🍃او بلافاصله نزد مادرم مي ايد و وقتي وضع را مي بيند مطمئن مي شود كه مادر به
خاطر خون ريزي شديد به زودي از بين مي روند. دستور مي دهد كه ايشان را از كشتي
پياده كنند. اما به خواست خدا مادرم زنده مي مانند و با اين فداكاري و تن افليج خود و
با ايمان و اعتقاد راسخ نزد من و برادرم باز مي گردند و معزالسلطنه نيز دست خالي به
ايران مي رود .
🍃‹‹فاجعه ي بعدي مربوط مي شود به 14 و 15 سالگي من و برادرم. باز يك بار ديگر
هنگامي كه من حدود 14 سال داشتم همسر دوم پدرم به او مي گويد :
شنيده ام خانم قبلي و دو بچه شما هنوز در بيروت هستند و زندگي مي كنند .
‹‹و پدرم را يك بار ديگر به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد. پدر در سفارت
مهماني بسيار مجللي برگزار مي كند. يادم مي ايد وقتي صداي خنده و شوخي هاي زننده
ميهمان هاي ان چناني پدرم به اخر باغ مي رسيد مادرم از روي تختخواب در اتاق حاج
ميعلي به ما گفتند: بچه ها توجه كنيد و يادتان باشد اين نوع كارها زشت است. وقتي
بزرگ شديد از اين كارها دوري كنيد .
‹‹بالاخره در اواسط مراسم پدرم حاج علي را فرستاد دنبال من و برادرم ما را بردند و
لباس هاي مجللي كه از قبل برايمان تهيه ديده بود تنمان كردند. پدر ما را ميان مهمان
ها برد. همه را ساكت كرد . بعد من و برادرم را با اب و تاب به حضار معرفي كرد.
سپس در حضور همه يك سكه پنج مريمي(پنج اشرفي) به برادرم داد و چون مي
دانست من پول قبول نمي كنم يك جعبه پرگار مهندسي بسيار مفصل كه از عاج فيل و
پلاتين درست شده بود به من داد. جعبه اي كه روكش پوست اهو داشت. من و برادرم
ماتمان برده بود. وقتي ديدم برادرم كنار پدر نشسته و سرش گرم است فورا بي انكه
كسي متوجه شود سالن را ترك كردم و خودم را به حاج علي رساندم. اين كار من
طبيعي بود. از طرفي نمي خواستم مادرم را تنها بگذارم و ناراحتشان كنم و از طرفي حاج
علي را راهنماي خوب و دلسوزي مي دانستم. من كه از مهرباني هاي زياد و ناگهاني
پدرم خيلي متعجب شده بودم علي را از حاج علي پرسيدم و به او گفتم:
تا يك ساعت
پيش يقه ي كت من وصله داشت و حالا لباس به اين زيبايي و گراني؟! از طرف ديگر
ما نان شب نداريم بخوريم ان وقت پدرم به برادرم يك سكه 5 مريمي(اشرفي ) مي دهد
و به من جعبه ي به اين گراني پرگار و وسايل مهندسي؟ جريان چيست؟
‹‹حاج علي با چشمان نگران گفت :
-من برايت مي گويم ولي بايد از من نشنيده بگيري .
‹‹من هم به او قول دادم كه حرف هايش را براي كسي بازگو نكنم. حاج علي هم كه
مرا مي شناخت و هميشه مي گفت محمود خان دهنش محكم است به من گفت
🍃همان اتفاقي كه قرار بود وقتي 9 سال داشتي برايتان بيفتد قرار است فردا صبح رخ
دهد يعني پدرتان شما دو برادر را در بيروت بگذارد ومادرتان را جدا كند و به تهران
ببرد .
‹‹وقتي حاج علي به صورت و چشم هاي پر از اشك و نگران من نگاه كرد كه
هميشه مي گفت صورت تو مظلوم ترين چهره دنياست منقلب شد . فورا رفت كاغذ و
مدادي اورد و نامه اي به دوستش نوشت و نشاني او را به من داد. من شبانه سراغ دوست
حاج علي رفتم. بله حاج علي يك بار ديگر مثل فرشته اي از سوي خداوند به داد ما
رسيد. خانه دوست حاج علي كه مرد ميانسالي بود در جنوب بيروت بود. او مرد بسيار
مهرباني بود. مثل حاج علي با خوشرويي تمام مرا پذيرفت و نامه حاج علي را خواند . او
بلافاصله لباس پوشيد و با من راه افتاد. يك اتاق را در عقب حياط خانه قديمي اش
براي من اماده كرد و يك گاري كه چراغ هاي بزرگي داشت و باربرهاي بازار با ان
كالاها را جابجا مي كردند به من داد و گفت :
-بايد شبانه اثاث ها را بياوري و به اين جا نقل مكان كنيد .
