eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍼این مادر ۲۹ ساله اهل تگزاس ویدئویی در کنار فرزندان و همسرش منتشر کرده و خبر از بارداری بچه نهم داده | 🔺📽 👶 بچه نهم این خانواده پسره و فرزندان قبلی این خانواده به ترتیب ۱۲، ۹، ۸، ۶، ۵، ۳، ۱ ساله هستند و فرزند هشتم هم ۵ ماهشه. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🥀 💔 🥀 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
✨ بسم الله الرّحمن الرّحیم ✨ 🔻 واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِ عسل) و مرکز تربیت مربی کرامت برگزار می‌کنند: 📱دوره آموزشی نسل تراز 🔹ترم اول فرزند آوری 🔸 دوره به صورت آنلاین برگزار می‌شود. 📆زمان ثبت‌نام: از اول دی ماه (تا آخر دوره امکان ثبت نام وجود دارد) 📆 زمان برگزاری: 🔆 چهارشنبه ۲۲ دی ماه 🔅 تا دوشنبه ۱۸ بهمن ماه ⚠️ در صورتی که متقاضیان تمایل به شرکت در تمامی سرفصل ها را نداشته باشند، می‌توانند به صورت کارگاهی شرکت کنند. 🔅جهت ثبت‌نام وارد لینک زیر شوید: https://www.keraamat.ir/product/farzand-avary/ 👼🏻کانال واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِ عسل) 👼🏻 @ghandeassall
💢 آیت‌الله مجتبی تهرانی (ره): اگر این حداقل رعایت نشود، کم کم رابطه با نامحرم برایت عادی می‌شود! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_304 ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 305 _ چی بگم خدا دلت رو آروم کنه کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط همین که دلت اونجاست... بی طاقت کلامش رو قطع کردم: من که دنبال ثوابش نیستم! دلم تنگه... جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم: دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا خداحافظ اون هم می‌فهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده فقط گفت: به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم خداحافظت تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم بلند بدون خجالت نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا دلم فریاد می خواست گله داشتم از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمی‌رسید! سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم زیر لب مدام می پرسیدم: منو نمی بخشی؟ قبولم نمی کنی؟ پس من کجا برم؟ به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟ مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟ پس چی شد؟ چرا نگاهتو ازم گرفتی؟ من بد... من بی وفا... من بی ادب... ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی! تو که حر رو هم بخشیدی... آقا! چرا ولم کردی؟ ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمی‌شدم: _...دلتنگی که دست خود آدم نیست من دلتنگم! میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟ همه میگن ان شاالله سال بعد من الان کربلا می خوام همین الان! نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم: چیه دیوونه ندیدید؟ ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد: حالت خوبه ضحی؟ صادقانه گفتم: نه عزیزم همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه منم دلتنگم داروم هم در دسترس نیست یه مدت طول میکشه درست بشم منو ببخش دست خودم نیست از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟ سری تکون داد: حقا که مجنونی دختر تو داری خودتو از بین میبری! ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت: گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه... لبخندی بهشون زدم: خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم ژانت گرفته گفت: بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت: آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو! آهی کشیدم: چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟ زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست تمام لذت‌های شناخته شده ما در برابر این حال هیچه هیچ به معنای واقعی کلمه این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که... چی بگم... هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم! سعی کردم بحث رو عوض کنم: راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟ _ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه ژانت هم غر زد: فارسی! لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود! گفتم: تو که به من میگی مامان! این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار ابروهاش گره شد: تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت! از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت می‌کرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم! بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت! با لبخند گفتم: نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم مامانت منتظره بابا _ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت! و به چشم هام اشاره کرد بعد بی هوا گفت: تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بری‌خب برو... کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟ باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟ با خنده گفتم: _بابا تو ام کشتی ما رو...
