقت اذان گذشته بود
وضو گرفتم و برگشتم اتاق برای نماز
در حال چادر سر کردن بودم که صدای باز شدن در پذیرایی به گوش
رسید
میدونستم الان خسته ست و وقتی استراحت کرد حتما سری بهم میزنه
به همین خاطر نمازم رو خوندم
هنوز سر سجاده در حال دعا بودم که ژانت به در باز چند تا ضربه
زد:
سلام خوبی؟!
لبخندی به چهره خسته ش زدم:
سلام
ممنونم
خسته نباشی
بیا تو...
کنارم نشست و با انگشت مشغول بازی با تسبیح روی سجاده شد
انگار اونهم اومده بود که حرفی بزنه
پرسیدم: طوری شده ژانت؟!
_خب راستش
چند وقته میخواستم باهات حرف بزنم ولی نمیشد
امشب که زود رسیدی گفتم وقتشه
_اگر درمورد تخلیه اینجاست امیدوارم حالا که کم کم زمستون تموم
میشه یه جایی پیدا بشه و..
_نه اصلا ربطی به اون نداره
من یه بدهی به تو دارم
هر چی فکر میکنم میبینم اگر ازت عذرخواهی نکنم حالم خوب نمیشه
رفتار من با تو خیلی بد بود مخصوصا اون..
اون سیلی بیخود و بی معنی
واقعا نمیدونم چرا تا این حد عصبانی بودم وقتی دیدم خونه تغییر کرده
انگار تمام خاطره هام رو یک جا ازم گرفته باشن
دیوونه شدم
ولی تو هیچ وقت به روم نیاوردی و تلافی نکردی
و این منو شرمنده تر کرده
_دیگه بهش فکر نکن هر چی بود گذشت
_یعنی میبخشی؟
_معلومه
فراموشش کن
قسمت_193
_اون زمان از اینکه خون تو توی رگهام بود خیلی احساس بدی داشتم
ولی الان از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار میکنم
_دیگه لوس نشو خون من مگه چه ارزشی داره که بهش افتخار کنی
_خون تو پر از شجاعت و عشق به آدمهاست
تو واقعا آدم خوبی هستی ضحی!
_فکر کنم یکی سرکارت گذاشته آدرس اشتباه بهت دادن پاشو به فکر
شام باش بذار منم دعامو تموم کنم
با لبخند و در سکوت نگاهی بهم انداخت و بعد بیرون رفت
من هم دوباره مشغول شدم
اون شب موقع صرف غذا ماجرا رو با احتیاط با ژانت درمیون گذاشتم
و همونطور که حدس مبزدم با مخالفت جدی و قطعیش مواجه شدم
اونقدر قاطع بود که باب هرگونه بحث و گفتگو بسته بود
صبح روز بعد نظر ژانت رو به کتایون منتقل کردم و گفتم از دست من
کاری ساخته نیست و اگر میخواد مشکل رو حل کنه خودش باید ژانت
حرف بزنه
اگرچه بازهم به موثر بودنش شک داشتم
کتایون هم گفت درگیریهای این هفته ش زیاده و نمیتونه سر بزنه و رو
در رو حرف بزنه و از طرفی نمیخواد تماس بگیره و تنها با ژانت
حرف بزنه پس قرار گذاشتیم صبح یکشنبه که ژانت از کلیسا برمیگرده
و حالش خوبه من براش صبحانه آماده کنم و سر میز صبحانه کاملا
اتفاقی! کتایون با من تماس تصویری بگیره و بعد به این طریق با ژانت
صحبت کنه!
صبح یکشنبه وقتی بیدار شدم به زمان برگشت ژانت چیزی نمونده بود
نمیشد صبحانه مفصلی حاضر کرد فقط تونستم چای دم بگذارم و از
مرباهای خونگی زن عمو خرج کنم
به نظر من کره و مربای آلبالو خلق هر انسانی رو باز میکنه!
امیدوارم ژانت هم همینطور فکر کنه!
میز آماده شده بود و من مشغول ریختن چای برای خودم بودم که در
باز شد
فوری یک استکان دیگه هم برداشتم و قبل از اینکه نزدیک بشه بلند
گفتم: سلام
دوربینش رو روی کانتر گذاشت و اومد تو
نشست روی صندلی و با ذوق گفت:
_ سلام
امروز بالاخره موفق شدم چند تا عکس از کلیسا بگیرم!