‹‹من كه 14 سال بيش نداشتم از يك ساعت به نيمه شب با ساعت 4 30/ صبح تمام
اثاث مادرم و منزلمان را تك تك از ساختمان اخر باغ سفارت به جنوب بيروت بردم.
اخرين محموله مادرم بودند كه روي پشتم كول شان كردم و روي گاري گذاشتم و
ايشان را به ان اتاق در جنوب بيروت بردم
‹‹حدود ساعت 9 صبح كه اقاي معزالسلطنه براي برگرداندن مادرم به ايران به سراغ
او به ته باغ سفارت رفته بود و ديده بود هيچ چيز در اتاق نيست عصباني شده بود و به
برادرم كه شب را داخل ساختمان اصلي سفارت نزد پدرم خوابيده بود گفت :
-محمد تو هم برو گم شو پهلوي همان محمود اين كارها كار همان محمود سمج
است .
‹‹بنابراين به خواست خدا و كمك حاج علي و با كمي زحمت خودم و البته با
فداكاري مادرم توانستيم يك بار ديگر در بيروت و كنار هم زندگي كنيم ››.
من به خودم جرات دادم و از پدر پرسيدم :
-شما چرا براي برگشتن به ايران فكري نمي كرديد؟
پدر با لحن بسيار اموزنده اي گفتند :
‹‹مگر شما فراموش كرديد كه براي برگشتن به ايران پول و مخارج بسيار زيادي
لازم داشتيم همان طور كه اولين بار از ايران به طرف بيروت رفتيم و يك سال در راه
بوديم. هزينه راه انداختن كاروان را حساب كن!››
تا همين جا از شنيدن قصه ي زندگي پدرم خيلي ناراحت شده بودم ديگر فكرم كار
نمي كرد. فقط در چشم هاي مظلوم و دوست داشتني پدرم خيره شده بودم. پدر هم
متوجه حال من شده بودند. همان طور كه روي صندلي بزرگ خود نشسته بودند عينك
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خود
را صاف مي كردند گفتند :
‹‹بله زندگي گاهي خيلي سخت و غيرقابل تحمل مي شود.ن حتي وقتي كه اين
قسمت ها را تعريف مي كني از بازگو كردن ان يا فكر كردن دوباره به ان ناراحت مي
شوي اما با اين همه نمي دانم چگونه به خاطر تو راضي شدم و زجر بازگو كردنش را
هم تحمل مي كنم. به هر حال مي توان چنين نتيجه گرفت كه همين سختي ها و تحمل
ان ها موجب مي شود انسان به هدف خود برسد. انسان بايد ياد بگيرد كه وقتي برايش
مشكلي پيش مي ايد از ان مشكل كمي سخت تر باشد و در مقابل ان بايستد .
انگليسي ها
در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن كاري به بچه هاشان مي گويند:
‹‹ As long as you can stand and see don’t give up››
و معني اش اين است كه تا جايي كه مي تواني ببيني و مي تواني بايستي مقاومت
كن. من تقريبا اين كار را از كودكي اموختم. البته خدا هم كمك كرد. انسان نبايد فكر
بد بكند، بايد حوصله داشت، و صبر پيشه كرد. هيچ گاه نبايد ناسپاس بود .
در ان دوران مهم ترين مسئله اين بود، كه ما مادري حامي، معتقد، متدين و سخت
كوش داشتيم كه از هر جهت راهنماي مابودند. ايشان واقعا عاشق ما بودند. با وجود اين
كه مادرم سختي و مصيبت بزرگ را تحمل مي كردند و با وجود اين كه سكته كرده و
افليج شده بودند و بيش تر در بستر بيماري بودند و قادر نبودند مثل ما حركتي بكنند اما .....
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۲ 👈 تاثیر آغوش گیری بین اعضای خانواده به مراتب بیشتر از صحبت کردن و دردِدل است. 🤗اعضا
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پیدا کردن سایتهای مشابه
1️⃣ به گوگل رفته و بدون فاصله عبارت زیر را تایپ کنید.