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 306 اگر برم تمام واحدهای این ترم رو باید حذف کنم شغلم توی آزمایشگاه از دست میره یه هزینه هم باید به هم تیمی هام توی تزم بدم که به جای منم کار کنن بعدا هم چند تا تست اضافی بدم هم زمانی و هم مالی خیلی عقب می‌افتم اصلا همچین پولی ندارم که بدم! کتایون سر تکون داد: پس نمی ارزه ولش کن! با خودم تکرار کردم: نمی ارزه... نمی ارزه؟ اگر نمی ارزید چرا من اینقدر بی تابم یعنی غرلمت عشقم رو بپردازم؟ توانش رو ندارم؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ اگر ادعا میکنم الان مهم ترین چیز برام این سفره پس چرا نفهمیدم هرچیزی رو میشه قربانی این دیدار کرد؟ چرا غرِ منفعت طلبی خودم رو سر حبیبم زدم؟ چرا بی عرضگی و بی تفاوتیم رو جای بی مهریش تعبیر کردم؟ دیو شک به جانم افتاد: این کار چقدر عاقلانه است؟ یعنی امام حسین راضی به این همه ضرره؟ بالاخره این دوره تموم میشه و برای زیارت مشرف میشی چرا باید تا این حد ضرر کنی؟ می ارزه؟ می ارزه؟ چه سوال بدی! معلومه که می ارزه معلومه که پیوستن به این دریا بر هر چیزی اولویت داره معلومه که وجودم مثل تشنه در حال احتضار به این حس و حال نیاز داره پس چرا تعلل میکنی؟ چرا در گل ماندی؟ صدای کتایون از افکار نامرتبم بیرونم کشید: _کجایی؟ _ها؟! _میگم بچسب به درست شیش ماه دیگه همه چیز تموم میشه هرجا خواستی برو _ شیش ماه دیگه یه سال دیگه از کجا معلوم زنده باشم از کجا معلوم بتونم کی از فردای خودش و دنیا خبر داره صدای اذان گوشیم مانع جوابی بود که روی زبون کتایون اومد طنین صداش سلول سلول بدنم رو مرتعش کرده بود و دلم رو... چه تصمیم سختی سخت بود یا من توانش رو نداشتم؟ بلند شدم و وضو گرفتم و برگشتم اتاق رو به ژانت گفتم: شرمنده عزیزم تو که یه هفته است عادت کردی امروز هم تنها نماز بخون حال من خوش نیست! یکم تنهایی احتیاج دارم... هردو بلند شدن و گرفته اتاق رو ترک کردن سجاده کوچکم رو که چفیه یادگاری سفر راهیان نور سال آخر دانشگاهم بود با یک مهر کوچک باز کردم از شدت دلتنگی اشکهام از قطره به موج تغییر شکل داده بود ... سلام آخر رو هم دادم هنوز بیقرار بودم خدایا من چه کار کنم!؟ وقتی که عقب می‌افتم مهم نیست ولی پولش چی؟ تو که میدونی من حتی پول بلیط هم ندارم چه برسه به... خدایا اگر قرار نبود بتونم برم چرا این امید از دلم گذشت؟ کلافه بودم فقط شنیدن آرومم می کرد با همون حال قرآن رو بغل گرفتم و به پیشانی چسبوندم مقابل صورت گرفتم و بازش کردم نگاهی به صفحه سمت راست کردم صفحه 295 سوره کهف آیه 16 آهی کشیدم و اشکهام شدت گرفت: منم همینو می خوام می خوام پناه بیارم به کهفت ناامیدم نکن! احساس شجاعت می کردم شجاعت برای بیرون زدن از روتین زندگیم برای شکستن عادت های زجرآوری که بهشون دچار بودم برای قیام، برای تغییر... برای شکستن غروری که حایل من و این سفر مقدس بود سجاده رو جمع کردم قرآن رو بوسیدم و توی کتابخونه گذاشتم گوشی رو برداشتم چند بار شماره گرفتم و قطع کردم با خودم گفتم: مرگ یه بار شیونم یه بار مدیون دلت نمون بهش برمیگردونی! شماره رو گرفتم جواب داد خیلی زود: سلام نه به اون که خداحافظی نکرده قطع می کنی نه به اون که یه ساعت نگذشته زنگ میزنی! کمی سکوت کرد: حالا چرا حرف نمی زنی؟ به سختی به زبان اومدم: سلام کجایی؟ _خونه چطور؟ _رضوان هرکاری می کنم آروم نمیشم حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم آهی کشید: چی بگم! هیچی نمیتونم بگم! _ منظورم اینه که دلم میخواد بیام فوری و برق گرفته گفت: یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره! _برای کار همیشه وقت هست بعدا جبرانش میکنم فقط _فقط چی؟ _فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم... فوری گفت: یعنی مشکلت با پول حل میشه؟ _آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم می دونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه البته من قرض می خوام ولی نمی خوام بهش فشار بیاد راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و... نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا می‌زنم! حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟ اصلا لازم نیست عمو بدونه رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای دلم ضعف رفت برای رضای خودم: آخه نمی خوام بهش فشار بیاد! _اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو سکوتم رو که دید پرسید: بگم بهش؟ لب گزیدم: نمیدونم... اگه میخوای بگو! با خنده گفت: پس میگم کاری نداری؟ راستی نگفتی چقدر لازم داری؟ با ذوق عجیبی گفتم: بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات _ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر آروم لب زدم: شبت بخیر!