_خب به سلامتی میشه عکساتو دید؟
_آره آره حتما
بیا...
دوربینش رو برداشت و شروع کرد باهاش کار کردن
سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم: چرا تابحال نتونسته بودی
عکس بگیری؟
_آخه حین مراسم که نمیشه میخوام حواسم کاملا به نیایش باشه
بعدش هم که همیشه مجبور بودم عجله کنم که اتوبوس نره
اما امروز نیایش ده دقیقه زودتر تموم شد و با خیال راحت عکس گرفتم
هم از داخل هم از بیرون بیا ببین
دوربین رو داد دستم و گفت: با این دکمه برو جلو و همه رو ببین
همونطور که عکسها رو تماشا میکردم روشون توضیح هم میداد
یکم که گذشت گفت: میبینی چه شکوهی داره؟
_آره خیلی بزرگ و لوکسه! ولی خالی! متناسب ظرفیتش جمعیت نداره
آهی کشید:
بله همیشه همین منو متاسف میکنه که شهری مثل نیویورک با این همه
جمعیت چرا باید مراسم نیایشش اینقدر کم جمعیت برگزار بشه اونم
وقتی فقط هفته ای یک باره!
سر جنباندم: درسته!
بقیه عکسها رو هم دیدم و دوربینش رو تحویل دادم:
واقعا عکاس خوبی هستی
حالا زودتر صبحونه ت رو بخور تا چای یخ نکرده
باذوق روی میز چشم گردوند:
_چقدر زحپت کشیدی امروز ممنونم
و مشغول خوردن شد
یکم که گذشت پرسیدم: ژانت متوجه شدی این مربای چیه دیگه؟
_آره آلبالو دیگه
_چطوره؟
_خوبه ولی زیادی شیرین نیست؟
مگه آلبالو نباید ترش باشه؟
_بستگی به ذائقه بومی داره دیگه ایرانیا به شیرینی مایلن بیشتر از بقیه
طعم ها
مثلا شما تلخی رو میپسندید قهوه میخورید
ما کمتر تلخی دوست داریم
بیشتر شیرینی و شوری
خندید: یعنی اینم برات از ایران فرستادن؟
_آره زن عموم هر سال مربا درست میکنه برا منم حتما میفرستن
زن عموم همون مامان رضوانه ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم خونه
قدیمی و پدری باباهامون
آهانی گفت و دوباره مشغول خوردن شد
طولی نکشید که کتایون بالاخره پیامم رو دید و تماس گرفت
قسمت_194
رو به ژانت با لبخندی تصنعی گفتم: ا کتایون تماس تصویری گرفته!
فوری گفت:
حتما بخاطر همون پیشنهادشه
جواب بده اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم!
با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم:
_سلام خوبی؟
چه خبرا!
کتایون_سلام
ممنون
شما خوبید؟
خواستم ببینم تعطیلات بدون من چکار میکنید!
ژانتم اونجاست؟
ژانت گوشی رو به سمت خودش برگردوند:
_بله هستم
دلت تنگ شده بود یا حرفی داشتی؟!
کتایون هم تعارف رو کنار گذاشت:
_هم یکم دلم تنگ شده بود هم یکم کار داشتم!
ژانت دلیل مخالفتت چیه؟
_یعنی نمیدونی؟
_خب میدونم ولی نمیشه یکمم به من فکر کنی!
منم رفیقتم
تو میتونی همه جا به یاد پدر و مادرت باشی
ولی من بدون شما تنها میمونم!
ژانت سر تکان داد:
کتی حرفت منطقی نیست اگر تو میخوای مستقل شی ولی احساس
تنهایی میکنی تو باید بیای پیش ما نه که ما بیایم پیش تو!
ما دونفریم و تو یه نفری!
من هم به اندازه کتایون از این پیشنهاد تعجب کردم چون مطمئن بودم
زندگی توی سوییت کوچیکی مقل اینجا برای کتایون ممکن نیست!
کتایون_منظورت اینه که منم بیام اونجا و سه نفری با هم تو اون
سوییت فسقلی زندگی کنیم؟
اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره!
ژانت شانه بالا انداخت:
به نظرم تنها راهه!
چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم!
تو هم مختاری
اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی!