2️⃣ آدرس سایت موردنظر:related
3️⃣ میبینید که گوگل سایتهای مشابه را برایتان آماده کرده است.
❣ @Mattla_eshgh
#سواد_رسانه
#کودکان و فضای مجازی
🍃 غرق شدن در فضای مجازی ، فرصت رشد و ارتباط اجتماعی مؤثر در کودکان از بین میبرد
❣ @Mattla_eshgh
#تاثیرات_انیمیشن_برکودکان
📌 تاثیرات منفی انیمیشن بر رفتار کودکان و 6 راهکار مقابله با آن
🍃 کارتونها بر نوع رفتار و رشد شناختی بچهها هم تاثیر مثبت و هم تاثیر منفی دارند.
✅ تاثیرات مثبت کارتون بر کودکان
▪️شروع زودهنگام یادگیری
▪️رشد شناختی
▪️تقویت مهارتهای زبانی
▪️افزایش خلاقیت
▪️برونریزی و رهایی از تنش و استرس
▪️تاثیر آموزشی
📛 تاثیرات منفی کارتون بر کودکان
▪️تشویق به خشونت
▪️رفتار غیرقانومند و فقدان همدردی
▪️ادبیات نامناسب
▪️رفتارهای غیراجتماعی
▪️سبک زندگی کمتحرک و مشکلات جسمانی
▪️الگوهای نامناسب
🍃در ادامه به راهکار مقابله با تاثیرات منفی خواهیم پرداخت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شان را برداشتند و در جيب روبدوشامشان گذاشتند و در حالي كه پتو روي زانوي خودرا صاف مي كردند گفتند :
#داستان_عشق
#قسمت هشت
🍃باز ما را به تلاش وا مي داشتند و لحظه اي از اموزش و تربيت ما غافل نبودند. مادرم
هرگز نااميد نمي شدند و هيچ وقت نمي گذاشتند وقت مان را بيهوده تلف كنيم اين
روحيه مادر ما را اميدوار نگاه مي داشت و سعي مي كرديم راهي براي زنده ماندن پيدا
كنيم. قحطي و گرسنگي و خطرات ناشي از جنگ جهاني اول تهديد بزرگي براي ما
بود. كار به جايي رسيد كه ديگر حتي پولمان نمي رسيد كه بند كفش بخريم ليفه خرما
را مي كنديم و با شمع مي تابانيديم تا مثل بند كفش بشود .
در ان هنگام قند پيدا نمي شد وما ميوه نسبتا شيريني به نام ‹‹خروب›› يا خرنوب
پيدا كرده بوديم كه از ان به جاي قند استفاده مي كرديم. مقداري از اين ميوه را هم
براي زمستان خشك مي كرديمم اما وقتي اين ميوه خشك مي شد جويدنش كار اساني
نبود. براي اين كه بتوانيم كالا يا باري را برايشان حمل كنيم و در عوض پولي دريافت
كنيم. من كه با تلاش بسيار زياد توانسته بودم ديپلم نجات غريق بگيرم تابستان ها 20
بچه همقد خودم را به من مي سپردند تا در سواحل مديترانه به ان ها شنا ياد بدهم و از
ان ها مراقبت كنم. مديترانه مثل درياي خودمان نيست كه كم كم بر عمقش افزوده
شود. براي همين ياددادن شنا به بچه ها در عمق زياد كار بسيار سختي بود . صخره ها و
موج هاي بلند هم كار را سخت تر مي كرد .
___________________
خرنوب : درختي مديترانه اي و هميشه سبز، كه ميوه هاي ان خوراك انسان است و به ان درخت لوبيا و يا
باقلا نيز مي گويند. طعم اين ميوه شيرين بوده و از ان رب هم درست مي كنند. اين درخت گل هاي زرد رنگی دارد
🍃 ‹‹تازه زمان هايي كه كار داشتيم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتي هم فرا مي
رسيد كه بيكار بوديم. شب ها كه همه مي خوابيدند با برادرم توي كوچه هاي بيروت
راه مي افتاديم و از پشت هشتي در خانه ها نان خشك جمع مي كرديم. نان ها را به
خانه مي اورديم و مي شستيم و روي پارچه اي پهن مي كرديم تا ابش گرفته شود . بعد
نان ها را به جاي غذا، مي خورديم ››.
احساس كردم، بار ديگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره هاي اشك از گوشه
چشمانشان، به پايين مي لغزيد. خيلي خجالت كشيده بودم. خدا كمك كرد، و صداي
مادر هر دو ما را، به خود اورد. به سراغ مادر رفتيم. دوباره ارتروز زانو، ناراحت شان
كرده بود، و از فشار درد، ناله مي كردند. پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارويي
را، كه با نيش زنبور عسل درست شده بود، اوردند و با ان پاي مادر را ماساژ دادند. رو
به من كردند، و گفتند :
-فوري برو، و قرص شداسپام مادر را، با ليواني اب بياور
به هر ترتيب با رسيدگي پدر، زانوي مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نيمه
شب، مادر به خواب رفتند
وقتي پدر تنفس ارام مادر را شنيدند، خيال شان راحت شد، و به من گفتند :
-خوب، حالا ديگر عيبي ندارد، كه بخوابيم چون الحمدالله مادر هم، خوابشان برد .
در همين هنگام سوالي به ذهنم رسيد، و از پدر پرسيدم
شما و عموجان بچه بوديد، و با هر وضعي خودتان را، تطبيق مي داديد ولي
مادربزرگ چه مي كردند؟ لابد مدام غصه مي خوردند، و زجر مي كشيدند .
پدر عينك شان را پيدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند :
‹‹اگر بگويم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، يك كلمه اظهار نارضايتي نمي
كردند، لابد باور نمي كني! من هيچ گاه به ياد ندارم، كه مادرم غصه بي پولي، يا
گرسنگي ما را بخورند. به جاي ناراحتي، از وضعيتي كه داشتيم هميشه غصه ي درس
خواندن ما را، مي خوردند. مادر، تا فرصتي به دست مي اوردند، ما را دور خود
مينشاندند، و ميگفتند :
-بچه ها مي دانيد نگراني و دل شوره من، براي چيست؟
‹‹من و برادرن فكر مي كرديم، مادر مي خواهند دباره ي دارو يا غذا حرفي بزنند. اما
ايشان فورا ميگفتند :
‹‹من نگران تحصيل شما هستم. درست است كه خواندن و نوشتن و كمي حساب از
من ياد مي گيريد، ولي تحصيلات كلاسي، چيز ديگري است. تحصيل براي شما واجب
است، ولي متاسفانه من پولي ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهريه ي شما را
بدهم. شما داريد كمكم بزرگ مي شويد. مي ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتي نداشته
باشيد، كه به مدرسه برويد.››
بعد پدرم نكته يي گفتند،كه خيلي تعجب كردم
🍃ايشان گفتند : ‹‹ مادرم، هر شب وقتي مطمئن مي شدند، كه ما خواب هستيم، به درگاه
خدا گريه و زاري مي كردند، و از خدا مي خواستند، وسيله اي براي درس خواندن من و
برادرم، فراهم شود. در حالي كه ما نان بخور و نميري گيرمان مي امد، مادرم در فكر
اين بودند، كه راهي براي تحصييل ما به صورت مجاني، پيدا كنند. مادرم كه مي ديدند،
حاج علي با مواجبي كه از سفارت مي گيرد، توانسته است بچه هايش را به مدرسه
بفرستد، هر وقت او را ميديدند، بي اختيار به او مي گفتند :
-حاج علي، خوش به حال تو و بچه هايت، بچه هاي تو به مدرسه مي روند، و با واد
مي شوند، ولي من نگرانم كه دو پسرم، بي سواد دور كوچه هاي بيروت بگردند، و
بزرگ شوند. من فردا جواب خدا را، چطور بدهم؟
‹‹بله، مادرمان با وجود اين كه مريض و ناتوان بودند، تصميم خودشان را گرفته
بودند، و مي خواستند هر طور شده، ما را راهي مدرسه كنند. اما با كدام پول؟ بالاخره
مادر به طور جدي، دست به دامن حاج علي شدند. البته، حاج علي تا ان روز هم، هر
كاري كه از دستش بر مي امد، براي ما انجام داده بود. اين بار هم به خواسته مادرمان،
توجه كرد . مادرم خيلي جدي و با تمام وجود، از حاج علي خواهش كرده بود . حاج علي
براي اين كه مدرسه يي پيدا كند، كه رايگان باشد، به هر كجا كه ممكن بود رفت. از
هر كسي كه مي توانست كمك گرفت، تا بالاخره توانست مدرسه رايگان براي ما پيدا
كند. خوب فكر مي كني، چه مدرسه يي مجاني و رايگان بود؟ مدرسه ي روحانيون
به اين ترتيب، ما سر از مدرسه كشيش هاي فرانسوي بيروت، در اورديم . اين مدرسه،
شبانه روزي بود. نام ما را به شرطي در مدرسه نوشتند، كه تعليمات مذهبي براي ما،
اجباري باشد. بايد شش شب در مدرسه مي خوابيديم، و يك شب به خانه مي رفتيم.