قسمت_307 تا صبح اونجا باید صبر می کردم یعنی تا شب خودمون تصمیم گرفتم کمی بخوابم نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد! *** با صدای اذان مغرب چشم باز کردم این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت! اصلاً چه خوابی می‌دیدم؟ چیزی یادم نمیومد! بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟ ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟ خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق! چقدر حواسم پرت بود! ناراحت از خودم دستش رو گرفتم: ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود خواب بودم الانم حالم خوبه بریم نماز؟ با لبخند گفت:با هم؟ _با هم... شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد نه تماسی نه پیامی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد ژانت خوابید و باز خبری نشد توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد! کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز... خبری نشد... توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل می‌کردم شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم! کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته می‌شد "شاید زیارت امسال قسمت من نیست! پس آیه ۱۶ کهف؟! پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست! شاید زیادی اصرار می کنم!" کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد! رضا بود! هرچه رشته بودم پنبه شد با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش _ سلام و... متعجب گفتم: با منی؟ با صدای مهربونی که سعی می‌کرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟ تو دلت می‌خواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟ چرا بهم نگفتی ضحی؟ واسطه می تراشی؟ از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد: اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم! همون‌طور که از خجالت هم در می‌اومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم دلم لک زده بود براشون برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون! رضا دوباره مخاطب قرارم ‌داد: چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟ با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی! _د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم! همین الان ازسر کار برگشتم صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن! دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم: خیلی خب ولش کن اونو رضا... من راضی نیستم به زحمتت همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی نگیر! _میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟ یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟ _ دور از جونت رضا این چه حرفیه!! _ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟ _اگه نداشتم هم برات جورش میکردم زود بفرست معطلم نکن... _باشه داداش... _ جان داداش _ عاشقتم سکوتش طولانی شد تا جواب داد: من بیشتر به کاظمین و سامرا نمیرسی سعی کن تا سه شنبه نجف باشی _ چشم _ بی بلا انشالله زائر کربلا ریز خندیدم: به لطف شما _به لطف ارباب ما چه کاره ایم! بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟" پرسید: دیگه کاری نداری؟ _ نه قربونت برم مواظب خودت باش _ من قربونت برم خداحافظ _خداحافظت تلفن رو قطع کردم روی پا بند نبودم تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم... یعنی دیگه نمی شد خوابید! فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم باورش سخت بود که طلبیده شدم که مسافر شدم... با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن...