اون روز گفتگو بین ژانت و کتایون به نتیجه نرسید و منجر به
دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد
و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو
شیرین کنه
درکش میکردم
توی موقعیت بدی قرار گرفته بود
از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و
مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل
رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه
کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه
گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم
عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود!
که با کتایون حرف بزنم!
و من این میان سرگردان!
کمی با این حرف میزدم
کمی با اون
هیچ کدوم هم ره به جایی نمیبرد!
قسمت_195
بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم!
بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه
یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه
طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه.
به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه
کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد.
اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت.
بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم.
روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد.
پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم!
چه توی آلمان و چه اینجا
اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود.
توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید.
دست پر اومده بود
با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین...
بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: اینا رو از کجا آوردی تو؟
همونطور که پشت میز مینشست گفت:
_از خونه...
سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا.
من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم:
_خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام
_نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه
کامل باشه!
_خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز
_خب همین دیگه خونه من اینجاست
چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد:
جدی میگی؟
یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟!
کتایون کمی دلخور سرتکون داد:
فعلا!
تا ببینم بعد چی میشه
البته اگر جاتون تنگ نیست!
ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: کتی عاشقتم
باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی
حتما درکم میکنی!
کتایون با همون حالت سر تکون داد:
متوجهم!
حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟
جاتون تنگ نمیشه؟
فوری گفتم:
من که دنبال جا هستم
یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه
تا اونموقع اگر تحمل کنی...
کتایون فوری گفت: اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام!
من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم!
گفتم: جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن
تو نداره! من...
ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی راشت جمله ام رو نیمه تمام
گذاشت:
ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو
تمومش میکنی؟!
_منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم!
کلافه گفت: میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه!
گیج گفتم: چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم!
ژانت_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه
خیلی خب قبوله
اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم
اینجا بمونی قبول میکنی؟
همینو میخواستی؟!
قسمت_196
_آخه چرا؟!
_نمیدونی؟
فکر میکردم ما دیگه دوستیم!
حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟!
_آخه جاتون...
کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز
گذاشت:
من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش
با چند دست لباس و خرت و پرت ریز
یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟
به لوس بازیش خندیدم:
من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم!
من گفتم شما اذیت نشید
حالا که اصرار میکنید باشه!
فعلا میمونم تا ببینم چی میشه!
حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟
_یکی دو روز دیگه!
ژانت کنجکاو پرسید: پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟
_چرا...
منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه
مدت با دوستم زندگی کنم
گفتم: خب چی گفت؟
پوزخندی زد: گفت دوستت دختره یا پسر؟
گفت بهم سر بزن!
هروقتم خواستی میتونی برگردی
_دعوا و دلخوری که پیش نیومد؟
_نه
_حالا دقیقا چه روزی میای؟
مثل اینکه امسال جدی جدی خونه تکونی لازم شدیم!
_سه شنبه وسایلم رو میارم حالا چه خونه تکونی؟
_عزیزم قبلا هم گفته بودم اگر شما تشریف آوردی قدم سر چشم ما
گذاشتی این حال و پذیرایی رو تمیز کنیم و بدون کفش رفت و آمد کنیم
که زمینش برای بنده قابل استفاده باشه چون قاعدتا اتاق میشه قرق
جنابعالی
_باشه بگو چی میخوای برای تمیزکاری بگیرم برات
_شرمنده این یه قلمو با پول نمیتونی از زیرش در بری! باید کمک
کنی!
_جان؟
_جانت بی بلا
آستینا رو میدی بالا قشنگ کمک میکنی
اینجا خیلی کار داره!
آهی کشید: پس بگو کوزت گیر آوردی!
_حالا...
ژانت با ذوق دستی به هم زد:
تنبل نباش کتی مرتب کردن خونه خیلی حال میده! منم دوست دارم
بدون کفش تو خونه راه برم میشه اتاق منم کمک کنید تمییزش کنم؟
لبخندی به روی کتایون زدم:
البته ژانت جان خیالت راحت!
خب اگر موافق باشید شروع کنیم!
با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من هم با نگاهی به دفترم
شروع کردم:
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_197
_بسم الله الرحمن الرحیم
جزء ششم سوره مائده...