وحشتناك بود، اخر مگر امكان داشت؟ من و برادرم وقتي شرايط مدرسه را شنيديم،
گريه و زاري كرديم. ما نمي توانستيم مادرمان را ترك كنيم، و از او دور شويم.
مادرمان هم كه غصه و ناراحتي ما را مي ديدند، رنگ شان مي پريد. اما تحمل مي
كردند، و احساس خود را بيان نمي كردند. مطمئنا براي ايشان هم تحمل اين جدايي،
سخت بود. من ناراحتي و غصه ي مادر را، از چشم هايشان مي فهميدم. مادر دائم و خيلي
جدي، به من و برادرم مي گفتند، از اين فرصت استفاده كنيم، به مدرسه برويم و خيلي
جدي درس بخوانيم. ولي مگر مي شد! از مادر افيلج مان، چه كسي نگهداري مي كرد؟ ››
▪️مدرسه روحانیون
🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنار
خورش نشاند، و به تمام حرف هايم گوش كرد، و فهميد كه من تا چه حد نگران وضع
مادرم هستم. حاج علي، بعد از اين كه حرف هايم تمام شد، با چشماني پر از محبت و
مثل يك پدر مهربان، لبخندي زد و گفت :
-اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خيلي بهتر از شما دو
پسر، مي تواند از مادرتان نگهداري كند. من از روزي كه شما به مدرسه برويد،
رختخواب نرگس را مي برم، و پيش مادرتان مي اندازم. خودم هم هر كاري مادرتان
داشته باشند، انجام مي دهم. اسد، پسر من هم كه همبازي توست، و تو را خيلي دوست
دارد، اگر تو نباشي، به جاي تو همه كاري براي خانم، مادرتان انجام مي دهد . برو و هر
كاري كه داري، به او بگو تا در غياب تو همه را، انجام بدهد
‹‹البته من به حاج علي و دخترش، خيلي بيش تر اعتماد داشتم. اسد پسري بازيگوش
بود، و مثل مادرش، جنس اش شيشه خرده داشت. حاج علي ما را راضي كرد، و هر طور
بود، ما راهي مدرسه شديم. در ابتداي ورودمان، سه چهره كه از مسئولين مدرسه بودند،
اولين چيزي بود، كه ما را زهره ترك كرد، قيافه هاي جدي عموما استخواني، خشن،
اخمو با لباس هاي درازشان كه همه سياه بود، و همه گردنبندي از صليب داشتند. لباس
هايشان يقه هاي مخصوصي داشت، كه فقط يك شكاف سفيد، از جلوي لباس ها پيدا
بود. به هر كدام از ما يك دست لباس مخصوص دادند، كه كمي شبيه لباس خودشان
بود. پارچه لباس ما، خيلي خشن تر از پارچه ي لباس ان ها بود. لباس هايمان را عوض
كرديم. بعد ما را به يك خوابگاه بردند . شماره هاي 74 و 75 بالاي تخت خواب هاي
ما بود. قرار شد تخت شماره ي 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوري رفتيم.
روي صندلي ناهارخوري من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و
چنگالي به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روي انها نوشته شده بود. در كلاس
درس هم، جاي ما با همين دو شماره، معلوم شده بود. وقتي به دفتر مدرسه برگشتيم،
حاج علي رفته بود. دل مان هري ريخت پايين. نفس مان بالا نمي امد. داشتيم گريه مي
كرديم، كه ناگهان يك كشيش فرانسوي بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت :
- از اين به بعد ديگر كسي با شما عربي حرف نمي زند زبان شما از امروز
فرانسوي است.
ادامه دارد ...
مطلع عشق
💢پیدا کردن سایتهای مشابه 1️⃣ به گوگل رفته و بدون فاصله عبارت زیر را تایپ کنید. 2️⃣ آدرس سایت مورد
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