قسمت_308 بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده می‌شد توقع این حال خوش رو از من نداشتن صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛ قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم: کتایون... _جانم _ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟ _چطور؟ _من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت _ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی _ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید کتایون کنجکاو پرسید: حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟ با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست می خوام برم اربعین هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد: تو که گفتی نمیشه! _خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد! اخمی به صورت غرق ذوقم کرد: واقعا که! حالا کی میری کی برمیگردی؟ _احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش برگشت هم میشه بعد اربعین یعنی بعد از 20 اکتبر... _ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده ژانت دوید میون کلاممون: کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه! ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم: حالا واقعاً داری میری؟ دلم هری ریخت چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟! وارفته پرسیدم: آره چطور؟ سکوت کرد پرسیدم: ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟ : _معلومه... من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری! من که فعلاً بیکارم ولی... پولشو ندارم حتی پول بلیت رفتش رو! تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟ خجالت‌زده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم! هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم! توی دلم گفتم "یا حسین... منو شرمنده رفیق تازه‌ مسلمانم نکن!" تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم: _ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود! واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری فوری از پشت میز بلند شد: من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم! _ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که... با بغض حرفم رو قطع کرد: اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره! التماسِ... التماس دعا قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد بدتر از این نمیشد! خدایا چه کار کنم؟ یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟ از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش! با چه رویی؟ تازه بلیط برگشت هم هست! با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم! یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم! قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟ یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟! دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد ذهنم پر از سر و صدا بود راه‌های مختلف رو می‌رفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه می‌داد اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد چقدر گریه کرده بود! یعنی مسببش من بودم؟! ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم: بشین ببینم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم
قسمت_309 _درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع ولی طاقت این حالش رو هم ندارم! اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم ژانت ناباور لب زد: پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم! اونم حالا که بیکار شدم _مهم نیست مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا! مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم! ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت: وای کتی عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی با لبخند از خودش جداش کرد: خیلی خب حالا خفم کردی! رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد: چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی! من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟ _آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟ بهترین فرصته برم ایران اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران کاغذی روی میز گذاشت: اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد "گره‌ها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر می‌رسن اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه" رو به ژانت با لبخند گفتم: انگار این سفر قسمت تو هم هست دیدی چه زود جواب داد؟ با بغض سر تکون داد: دیدمش... * از اتاق بیرون زدم با ذوق فراوان: بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟ _ آره _ کی؟ _ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف _ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟ _ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه _خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟ _ تو فرودگاه بخواب! یا تو کوچه های نجف!! هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه! ... ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت: من که حاضرم ضحی هم انگار حاضره تو چی کتی همه چی برداشتی؟ پوفی کشید: بله همه چی!... کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد: ببین من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم _ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟ _ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟ شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد: خوبه؟ _ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم ... کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم توی جمعیت نگاه چرخوندم مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه! کتایون از پشت سر صدا بلند کرد: چی میخوای؟ چرخیدم سمتش: میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد با بغض زمزمه کردم: چند وقته سرت نکردم؟ یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من! تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید: تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟ یعنی چادری هستی؟ اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد: لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
قسمت_310 اشاره‌ای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم: بخور دیگه چته؟ _چیزیم نیست! گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت اشاره‌ای به شالش کرد اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره سر تکون داد: نمیخواد بذار باشه عادت کنم ژانت دستی به گوشه‌ای چادرم کشید: وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانم‌ها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم! _ حواسم نبود بعدم اگر هم می‌گفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی می‌خریم بذار برسیم نجف _خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه! ._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری لبهاش رو پایین داد: دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن ببین این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر! لبخندی زدم: این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم! کتایون کلافه گفت: واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا آهسته تر رو به ژانت گفت: حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن دست کرد توی کیفش: اینم واسه چادرت اینجا مغازه‌ها دلار قبول می‌کنن ژانت با ذوق گفت: ممنون پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما! ... جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟ گفتم: خوبه ولی اگر برای پیاده‌روی میخوای لبنانی راحتتره دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد: چطوره؟ نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم: خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما! ... همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید: میشه دقیق تر بهم‌ بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟ _دختر عموم رضوان رو که میشناسی به اصافه داداشم رضا و احسان و سبحان داداشای رضوان و خانم سبحان حنانه و برادر خانم سبحان حسین آقا! _آها پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه! لبخند پهنی زدم: خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه! آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره! چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم: این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست باز قیافه اش گردتر شد گفتم: بابا رضوان با لبخند گفت: آهان جدی؟ _آره شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد: خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟! _چه بدونم دیوونه شده! سر لج افتاده با من میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم! _وا چه ربطی داره؟ _بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه حالا بذار ببینمش دارم براش! کتایون لبخند خبیثی زد: پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب! سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت! یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟! ... قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست هوا هوای خوش وصال بود هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم... نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم: بچه ها سوار شید رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم... منتظر رسیدن... تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست... ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
🎬 اخیرا فیلم Don't Look Up را دیدم. آدام مک‌کی چقدر اسم معنی‌داری برای توصیف رئیس‌جمهور، دانشمندان، سلبریتی‌ها و مردم آمریکا انتخاب کرده است! بالا را نگاه نکن کنایه از نرسیدن به کمال است! دقیقا برخلاف نظام هستی که خداوند خطاب به موسی (ع) می‌فرماید که تو را برای خودم ساختم! ‌❣ @Mattla_eshgh