کتایون کلامم رو قطع کرد:
_آیه 3 آیه ای هست که شیعیان ادعا میکنن مربوط به واقعه غدیره
ولی این آیه داره درباره حلال و حرام گوشت ها صحبت می کنه و
هیچ ربطی به چیزی که شما میگید نداره
_ آره داره درباره حلال و حرام گوشت صحبت میکنه بعد یهو میگه
امروز دینتان را برایتان کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام کردم
و اسلام را به عنوان آیین شما برگزیدم!
بعد دوباره میره سر مسئله گوشت حلال و حروم!
یکم زیادی حماسی نیست برای یک حکم حلال و حرام غذا؟
واقع ا منطقیه به خاطر مشخص کردن حرام و حلال گوشت دین کامل
بشه و نعمت تمام بشه و کافران مایوس بشن و...
حکم مهم تر از این در قرآن داده نشده؟
تازه این آیه جزء آخرین آیات نازل شده قرآنه خدا یادش رفته حلال و
حرام گوشت ها رو قبلا توی بقره هم گفته بود؟
این یک فن برای حفظ کردن محتوا از تحریفه
در جاهای دیگه قرآن هم به کار رفته حالا نشونتون میدم
یه پیام وسط یک متن که سر و تهش یک موضوع دیگه قرار میگیره
اما قابل تشخیصه که این متن مال اینجا نیست
ضمنا فقط هم شیعیان نقل نمی کنن شما برو کتاب الغدیر علامه امینی
رو بخون ببین چند تا سند از اهل سنت درباره شان نزول این بخش از
آیه اومده*
اصلا قابل انکار نیست خود اهل سنت هم انکار نمیکنن اصلا شان
نزولش رو فقط میگن این اتفاق به معنای بیعت نیست و کلمه ولی به
معنای سرپرست نیست و به معنای دوسته
ژانت_ من یکم گیج شدم نمی فهمم چی می گید واضح تر حرف بزنید
لطفا
توضیح دادم:
_ بعد از فتح مکه پیامبر کماکان محل زندگیشون مدینه بود و برای حج
سالانه به مکه مشرف میشدن
سال آخری که پیامبر در قید حیات بودن و به حج رفتن و به حج الوداع
معروفه همه مسلمانان همراهشون بودن
موقع برگشت از مکه به مدینه توی یه محلی بنام غدیر خم همه کاروان
رو که از جاهای مختلف اومده بودن جمع میکنن
سه روز توی اون بیابون اطراق میکنن که همه کسایی که عقب تر
هستن برسن و همه کسایی که جلوتر بودن برگردن
یعنی انقدر مطلب مهمیه که همه باید بشنون
خب همه کنجکاو بودند ببینن جریان چیه
پیامبر روز سوم فرمودند از جهاز شتر ها یک تل درست کنید که همه
جمعیت من رو ببینند وقتی سخنرانی می کنم!
وقتی آماده شد از این تل بالا رفت اول خطبهای خوند بعد دست
پسرعمو و دامادش علی بن ابیطالب رو گرفت و بالا برد و فرمود:
"من کنت مولاه فهذا علی مولاه"
یعنی هر کس تاامروز من ولی و سرپرست او بود این علی هم از این
به بعد مولا و سرپرست شه و باید بپذیردش
ولایت امت رو واگذار کرد برای بعد از توفی خودش به ایشون و
جانشین مشخص کرد
یادتونه توی یکی از آیات موسی قبل از رفتن به میقات جانشین تعیین
کرد؟
یعنی پیغمبر ما تا این حد دوراندیشی نداشت که باید بعد از خودش
جانشین معین کنه؟
با اینکه در همین حج اعلام میکنه این آخرین حج منه یعنی میدونه که
زمان وفاتش نزدیکه!
میگن ولی در اینجا به معنی دوسته نه سرپرست چون کلمه های عربی
اکثراً چند کاربردی هستن
حالا چقدر منطقیه که یک پیغمبری با این سبقه این دین، سه روز مردم
رو توی بیابون علاف کنه که همه بیاید بشنوید که چی هر کی منو
دوست داره علی رو هم باید دوست داشته باشه!
آخه چه اهمیتی داره اصلا مگه دوست داشتن زوری میشه ممکنه یکی
رو دوست داشته باشی یکی رو نداشته باشی تازه تو روایات هست که
بعد از این حرف پیامبر همه اومدن تبریک گفتن و بیعت کردن
تبریک و بیعت برای چی برای دوست داشتن؟
ژانت با کنجکاوی پرسید:
_در نهایت چی شد؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد